به گزارش رکنا، «نسرین» حالت خوبه! از تعجب کم مانده بود شاخ در بیاورم. او عینک آفتابی‌ که به چشم زده بود را برداشت، باور نمی‌کردم «شهرام گربه» بود، شرور معروف محله‌‌مان که از دو سال پیش گم و گور شده بود و همه می‌گفتند در زندان است.

از ترس لال شده بودم، او که انگار فهمیده بود خیلی آرام گفت: نترس، من آدم خوبی شدم در ضمن با برادرت نان و نمک خورده‌ام و احترام خاصی برای خواهرش که شما باشید قائلم، حیف بد موقعی به زندان افتادم والا حتماً به خواستگاری‌ات می‌آمدم، واقعاً حیف شد.

آهی کشید، احساس کردم از ته قلب این حرف‌ها را می‌زند، راستش را بخواهید چند باری که او همراه با داداش حمید به خانه‌مان آمده بود دوست داشتم با شهرام گربه هم صحبت شوم. این فرصت خوبی بود، خنده‌ای کردم و بعد با حالت خجالت زده گفتم:شما ازدواج کردید یا هنوز مجردید!

انگار منتظر همین سوال بود، وقتی شنیدم که او هنوز ازدواج نکرده است ناخواسته لبخندی زدم و نمی‌دانم چه شد که به او گفتم: من نیز ازدواج نکرده‌ام و در خانه پدرم هستم...

شهرام خوشحالی‌اش را نتوانست پنهان کند، ولی از این که نمی‌تواند در آن محله حضور یابد و به خانه دوست قدیمی‌اش که برادرم بود بیاید ابراز ناراحتی کرد، البته من به این شکل راضی‌تر بودم چون نمی‌خواستم شهرام بفهمد من ازدواج کرده‌ام.

با او قرار گذاشتیم تا همدیگر را ملاقات کنیم، شماره موبایلش را به من داد و در حالی که با زبان بی‌زبانی به من فهماند که دوستم دارد، در نزدیکی خانه‌مان توقف کرد و من پیاده شدم.

با رفتن شهرام، سوار یک تاکسی شدم تا به خانه خودم بروم، آن شب خانواده شوهرم مهمان ما بودند و باید خانه را مرتب می‌کردم. در دلم غوغایی بود، هر لحظه فکری به سرم می‌زد و وقتی به بابک نگاه می‌کردم در دلم احساس شرمندگی می‌کردم اما بعد به یاد اعتیاد او می افتادم که باعث شده بود در زندگی احساس شکست کنم.

روزهای نخست بابک مرد خوبی بود، او وقتی به خواستگاری ام آمد چون خوش تیپ بود و شغل آبروداری داشت پذیرفتم تا با او ازدواج کنم، هنوز زندگی مشترک ما به یک‌سال نکشیده بود که بابک را به‌خاطر اعتیاد از اداره‌اش اخراج کردند و او به جای این که ترک کند، خانه را پاتوق کرد و با به هم ریختن اوضاع روحی و روانی‌اش زندگی را برای من جهنم کرد.

بعضی وقت‌ها احساس می کردم دوستش دارم اما وقتی عصبانی می شد و من را کتک می‌زد از او متنفر می‌شدم، اجازه نداده بودم بچه‌دار شویم و بابک از سوی پدر و مادرش تحت فشار بود.

آن شب تعداد زیادی ظرف چینی از دستم افتاد و شکست، غذایم بی‌مزه شده بود طوری که مادر شوهرم تصور کرد بیمار شده‌ام و خواست استراحت کنم، ظرف‌ها را خواهر شوهرانم شستند و من لحظه شماری می‌کردم تا صبح فردا برسد.

وقتی صبح شد و بابک بیرون رفت، تلفن را برداشتم و موبایل شهرام را گرفتم، او خیلی مودبانه و با محبت حرف می‌زد و به من ابراز علاقه می‌کرد. می‌دانستم باید خیلی زود به او بگویم که شوهر دارم اما نمی‌توانستم و هر روز این تماس‌ها ادامه داشت.

چند باری به اشتباه بابک را با نام شهرام صدا زدم بعد طوری وانمود کردم که اشتباه شنیده است اما واقعیت این بود که هر وقت در خلوت خودم بودم به شهرام فکر می‌کردم، او خیلی عوض شده و یک جنتلمن شده بود.

تصمیم گرفتم با شوهرم درگیر شوم و به حالت قهر خانه را ترک کنم، این کار را کردم و حتی درخواست طلاق دادم. همه کارهایم پنهانی بود و هیچ کس نمی‌دانست چه نقشه‌ای دارم. فقط می‌خواستم از دست بابک راحت شوم و بعد با خیال راحت به سمت شهرام بروم. در این مدت شهرام هر چه اصرار می‌کرد به ملاقاتش بروم نمی‌پذیرفتم، می‌ترسیدم جلوی خودم را نتوانم بگیرم و با گفتن واقعیت شهرام را از دست بدهم.

بابک به التماس افتاده بود، او اصرار داشت بپذیرم که اعتیادش را ترک کرده است و حتی مدارک پزشکی نیز به من نشان داد اما من با این که می دانستم راست می‌گوید پایم را داخل یک کفش کردم تا از او طلاق بگیرم.

از وقتی به خانه پدرم رفته بودم هر روز در رویای ازدواج با شهرام بودم در تماس‌های تلفنی با او جملات عاشقانه رد و بدل می‌شد و شهرام اصرار داشت به خواستگاری‌ام بیاید و چندین بار از من خواسته بود به دیدنش بروم و ساعتی گردش کنیم.

با این که به او دل بسته بودم اما ملاقاتش نمی‌کردم و ترس خاصی به دلم نشسته بود بالاخره روز طلاق فرا رسید و من و بابک از هم جدا شدیم، وقتی به خانه رسیدم اولین کارم تماس با شهرام بود. این بار پذیرفتم ملاقاتش کنم و ساعتی بعد، من و او سوار ماشین به سمت شمال تهران حرکت می‌کردیم.

شهرام حرف های دلنشین زیادی زد، ناهار را در رستورانی خوردیم بعد او خواست من را به خانه خواهرش ببرد، لعیا را از مدت‌ها پیش می‌شناختم، خیلی راحت پذیرفتم و به آن جا رفتیم.

وقتی لعیا من را دید تعجب کرد، اما شهرام با بذله‌گویی چیزهایی پراند. احساس کردم خواهرش می‌داند که من ازدواج کرده‌ام به همین دلیل خودم را آماده کردم تا اشتباهی مرتکب نشوم.

شهرام به محض ورود به خانه خواهرش گفت می‌خواهد چیزهایی بخرد و از آن جا بیرون رفت، لعیا بلافاصله از شوهرم پرسید و وقتی شنید طلاق گرفته‌ام نفس راحتی کشید و بعد از رابطه من و برادرش پرسید.

من خیلی مختصر تعریف کردم که می‌خواهیم با هم ازدواج کنیم،چشمان لعیا از حدقه بیرون زد و باور نمی‌کرد، وقتی شروع به حرف زدن کرد چشمانم سیاهی رفت، باورم نمی‌شد، لعیا از من قول گرفت حرفی به شهرام نزنم و با گفتن این که به‌خاطر مهربانی‌های مادرم در زمانی که همسایه ما بودند کمکم می‌کند گفت: «برادرم زن و بچه دارد، او از وقتی آزاد شده است با پول‌های بادآورده‌ای که در زمان خلافکاری‌اش به دست آورده بود مغازه ای خریده است و خیلی خودش را کنترل می‌کند تا دیگر سراغ شرارت نرود. یک عیب بزرگ اعتیادش است، الان نیز به جای رفتن به بیرون از خانه در طبقه بالا در حال کشیدن هرویین است و حتماً بعد به سراغت خواهد آمد تا تو را به طبقه بالا که خودش اجاره کرده است ببرد،تو نرو اگر بروی دیگر راه بازگشتی نداری.»

وقتی گریه‌های لعیا را دیدم، احساس کردم از شهرام می‌ترسد. دیگر ماندنم در آن جا خطرناک بود بنابراین سریع از خانه خارج شدم، در راهرو بوی تند هرویین پیچیده بود و من هر چه در توان داشتم در پاهایم جمع کردم و پا به فرار گذاشتم.

در خانه جلوی آینه نشستم و زار زار گریه کردم،این گریه‌ هنوز هم بعد از گذشت پنج سال ادامه دارد، بابک واقعاً اعتیادش را ترک کرده بود. او در یک شرکت خصوصی مشغول به کار شد و بعد با دخترمدیرعامل ازدواج کرد و الان پدر یک دختر خوشگل است. من نیز حسرت می‌کشم چون به قول او اعتماد نکردم و زندگی با شهرام را به او ترجیح دادم و حالای زانوی افسوس را بغل کرده ام.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.