بازخوانی یک خاطره:
از سحر خواستگاری کردم نگاه هایش به من خیلی سنگین بود تا اینکه یک روز از من هم درخواست شوم کرد...
رکنا: آنقدر نزدیک و صمیمی بود که هنوز هم صدایش را میتوانم به وضوح با گوشهایم بشنوم. میتوانم حضورش را حس کنم. حتی چهره خندانش را میبینم، اما وقتی نزدیکش میروم هیچ میشود. پوچ و ناپدیدتر از یک خلا ابدی میشود. انگار که از همان اول هیچ سحری در زندگی من نبوده و نیست نخواهد بود.
همان سحری که تا چشم باز کردم دیدمش. همانی که باهم بزرگ شدیم و من را بهتر از خودم میشناخت. همانی که دلیل خندههایم بود و من دلیل نابودیاش.
سحر دخترخالهام حدود دو سال از من بزرگتر بود. مثل خواهر بودیم و حتی شاید نزدیکتر از خواهر. همه حرفهایمان، غم و شادیها و بازی و درس خواندنها را با هم تجربه کردیم. سحر، جان من بود.
دبستانی بودیم که پدربزرگمان فوت کرد. من و سحر از مادرهایمان اجازه گرفتیم که در خانه مادربزرگ زندگی کنیم. خانواده هم ناراضی نبودند؛ چرا که هم مادربزرگ از تنهایی درمیآمد و هم خانههای ما نزدیک به هم بود و به راحتی میتوانستیم هر روز خانوادهها را ببینیم.
هر روز یک خاطره بود در خانه مامان مریم. زندگی بالا و پایین داشت، اما ما پایین را نمیدیدیم و در آسمان سیر میکردیم. دبستان شد راهنمایی و ما همچنان مهمانهای مامان مریم بودیم. راهنمایی شد دبیرستان اما ما قصد بازگشت نداشتیم. هر روز دلبستهتر میشدیم.
بزرگ شده بودیم و سخت مشغول درس شدیم. قصد من دانشگاه بود، سحر اما دلش خانم یک خانه بودن میخواست. اول دبیرستان بودم که سحر با پژمان آشنا شد. پژمان پسر خیلی خوبی بود و سحر را هم خیلی دوست داشت. او دانشجو بود. با سحر شرط کرد که لااقل دیپلم بگیرد و بعد با هم ازدواج کنند.
در طول آن یک سال سحر واقعا روی زمین راه نمیرفت. خودش را سپرده بود به دست باد و تنها دلخوشی روز و شبش دیدن پژمان بود. برایشان خوشحال بودم، اما میترسیدم. فکر میکردم سحر زیاد از حد احساسات به خرج داده است و آنقدر که او پژمان را دوست دارد، پژمان به سحر اهمیت نمیدهد.
یکبار سعی کردم خیلی سربسته و آرام فکرم را با او درجریان بگذارم که کاش نمیگذاشتم. حرفم را کامل نزده بودم که ناگهان سحر با داد و بیداد گفت که به آنها حسودی میکنم و پایم را از زندگیشان بیرون بکشم.
به من برخورد. خیلی زیاد. نمی فهمیدم چرا باید حسودی کنم به زندگی آنها. به سحر گفتم پژمان برای من مهم نیست وگرنه خیلی راحت میتوانم به دست بیارمش.
سحر جا خورد. فکر نمیکرد این حرف را بزنم، اما بعد از کمی فکر داد زد: پژمان فقط من را دوست دارد. او به یک بچه مثل تو نگاه هم نمیکند چه برسد به این که من را به خاطر تو رها کند.
مامان مریم پادرمیانی کرد و به هر طریقی بود دعوا را خواباند، اما دل من شکسته بود. این پسر چه داشت که سحر به خاطرش با من این گونه حرف میزد. با سحر حرف نمیزدم اما فکر پژمان یک لحظه هم رهایم نمیکرد. باید به سحر میفهماندم که پژمان دوستش ندارد.
حدود سه ماه از آن ماجرا گذشت و من و سحر همچنان با هم سنگین رفتار میکردیم. تابستان شد و سحر دیپلم گرفت، اما برای کنکور اقدامی نکرد و منتظر پژمان و خانوادهاش ماند. البته پژمان هم زیر قولش نزد و به خواستگاری آمد.
آنها با هم نامزد کردند، اما همچنان حس میکردم سحر واقعیت پژمان را نمیبیند. دیگر طاقت این رفتار سحر را نداشتم. باید یک کاری میکردم. شماره پژمان را پیدا کردم و وسوسه زنگ زدن به پژمان خورهای بود که فکرم را رها نمیکرد. به او زنگ زدم و خواستم تا ببینمش. جالبتر آنکه پژمان از پیشنهادم استقبال کرد. وقتی در رستوران به دیدنش رفتم او با یک شاخه گل سرخ منتظرم نشسته بود.
دیگر داشتم شاخ درمیآوردم. فکر میکردم پژمان خیلی سحر را دوست ندارد، اما نه تا این حد که برای من گل بگیرد. سعی کردم چهرهام را حفظ کنم و با لبخند به سمتش رفتم که او از جا بلند شد و با حرکات نمایشی گل را به من داد.
از دوستداشتنم گفت و از این که نمیخواهد با سحر ازدواج کند و به خاطر نزدیک شدن به من با سحر دوست شده. او میگفت و من حالم از حرفهایش به هم میخورد، اما مجبور بودم لبخند بزنم. باید دستش را برای سحر رو میکردم.
مو به مو هرچه که میگفت ضبط میشد. پس لازم نبود کار خاصی انجام بدهم. فقط باید اجازه میدادم کامل حرفهایش را بزند.
او میگفت سحر یک دختر معمولی است که بزرگترین آرزویش ازدواج است. میخواهد مثل یک مادر قدیمی در خانه بماند و...
میگفت: دلم میخواهد همسرم یک دختر مثل تو باشد. جسور باشد و درس بخواند.
حرفهایش که تمام شد بدون کوچکترین حرفی از جا بلند شدم و رفتم به سمت خانه خاله. فایل صوتی را برای سحر پخش کردم.
اشتباه کردم. کارم کودکانه بود. من خوشحال بودم که دست پژمان را رو کردم، اما به فکر سحر نبودم.
در خانه مامان مریم خواب بودم که زنگ تلفن به صدا درآمد. خاله بود. فقط گفت خاک عالم بر سرمان شد و قطع کرد. با مامان مریم به خانه خاله رفتیم و همان لحظه بود که فهمیدم خاله بیجا نگفته است. واقعا خاک عالم بر سرمان شد.
سحر قرص برنج خورده بود. دیگر او نبود و من ماندم و عذاب مرگ او.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
درخواست نوعروس از شوهرش برای اخراج دختر دانشجو از دانشگاه / داماد با این دختر تدریس خصوص داشت
مرد بی نوا که شب کار بود نمی دانست زنش ارتباط شیطانی کثیفی با پسر جوان دارد تا اینکه یک شب ...
وقتی پنهانی وارد خانه زن جوان شدم او خوابیده بود از خود بی خود شدم و ...+ عکس
دختر زیبایی بود او را به خاطر نجات از دست شیطان های پارک ملت به خانه ام بردم ولی نمی دانم چه شد که...
اعتراف به سرقت 2 میلیارد تومانی طلا از یک خانه ویلایی در شمال تهران+عکس
همسایه ها چند بار زن شوهردار را که به نزد نگهبان باغ دماوند می آمد را دیده بودند/ راضیه را نمی شناسم و ...+عکس بلایی که 3 جوان بیلیارد باز بر سر زندگی یک مرد آوردند / شرط بندی های بی شرمانه در کنار میز
اعتراف به ارتباط شیطانی با زن 40 ساله ای که 6 سال پیش مرده است
وقتی پیام ها و عکس های داخل تلفن مادرم را دیدم از پدرم خواستم تا او را طلاق دهد ولی آن اتفاق شوم افتاد و ...+عکس
پسر دانشجو زن استاد را با ماشینش دزدید و به جاجرود برد و ...+عکس
اقدام کثیف مدیر شرکت که منشی اش را تسلیم نیت شیطانی اش کرده بود / او فیلم های ارتباط شوم را برای خواستگارم فرستاد و ...
از لای در دیدم عمو سعید چه بلای شومی سر مادرم آورد / این دختر در دادگاه شهادت داد
حادثه شوم برای عروس 10 روزه
سگ گله ناجی چوپان شد
مرد بی رحم 2 دخترش را در پمپ بنزین کشت و ...+عکس
راز شیطانی پزشک جراح با دختران بی هوش در اتاق عمل لو رفت
راز هولناک خانه مجردی مرد شیطان صفت که دختران جوان پای در آنجا می گذاشتند+عکس
مردی به پلیس تهران زنگ زد و گفت : زن سابقم را در حمام کشتم
مردی چشمان دوست پسر دختر نوجوانش را کور کرد+ تصاویر
تازه دامادشیطان صفت، دختر 15 ساله همسایه را زیر پله ها برد و ...
گرگ ها مرد کوهنورد را دریدند/ اتفاق وحشتناکی که در کوهسار افتاد+عکس اسکلت برجای مانده
2 پسر شبیه هم بودند، آن دو به نوبت داخل ال 90 مرا شکنجه شیطانی کردند و ...+عکس
واقعا واسه همچنین ادمای که به خاطر یه نفر خودشون رو داغوان میکنن متاسفم خدا هیچکیو به این مرض مبتلا نکنه
به ما هیچ ربطی ندارن خودش این زندگی یو انتخاب کرده واصلا برایش مهم نیست حرف مردم
واین درسته شما حتی اگه به هفت قسمت تقسیم کنین بازم میگه
زندگیه خودمه
پس لطفاً دخالت نکنین توزندگیه مردم
واقعا براش متاسفم به این خوشگلی بود رفت عمل کرد خودشو مثل زامبی کرد واقعا چرا بخاطر اینکه معروف بشه خودشو عمل کرد
والا بعضی ارزو دارن مثل قبل از عمل سحر تبر خوشگل باشن بعد این میره خدش رو زامبی میکنه اینا از بس که پولدارن شکمشون سیر خودشون را زامبی میکنن
عذر میخوام ولی قرص برنج بازگشت ناپذیره . ینی قطعا طرف میمیره . این خبر جعلی درب داغون رو از کجا آوردید؟!!!!!
خاک تو سرت کنن دیوانه ولی اینا همش دروغه باور نکین
به قول اون دوستمون این زندگینامه دروغه چون اگه قرص برنج خورده پس چجور الان زنده اس
واقعا خاک تو سرش خیلی خوشگل بود رفت عمل کردقیافه شو نابودکرد
چهره قبلی سحر خیلی خوشگل بود واقعا خاک بر سر روانیش کنن
واقعا ارزش این نداره واسه یک پسر خودش ب این شکل دربیاره
دلم واس سحر خیلی میسوزه یک دختر ایرانی چرا ب اینجا باید برسه انشاله سحر ب زندگی برگرده و گذشته جبران کنه بتونه مثل یک دختر پاک خوب زندگیش ادامه بده
به نظر من حق با اون دوستمون ارنیکا است
ولی بعضیا مشهور بودن رو دوست دارن دلم واسه سحر خیلی سوخت ولی چطور ممکنه سحر قرص برنج بخوره و نمیره ؟؟
به هر حال برای سحر و همه دوستان عزیز ارزو موفقیت میکنم