سرنوشت نیلوفر 17 ساله اشک همه مشهدی ها را در آورد
حوادث رکنا: روزی که پزشکان معالج دخترم اعلام کردند که او ضربه مغزی شده است و به این دنیا باز نمی گردد، سالن بیمارستان دور سرم چرخید، بغض غریبی گلویم را فشرد به طوری که نمی دانستم حالا چگونه این موضوع را برای همسرم بازگو کنم .
به گزارش رکنا، مرد 52 ساله که برای انجام امور اداری مرگ نیلوفر دختر 17ساله اش وارد کلانتری سپاد مشهد شده بود، با چهره ای غمگین اما قلبی آکنده از رضایت و شادمانی روی صندلی اتاق مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری نشست و درباره ماجرای مرگ دخترش گفت: کارگر ساده ای هستم که در یکی از روستاهای اطراف مشهد زندگی می کنم. با نان حلال فرزندانم را بزرگ کرده ام. با وجود این که اوضاع مالی مناسبی نداشتم و نمی توانستم خانه کلنگی و قدیمی ام را بازسازی کنم ولی در همین شرایط نیز دوست داشتم دخترم به تحصیلاتش ادامه بدهد ولی او فقط تا مقطع راهنمایی تحصیل کرد، چرا که در منطقه ما دبیرستان وجود ندارد و باید دخترم را در مشهد ثبت نام می کردم و هزینه های سرویس و رفت و آمد او را می پرداختم اما این کار برایم مقدور نبود چرا که من از راه کارگری روزگار می گذراندم و بیشتر اوقات بیکار می ماندم.
از طرف دیگر نیز تحت پوشش سازمان اتوبوسرانی نبودم تا دخترم بتواند با هزینه کمتری به شهر رفت و آمد کند. دخترم وقتی تردید مرا دید صورتم را بوسید و از ادامه تحصیل صرف نظر کرد. او در خانه ماند تا در امور خانه داری به مادرش کمک کند. آن قدر دختری فهمیده و حرف گوش کن بود که هیچ گاه مخالف نظر من یا مادرش سخنی نمی گفت. تا این که بالاخره حدود یک ماه قبل حادثه ای رخ داد که کمرم را شکست و همه آرزوهایم بر باد رفت.
سقوط دختر جوان از پشت بام
آن روز دخترم برای آن که به مادرش کمک کند لباس های شسته شده را به پشت بام برد تا آن ها را از طناب آویزان کند. وقتی برای بستن طناب به میله فلزی گوشه پشت بام رفته بود، ناگهان به دلیل قدیمی بودن بنا و سست بودن کناره های دیوار، آجر زیر پایش از جا در آمد و دخترم با سر به زمین سقوط کرد. هراسان و وحشت زده پیکر نیمه جانش را به بیمارستان رساندیم و پزشکان او را به بخش مراقبت های ویژه بردند اما دخترم به کما رفته بود و من و مادرش چهار روز اشک ریختیم و دعا کردیم و به رضایت خداوند راضی شدیم. در همین هنگام بود که پزشکان معالج از ضربه مغزی دخترم خبر دادند. سالن بیمارستان دور سرم می چرخید اما نمی دانستم چگونه این ماجرا را برای همسرم بازگو کنم. چاره ای نداشتم چرا که پزشکان معتقد بودند باید در کمتر از 48 ساعت برای اهدای اعضای بدنش تصمیم بگیرم.
دختر جوان به چند بیمار زندگی بخشید
گویی خداوند او را فقط برای نجات چند بیمار آفریده و به دست ما امانت سپرده بود. خلاصه خداوند این قدرت را به من داد و موضوع را با همسرم در میان گذاشتم، او هم بلافاصله در میان اشک و لبخندش رضایت داد و این گونه ما اعضای دختر نازنین مان را به بیماران نیازمند اهدا کردیم تا او نیز خوشحال شود. اگرچه آرزوهای زیادی داشتم و می خواستم روزی دخترم را در لباس سفید عروسی ببینم و حالا باید با دستان خودم او را با کفن سفید دفن کنم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر