مرد سالخورده که گرد پیری بر موهایش نشسته است از رازی می گوید که خود مسبب آن بوده است. او با چشمانی پر از غم و افسوس و بارانی می گوید: همه چیز از یک شب زمستانی سرد آغاز شد و همسرم مرا با تنها دخترمان که هنوز چند ماه از تولدش نگذشته بود، تنها گذاشت. او چشم اش را بر این دنیای بی رحم بست و با فوتش داغ بزرگی بر دل من گذاشت.

بعد از فوت همسرم مستأصل شده بودم که چطور با یک طفل شیرخوار رفتار کنم و کسی را هم در اطرافم نداشتم که از او کمک بگیرم. تر و خشک کردن یادگار همسرم تمام وقتم را گرفته بود و نمی توانستم به کار بیرونم برسم. مدتی به این منوال گذشت، در تنگنا قرار گرفته بودم و نه می توانستم دختر خردسالم را در خانه تنها بگذارم و نه با او سر کار حاضر شوم. زندگی ام تقریباً در بن بست قرار گرفته بود تا این که روزی پیشنهادی به من شد.

یک فرد غریبه نزد من آمد و گفت که دورادور از حال و روزم خبر دارد و برای این که از این مشکل خلاص شوم و از طرفی آینده دخترم هم تضمین شود و به خطر نیفتد او را به خانواده آبرومندی که سال هاست بچه دار نمی شوند واگذار کنم تا هم مشکل خودم حل شود و هم زندگی آن زوج از هم نپاشد. اول با شنیدن حرف های مرد غریبه به شدت ناراحت شدم و پیشنهادش را رد کردم اما او دست بردار نبود و بعد از مدتی هر بار زمانی که در مخمصه ای گیر می افتادم سراغم می آمد و دوباره پیشنهادش را مطرح می کرد.

بالاخره بعد از مدت ها کلنجار رفتن با این ماجرا با گرفتن تضمین لازم با پیشنهاد مرد غریبه موافقت کردم و حاضر شدم جگر گوشه ام را به خانواده ای که دلشان برای داشتن بچه پر می زد و در نزدیکی محل سکونتم زندگی می کردند بسپارم و پیش فامیل هم گفتم دخترم فوت کرده است.

اوایل بعد از سپردن دخترم قرار شد هر بار از طریق تلفن حالش را جویا شوم و بعد از این که موقع مدرسه رفتن‌اش رسید از نزدیک طوری که مرا نشناسد او را ملاقات کنم. موقع مدرسه رفتن دخترم شد و خواستم طبق قول و قرارهای مان از نزدیک دخترم را ببینم اما خانواده قیم دخترم هر بار به بهانه های واهی که شاید ماجرا لو برود و از نظر روحی و روانی روی دخترمان تاثیر بگذارد از ملاقاتم جلوگیری می کردند و بعضی از اوقات هم او را از من پنهان و دست به سرم می کردند.

این دوری از جگر گوشه ام بدجور عذابم می داد و در منگنه قرار گرفته بودم و نمی دانستم چه راهی را در پیش بگیرم؟ با خودم می گفتم بعد از مواجه شدن با دخترم چه جوابی دارم به او بدهم و برای همین ترس داشتم که بی گدار به آب بزنم و نه تنها کمکی به او نکنم بلکه زندگی اش را هم مختل کنم و او را در دوراهی که قرار گرفته بودم، بگذارم. خانواده ای که سرپرستی دخترم را بر عهده گرفته بودند از من می خواستند تا زمان ازدواج دخترم صبر کنم و بعد از آن ماجرا را برای همسر دخترم تعریف خواهند کرد تا آن ها با هم به دیدار من بیایند.

آرام و قرار نداشتم و دیگر نمی توانستم این راز را که بیش از 18 سال به درازا کشیده بود در دلم نگه دارم و دخترم را فقط از طریق عکس ببینم و از دیدنش محروم باشم. چند مرتبه جلوی خانه قیم دخترم رفتم تا جگر گوشه ام را ببینم اما موفق نشدم چون آن ها می گفتند دخترم دانشجو شده و در یک شهر غریب مشغول تحصیل است و به خاطر به هم نخوردن زندگی دو خانواده و همچنین آرامش دخترمان از کار شتاب زده پرهیز و مدتی دیگر صبر کنم تا زمان پایان این فراق چندین ساله برسد.

حالا عذاب وجدان یک لحظه مرا رها نمی کند و بین دوراهی مانده ام که با توسل به قانون به دخترم برسم یا این که صبر کنم تا دخترم از طریق قیم اش از موضوع باخبر شود و خودش مسیر زندگی اش را انتخاب کند و به این فراق کشنده پایان دهد.خواندنی های رکنا را در اینستاگرام دنبال کنید

 

وبگردی