زن جوان حلقه دستبندهای فولادین قانون را بر دستانش جابه جا کرد و به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: کلاس دوم دبیرستان بودم که «سروش» مرا از خانواده ام خواستگاری کرد اما من هیچ علاقه ای به او نداشتم در واقع موضوع ازدواج را جدی نگرفته بودم. با خودم فکر می کردم اگر با سروش ازدواج کردم مدتی بعد وقتی خودم مستقل شدم از او جدا می شوم و با همسر دلخواهم ازدواج می کنم. سروش 13 سال از من بزرگ تر بود و با آن که تحصیلات بالایی نداشت اما ثروتمند بود به همین خاطر خانواده ام اصرار می کردند با او ازدواج کنم چرا که خودشان دچار مشکلات اقتصادی بودند. این گونه بود که زندگی مشترک من و سروش آغاز شد اما من زمانی به خود آمدم که صاحب دو فرزند شده بودم. عشق و عاطفه و احساسات مادرانه موجب شد تا از افکار کودکانه بیرون بیایم و دیگر به طلاق فکر نکنم. در همین شرایط بود که «پارسا» وارد زندگی ام شد. او در دوران نوجوانی گاهی در مسیر مدرسه سر راهم قرار می گرفت ولی از وقتی ازدواج کردم دیگر او را ندیدم. پارسا هم ازدواج کرده بود اما از زندگی اش ناراضی بود و به خاطر بیکاری روزهای سختی را می گذراند. با آن که تحصیلات دانشگاهی داشت اما نتوانسته بود شغل مناسبی دست و پا کند. برخلاف او همسرم فقط در اندیشه ثروت اندوزی بود و به درآمدهای کلان خودش فکر می کرد به طوری که تقریبا به من بی توجه شده بود. بدین ترتیب رابطه من و پارسا با درددل کردن برای یکدیگر آغاز شد به طوری که هفته ای چند بار همدیگر را ملاقات می کردیم و من به بهانه های مختلف به او کمک مالی می کردم. روزها به همین ترتیب سپری می‌شد و پارسا مدام از زندگی با همسرش ابراز نارضایتی می کرد تا این که پیشنهاد داد هر دو از همسرانمان جدا شویم و با یکدیگر ازدواج کنیم. او می گفت من که فرزندی ندارم اما حاضرم نوکر فرزندان تو باشم. با وجود آن که دلم برای سروش می سوخت ولی با وسوسه های پارسا تصمیم به جدایی از او گرفتم. با این وجود باید سرمایه خوبی را به دست می آوردم چرا که پارسا هیچ پولی در بساط نداشت. به همین خاطر یکی از کارت های عابربانک سروش را برداشتم و به پارسا دادم او هم پس از آن که صد میلیون تومان خرید کرد کارت عابربانک را به من بازگرداند ولی در همین هنگام سروش متوجه سرقت کارتش شد و با پیگیری های قانونی او، من و پارسا به اتهام سرقت و تبانی دستگیر شدیم. این جا بود که در خلوت بازداشتگاه به اشتباهاتم پی بردم ولی دیگر دیر شده بود آن لحظه سروش وقتی دستبند قانون را بر دستانم دید با نگاهی غضب آلود گفت: «نمک نشناس» حالا هم...

وبگردی