یادم نمی‌رود نزدیک ظهر اعلام شد یک کارخانه نخ در مشهد آتش گرفته است. تماس گیرنده از شعله‌های گسترده و آتش‌سوزی بزرگ چیزی نگفته بود، به همین خاطر نیروهای زیادی به محل اعزام نشدیم. وقتی به محل رسیدیم و آنچه را می‌دیدیم باور نمی‌کردیم. تا به آن روز این حجم آتش را یکجا ندیده بودم.

شما گمان کنید که چندین سوله بزرگ با دستگاه‌ها و تجهیزات فراوان نخ مملو از آتش بود. فرصت ایستادن و صبر‌کردن نبود باید عملیات را هر چه زودتر آغاز می‌کردیم. با چند نفر از همکاران شیلنگ‌ها را به‌کار انداختیم و وارد یکی از سوله‌ها شدیم. اولش همه چیز مرتب بود و نقطه‌به‌نقطه جلو می‌رفتیم اما از یک‌جایی به بعد احساس کردیم که ما آتش را تعقیب نمی‌کنیم، بلکه آتش ما را دنبال می‌کند. یکی از همکاران به سمت من برگشت و پرسید: «‌آقا حیدر فکر نمی‌کنی باید برگردیم؟» نمی‌توانستم ته دلش را خالی کنم و همان‌طور که شعله‌های آتش را با چشم تا سقف سوله دنبال می‌کردم گفتم: «‌نه داداش، کمی صبر کنیم نیروهای کمکی می‌آیند.» دوباره مشغول شدیم.

از یک جایی به بعد احساس کردم که اصلا کار ما بیهوده است و پیشرفتی نداریم. سرم را چرخاندم تا مسیر پشت‌سر را ببینم، در جا خشکم زد، دست و پاهایم خشک شد و زبانم بند آمد. نمی‌توانستم همکارانم را صدا بزنم. شما فکر کنید که حدود ١٠تا ١۵متر جلو رفته و آتش را خاموش کرده بودیم، اما آتش تمام مسیر را دوباره اشغال کرده بود. هر چه چشم چرخاندم حتی یک روزنه برای برگشت پیدا نکردم. با حرکات سر‌و‌دست مسئله را به همکارانم اعلام کردم، آن‌ها هم حالشان بهتر از من نبود. چه باید می‌کردیم، برای لحظاتی مردد مانده بودیم. با وجود بزرگی آتش نمی‌توانستیم به عقب برگردیم و راهی برای خروج پیدا کنیم. موضوع را با بیسیم اعلام کردیم. مهم‌ترین و بهترین حرکت پیش رو نزدیک‌شدن به هم و پشتیبانی یکدیگر بود. گرما دیگر از لباس‌هایمان هم عبور می‌کرد.

لحظاتی بعد مصیبت واقعی بر سرمان آوار شد و صدای سوت اتمام کپسول‌های اکسیژن را شنیدیم و این یعنی پنج‌دقیقه تا تمام‌شدن هوا. نمی‌دانستیم چه کنیم. صدای سوت‌ ممتد که برسد یعنی پایان. ما در کمین مرگ گرفتار شده بودیم و صدای قهقه‌ مستانه‌اش را از میان شعله‌های آتش می‌شنیدیم.

اکسیژن که تمام شد روی زمین دراز کشیدیم، زمان را هم از دست می‌دادیم. صدای خش‌خش بیسیم و فریاد‌های یک نفر که کمک می‌خواست، آخرین چیزهایی بود که شنیدم.

چشم که باز کردم حجمی سفیدی چشمانم را خیره کرد، پلک‌هایم را روی هم گذاشتم. سر‌و‌صدای مبهمی به گوش می‌رسید. ناگهان یکی داد کشید: «‌چشمانش را باز کرد، چشمانش را باز کرد.» نمی‌دانستم باید چشمانم را باز کنم یا نه، حالت کودکی را داشتم که در قایم‌باشک نمی‌داند دیده شده یا نه.ساعتی بعد زن و فرزندان و آشنایان دور و نزدیک در بیمارستان حاضر شدند. از زبان همکاران شنیدم بعد از اینکه ما بیهوش شدیم، نیروهای کمکی از راه می‌رسند و ما را به بیرون می‌برند و بچه‌های اورژانس هم ما را به بیمارستان می‌آورند. فقط می‌توانم بگویم لطف خدا در این آتش‌سوزی بزرگ شامل حال ما شد.

خاطره از غلام‌حیدر خان محمدی آتش‌نشان بازنشسته مشهدی

سهیل دیبا

اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید:

فرمانده سابق کل سپاه پاسداران درگذشت

اعدام در انتظار 29 مفسد اقتصادی

قتل عام 3 مرد در اسلامشهر به خاطر ارتباط شوم زن عمو با برادرزاده شوهرش + عکس

فروش کلیه و اعضای بدن برای تامین هزینه های زندگی در خوزستان

ازدواج زنِ شوهر دار ایرانی در مراسم حجّ

آخرین کباب خوران شهرام جزایری پیش از دستگیری در مرز + فیلم

مرد شیطان صفت پسربچه ای را به خرابه ای جنوب تهران برد

اولین فیلم از لحظه دستگیری شهرام جزایری هنگام فرار از مرز +عکس

دختر بودم و پنهانی صیغه امیر شدم / ویار بارداریم راز مرا لو داد

تجاوز چگونه در وجود انسان ها رشد می کند!؟

وقتی جنازه برادرم را دیدم دستانش از پوست آویزان بود + عکس

تجاوز مرد شیطان صفت به کودکان بی سرپناه !

3 روز مانده به پایان خدمت سربازی راز شومی از زنم فهمیدم! +فیلم گفتگو

 

وبگردی