خط ایست
بچه روستایی
رکنا: یک بچه روستایی هر جا برود و هر کاری بکند باز روستایی است!من بچه خوبی بودم. البته این تعریف، بیخودی نیست همه روستا این را میدانستند. وقتی از خواب بیدار میشدم همه کارهای خانه، دوشیدن گاوها، تمیز کردن طویله و... به عهده من بود.
به گزارش رکنا، وقتی به مدرسه رفنک تازه فهمیدم چقدر به درس خواندن علاقه دارم. همه نمرههایم 20 بود، روستای ما فقط یک مدرسه ابتدایی داشت که دخترها و پسرها آن جا میرفتند. من همیشه شاگرد اول بودم.
درس خواندن باعث نشده بود که کار نکنم. هم درس میخواندم و هم کار میکردم و همیشه پدر و مادرها سخت کوشی من را برای فرزندانشان مثال می زدند میزد تا این که کلاس پنجم ابتدایی هم تمام شد و من شاگرد اول شدم.
مدیر مدرسه آقای فرحبخش که میدید من چقدر به درس خواندن علاقه دارم وقتی درسم در دوره ابتدایی تمام شد با اجازه پدرم من را به شهر برد و به این ترتیب برای دوره راهنمایی ثبت نام کردم.
خیلی خوشحال بودم اما کار سختی بود. به دلیل این که من پنج سال شاگرد نمونه دبستان ابتدایی بودم هزینه رفت و آمد من را تقبل کرده بود، پدرم هم با کلی غر زدن قبول کرد که به شهر بروم و درس بخوانم.
اولین روز مدرسه در شهر برایم خیلی هیجان داشت، بابا حجت با من آمده بود مدرسه، نگران بود اما پذیرفته بود که من درس بخوانم. به آن ها قول داده بودم اگر درس بخوانم و کارهای بشوم حتماً دست آن ها را میگیرم درضمن کارهای قبلی مزرعه را هم انجام بدهم.
با سلیقهای که مامان خدیجه داشت کیف و کفش مرتبی داشتم، خیلی ذوقزده بودم. شهر جای خیلی بزرگی بود اگر در روستا فقط مینیبوس یا وانت بایرامعلی را میدیدیم در شهر کلی مغازه و ماشین بود. به مدرسه راهنمایی رفتم. چقدر بچه اون جا می دیدم. همه میخندیدند انگار همدیگر را می شناختند. مدرسه بزرگی بود یک حیاط اندازه مزرعه ما داشت که تور والیبال و دو تا هم تیر دروازه فوتبال داشت، ای کاش هم مدرسه ای های من در روستا هم میتوانستند با من به شهر بیایند و در این مدرسه درس بخوانند.
روزهای اول وقتی از مدرسه به روستا میرسیدم آن قدر خسته میشدم که بدون خوردن غذا خوابم می برد اما ارزش داشت، خوب درس میخواندم. هر کسی از من میپرسید خانهات کجاست نمیدانم چرا نمیگفتم؛ روستا. الکی میگفتم نزدیک مدرسه است.
یک روز وقتی زنگ ورزش بود و داشتیم بازی میکردیم مرد آشنایی را دیدم که دارد به سمت ساختمان مدرسه میرود،همکلاسیهایم با دیدن او شروع به مسخره کردنش کردند؛ کفشهاش، لباسهاش و حتی کلاه بافتنی اش رو، منم همراه آن ها شدم اما وقتی آن مرد به من نزدیک شد کم مانده بود از خجالت آب شوم آن مرد به من نگاه کرد، خندید و من را صدا زد، بچهها که هنوز میخندیدند با تعجب ساکت شدند آن مرد بابا حجت بود.
وقتی بابا حجت پرسید چرا همه میخندیدند حرفی برای گفتن نداشتم او هم زیاد اصرار نکرد تا بفهمد چی شده است! فکر کنم فهمیده بود چه خبر است و به روی خودش نیاورد، من خیلی ناراحت بودم اما پیش بچهها به من گفت که حال مامانم خوب نیست باید به روستا برویم.
داشتم میمردم، بچهها که تا آن موقع ساکت بودند باز زدند زیر خنده، من هیچ چیزی برای گفتن نداشتم. به کلاس رفتم و کتابهایم را برداشتم و با بابا حجت رفتم بیرون از مدرسه، دلم نمی خواست پشت سرم را نگاه کنم میترسیدم دوستانم چیزهایی بگویند که برایم سخت باشد .
فردای آن روز خودم رو زدم به مریضی و بسط در خانه نشستم اما تا کی میتوانستم فیلم بازی کنم. دو روز بعد شال و کلاه کردم تا به مدرسه بروم دلشوره خاصی داشتم البته بیدلیل هم نبود چون تا رسیدم مدرسه آن بچههایی که مدتی دوستم بودند دورم جمع شدند و به من لپ گلی گفتند.
چقدر گریه کردم خیلی ناراحت بودم خودم را به زور نگه داشتم تا از مدرسه فرار نکنم اما تا مدتها سرکلاس اگر میخواستم حرفی بزنم همه میخندیدند، شکل من را در تخته سیاه میکشیدند و زیر آن مینوشتند لپ گلی از روستا آمد، او با دستانی پر از شیر آمد!
آن موقع دوستانم را مقصر میدانستم، اگر علاقه به درس خواندن نبود نمیتوانستم دوام بیاورم چندبار از مدرسه رفتن فرار کردم اما بابا حجت پافشاری کرد تا هر جور شده درس بخوانم آدم بشوم انگار او هم فهمیده بود در این دوره زمانه اگر درس نخوانی آدم حسابی نمیشوی.
موضوع دیگر که باعث می شد تحقیرهای بچه های مدرسه را تحمل کنم تشویقهای هم روستاییهایم بود بیشتر از آن که در مدرسه کوچک می شدم یا بچهها با لپگلی گفتن مسخره ام میکردند در روستایمان همه دوستم داشتند و من را به رخ بچههایشان میکشیدند.
کم کم مسخرهبازیهای بچهها تمام شد به خصوص وقتی که من دوباره توانستم شاگرد اول بشوم و همه بچه های شهری را سرجایشان بنشانم اما هر کاری کردم لقب لپگلی را نتوانستم از زبانها بیندازم.
دیگر دوره راهنماییهم تمام شده بود و من باید به دبیرستان میرفتم از بابا حجت خواستم در منطقه دیگری مرا ثبت نام کند، نمیخواستم هم مدرسهایهایم همان قدیمیها باشند، توانستم این کار را بکنم و از دست آن بچهها راحت بشوم.
در دبیرستان، فضا سنگینتر بود اما باز میترسیدم که باعث خنده این و آن شوم.
چند روزی از ورود من به دبیرستان نگذشته بود که همکلاسی های تازهام وقتی در حیاط مدرسه بودیم پرسیدند خانهات کجاست؟! اولش خواستم باز بگویم نزدیکی مدرسه اما یاد لپگلی بودن افتادم نمیخواستم باز هم ضایع بشوم دیگر تحمل آن فشارهای بچهگانه را نداشتم در ضمن فهمیده بودم که اگر بچهها در مدرسه راهنمایی مرا مسخره میکردند به خاطر اشتباه خودم بود. نمیدانم چرا روستایی بودن را عیب و ایراد میدانستم.
دوستانم وقتی شنیدند من در روستا زندگی میکنم و توانسته ام با وجود سختیها شاگرد ممتاز باشم به من آفرین گفتند، نمیدانید باورم نمیشد واقعاً عالی بود آن ها من را خیلی تشویق کردند و از این که با من دوست هستند راضی به نظر میرسیدند.
الان هشت سال از آن ماجراها می گذرد، امروز وقتی داشتم مردی را در بیمارستان ویزیت میکردم نامش آشنا به نظر رسید. او همان کسی بود که لقب لپ گلی را روی من گذاشت. بیچاره معتاد شده بود، خیلی ناراحت شدم او وقتی من را شناخت به زور خندید و خواست از من معذرت خواهی کند که من خندیدم و نگذاشتم این کار را انجام دهد!برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر