راهروهای پلیس آگاهی را یکی یکی جا گذاشتیم، هرچه به بازداشتگاه نزدیکتر می شدیم، سکوت هم سنگین تر می شد؛ به اتاق بازجویی رسیدیم، سه متهم به قتل، انتظار می کشیدند شاید این پرونده زودتر بسته شود.

متهم ردیف اول روی صندلی بازجویی نشسته بود، من و مشاور مرکز آرامش هم با چند متر فاصله از قاتلی که بسیار آرام و خونسرد به نظر می آمد، نشستیم.

وحید 33ساله دقایق اول بازجویی به قتل Murder شوهر خواهرش اعتراف کرد، گویی می دانست حرف آخر را باید همان اول بزند.

(( سال ها کتک خوردن خواهر بیچاره ام را دیدم اما دم نزدم، نمی خواستم به دست من سیاه بخت شود؛ همه می گفتند مازیار حقوق بگیر است، مریم باید خیلی هم ممنون باشد که چنین شوهری نصیبش شده، پدرم راننده بود، من هم کمکش می کردم که به خرج و مخارج زندگی برسیم؛ مریم را با جهیزیه آبرومندانه روانه خانه مازیار کردیم.

مثل تمام زندگی های دیگر، اوایل همه چیز خوب و خوش بود، به خاطر شغل مازیار، آنها در یکی از استان های همجوار ساکن شده بودند، مسیر کمی طولانی بود اما چون طاقت دوری هم را نداشتیم، گاهی ما به آنها سر می زدیم و گاهی آنها می آمدند.

هشت ماه از زندگی مشترکشان گذشت، وقتی صدای خفه و گرفته خواهرم را پشت تلفن شنیدم، نگران شدم؛ مجال احوال پرسی نداد گفت مازیار حالش عادی نیست بعد از کلی فحاشی، با مشت و لگد به جانم افتاده، الان هم گوشه ای خوابیده، من هم طاقتم طاق شده بوده بود؛ ماجرا را به پدر و مادرم گفتم خواستم دنبال مریم بروم او را برگردانم اما آنها اجازه ندادند، گفتند اول همه زندگی ها همین است، این دعواها برای هر زن و شوهری اتفاق می افتد.

هشت سال از آن روز گذشت، مریم صاحب دو دختر نه ساله و نه ماهه شده بود، مازیار هم به علت اختلالات اعصاب و روان در همان 38 سالگی بازنشسته شده بود.

بارها از خواهرم خواستم طلاق بگیرد، اما همیشه می گفت: ((جنس مازیار را من می شناسم، اگر از او جدا شوم بلایی سرمان می آورد.))

دیگر از دعوا و مشاجره خسته شده بود، آمدند یک هفته ای خانه ما باشند؛ صورت کبود مریم و دستهای نحیف باند پیچی شده اش، مثل بختک روی روانم چمبره زده بود، پدر و مادرم هم برای دیدار اقوام به شهرستان رفته بودند و گویا حالا حالاها قصد بازگشت نداشتند.

رفتارهای مازیار غیرقابل تحمل شده بود، وقتی صدایش را برای مریم بالا می برد، از خانه بیرون می زدم مبادا با او درگیر شوم. تا یک روز مریم و ناهید (خواهر کوچکترم که او هم مثل من مجرد بود و با پدر و مادرم زندگی می کرد) بچه ها را بیرون برده بودند، مازیار هم خانه نبود، مشغول تماشای فیلم بودم که صدای زنگ را شنیدم، در را که باز کردم مازیار داخل شد، آنقدر الکل مصرف کرده بود که روی پاهایش بند نمی شد، او علاوه بر مشکلات روانی، دائم الخمر هم بود.

او را داخل اتاق ناهید هُل دادم، او هم شروع کرد به فحاشی و شکستن وسایل، من هم که دیگر تحملم تمام شده بود تبری را که گوشه حیاط برای هیزم خرد کردن، تیز کرده بودم، برداشتم و با تمام قدرتم به کله اش کوفتم به طوری که در خون خود شنا می کرد.

او را لابه لای پتو پیچاندم، لباس های خونینم را هم عوض کردم، جسد مازیار را همانجا گذاشتم و کلید را هم از روی در اتاق برداشتم.

مریم و ناهید و بچه ها که برگشتند متوجه غیرعادی بودنم شدند، شک نداشتند که اتفاقی افتاده است. ناهید به بهانه خرید دوباره بچه ها را بیرون برد، مریم سراغ مازیار را گرفت، می دانستم پنهان کاری بی فایده است، کلید را به طرفش پرت کردم، کلید را در قفل چرخاند، چشمش به پتوی خونین که افتاد سر جایش خشکش زد، بعد از چند لحظه گوشه پتو را باز کرد، سر و صورت جنازه قابل تشخیص نبود اما جز مازیار چه کسی می توانست باشد؟

نمی دانم چرا گریه می کرد، اما وقتی بلاهایی را که مازیار سرش آورده بود، به یادش آوردم، آرام شد؛ ناهید هم همان شب همه ماجرا را فهمید.

مانده بودیم چطور جنازه را از خانه بیرون ببریم؛ دو روزی گذشت بوی تعفن خانه را گرفته بود به ناهید و مریم گفتم بچه ها را بیرون ببرند، با تبر دوباره سراغ جنازه رفتم و بدنش را تکه تکه کردم که داخل چند کیسه زباله جا کنم، اما باز ترسیدم جنازه را بیرون ببرم مبادا همسایه ها متوجه شوند.

دو روز دیگر هم گذشت، همسایه ها از بوی تعفن معترض شده بودند اما دقیقاً نمی دانستند محل بو کجاست؛ با پسرخاله ام تماس گرفتم، به بهانه شام خوردن و گردش بچه های مریم، تا نیمه های شب بیرون بودیم، وقتی برگشتیم ناصر متوجه بوی تعفن شد، گفتیم آشغال ها جمع شده، تا ماشینت را روشن کنی با ناهید زباله ها را داخل جعبه ماشین می گذاریم.

به بهانه هوای خوب و سردرد ناهید، ناصر را تا خروجی شهر بردیم، به محل دفن زباله که رسیدیم ماشین را متوقف کرد، کیسه ها را پرت کردیم، بعد هم برای خلاص شدن از بوی تعفن، با بنزین همه را آتش زدیم.

برگشتیم و با خیال آسوده خوابیدم؛ ناصر صبح زود سر کار رفت، یک ساعتی نگذشته بود که زنگ در به صدا درآمد؛ ناصر بود، کلیدش را جا گذاشته بود، در را که باز کردم چند مأمور آقا و خانم وارد شدند.

بعداً معلوم شد که ناصر به رفتار ما و نبود مازیار شک کرده و به جای محل کارش، به پلیس آگاهی رفته است، آنها هم به محل دفن زباله می روند و بقایای جسد سوخته مازیار را پیدا می کنند.

ناهید و مریم هم در ادامه بازجویی، حرف های برادرشان را تایید کردند؛

ظاهر آرامشان نشان می داد که هیچکدام از کرده خود پشیمان نیستند، شاید فکر می کردند خانواده مازیار رضایت می دهند و ماجرا ختم به خیر می شود، اما نمی دانستند جنبه عمومی جرم Crime و مباشرت و مشارکت در قتل به قوت خود باقی خواهد ماند.

وقتی مشاور مرکز آرامش از مریم پرسید چندسال دیگر که بچه های تو و مازیار بزرگ شدند و ماجرای قتل پدرشان را فهمیدند، چه جوابی برای آنها داری؟ اشک از گوشه ی چشمش روی دست های دستبند زده اش چکید، شاید دلتنگ شوهرش بود، شاید هم با خود می گفت اگر به روان پزشک مراجعه می کرد و روند درمان مازیار را ادامه می داد، هیچگاه این اتفاق هولناک رخ نمی داد که یک عمر با کابوس آن جنازه مُثله شده، شب را به صبح برساند. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

فاطمه الماسی- پلیس کرمانشاه

 

 

وبگردی