زنم را در قمار به پسر عمه او باختم!

کلاغ پاسخ می دهد: دلیل این که شما عقاب ها عمر کوتاهی دارید این است که بسیار بلند پرواز هستید و به طبقات بالای جو می روید.

آنجا هوا سرد است واین شدت سرما عمر شما را کم می کند، اما ما کلاغ ها همین پائین ها پرواز می کنیم که هوا گرم است و عمر مان طولانی می شود.

عقاب که به عمر طولانی علاقمند است تصمیم می گیردهمچون کلاغ زندگی کند .

بنا براین مدتی با کلاغ می پرد. اما در می یابد برای کسی که پائین می پرد شکار کردن دشوار است چرا که سطح کمتری از زمین را زیر نظر دارد .

عقاب از کلاغ می پرسد : حالا چه باید بخورم؟.

کلاغ او را به دنبال خود می کشاند . عقاب می بیند کلاغ در زباله ها دنبال غذا می گردد.

عقاب که از خوردن پس مانده غذای دیگران و جست و جو در آشغال دانی ها نفرت دارد در می یابد نمی تواند برای به دست آوردن عمر طولانی تن به چنین خفتی بدهد.

او عطای عمر طولانی را به لقای آن می بخشد .

عقاب دوباره به اوج آسمان ها پرواز می کند و بالا و بالاتر می رود.

دکتر خانلری شعر زیبایش را با این بیت تمام می کند:

لحظه ای بر اوج آن بام کبود

نقطه ای بود و سپس هیچ نبود

در واقع می توانیم بگوئیم عقاب انتخاب می کند لحظه ای زندگی کند ولی همان یک لحظه را در اوج بام بلند آسمان بگذراند به جای این که عمری طولانی در میان زباله ها داشته باشد.

در این حکایت زیبا دکتر خانلری به ماهیت دشوار «انتخاب» اشاره می کند که این موضوع از سوی دکتر محمد رضا سرگلزایی نیز به تفسیر مورد بحث و بررسی قرار گرفته است.

در هر انتخابی ما چیزهایی را به دست می آوریم ولی چیزهایی را هم از دست می دهیم.

دشواری انتخاب در همین بخش از دست دادن است. متاسفانه که اغلب ما در هنگام انتخاب به بخش به دست آوردن و منفعت های خود توجه می کنیم.

شاید زندگی ماشینی و پر رنگ و لعاب امروزی وسوسه مان می کند به آنچه به دست می آوریم نظر داشته باشیم نه به‌آنچه از دست می دهیم. گاهی در رقابت با دیگران و مقایسه های بی جا زندگی مان با زندگی پر زرق و برق اطرافیان بلایی سرمان می آید که سر آقای همسایه آمد.

متاسفانه آقای همسایه فریفته بوق و شیپور منفعت طلبی بیشتر و بلند پروازی ناشیانه شد.

داستان او و پسر عمه همسرش مثل حکایت کلاغ و عقاب است.

در حکایت دکتر خانلری ، عقاب قصه ، عزت نفس داشت و از میانه راه سقوط به اوج پرواز بازگشت.

اما در حکایت آقای همسایه ، او تا قعر بدبختی پیش رفت و زن و زندگی و کار و حیثیتش را باخت و بازنده قماری شوم شد.

به نظر می رسد کاش دکتر خانلری در حکایت زیبای خود به این موضوع هم اشاره می کرد که کلاغ هیچ وقت نمی تواند و نخواهد توانست در ارتفاع عقاب پرواز کند و لذت این اوج گیری را بچشد.

او همیشه کلاغ می ماند و هیچ وقت سلطان آسمان نخواهد شد.

می توانیم بگوئیم گاهی ما به باوری غلط برای این که رسوا نشویم خود را همرنگ جماعت می کنیم.

آقای همسایه که پشت میله های زندان روزهای سرد و تاریکی را سپری می کند قصه پر غصه ای دارد. می گوید :

پسر عمه همسرم هر موقع مرا می دید پوزخند می زد و می گفت: یک عمر جان بده و آخرش هم بمیر، تو چه از زندگی خودت فهمیده ای بدبخت ؟

با این حرف ها زندگی ام را به باد تمسخر گرفته بود. همسرم نیز راه می رفت و او را به سرم می زد.

تحت تاثیر حرف های احمقانه مریم و پسر عمه اش دلم را به دریا زدم و تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده پولدار شوم.

محمود می گفت : خودش برایم کار درست و حسابی پید ا می کند. از محل کارم استعفا دادم. خیالم راحت بود که مدتی از حقوق بیکاری ام استفاده می کنم. چند هفته بعد پولی جفت و جور کردم و با محمود به یکی از کشورهای همسایه رفتم.

بعد از این سفر پدر همسرم فوت کرد و سهم ارثیه ای نیز دستمان را گرفت.

در آمد مفت و مجانی واز طرفی پول همسرم ما را فریفته کرده بود. هر روز فکری به سرم می زد.

محمود می گفت: می رویم و از چین جنس می آوریم و تجارت می کنیم. یکی دوبار هم رفتیم. چون فوت و فن این کار را بلد نبودیم حسابی ضررکردیم. یک ماشین خریدم تا زمانی که کار مناسبی جور شود با آن مسافرکشی کنم.

یکی دوساعت می رفتم و خسته و کوفته به خانه بر می گشتم. بقیه وقتم را هم با محمود می گذراندم.

به در بی خیالی زده بودم ، با این که می دانستم اشتباه کرده ام اما نمی خواستم جلوی دیگران کم بیاورم.

نفهمیدم محمود چه طوری معتادم کرد. خیلی زودتر از چیزی که فکرش را می کردم وابسته این مواد لعنتی شدم.

خرج مواد بالا بود و از طرفی برای هزینه های زندگی نیز به مشکل برخورده بودم. تا به خودم آمدم دیدم خرده فروش مواد مخدر شده ام.

ولی راست می گویند بار کج به منزل نمی رسد. بالاخره چوب اشتباهاتم را خوردم و در حال توزیع شیشه دستگیر شدم.

به زندان افتادم. همسرم گاهی به ملاقاتم می آمد. می گفت خیالم راحت باشد چرا که پسر عمه اش هوای زندگی مان را دارد.

اما آخرین بارکه به دیدنم آمده بود حرف از طلاق می زد.

باورم نمی شد چه می شنوم.با برادرم تماس گرفتم. فهمیدم مریم و پسر عمه اش با هم سرو سری دارندو پای خیانت هم به زندگی ام باز شده است.

آقای همسایه با چشم هایی گریان گفت: دارم دیوانه می شوم. من همه چیزم را باختم. کارم ، دارو ندارم و همسر و بچه ام را.

البته همسرم نیز یک روز چوب اشتباهش را می خورد، محمود مردی نیست که بتواند خوشبختش کند.

غلامرضا تدینی راد / آبان 95