رمال گفت قمار کن و من زنم را باختم
رکنا: وقتی به مدرسه میرفتم دوستان زیادی داشتم همه من را پسری دست و دلباز و خاکی میشناختند چرا که با دادن مهمانی در خانه یا رستورانها همه را دور خودم جمع میکردم شاید ولخرجی روشی بود تا تنها نباشم و میتوانستم از این راه دوستیابی کنم، همیشه تصور میکردم با ثروتی که پدرم دارد نیازی به این ندارم که درسخوان باشم البته چندتایی از دوستانم نیز این نظرم را تایید کردند.
نمیخواستم دکتر یا مهندس شوم همه این درسخواندنها و دانشگاه رفتنها برای این بود که کاری پیدا کنم و پولی بهدست آورم. وقتی پدرم پولدار بود و من تکپسرش بودم دیگر نیازی به این همه تلاش نداشتم. وقتی دیپلم گرفتم به حجره پدرم رفتم، اصراری به دانشگاه رفتن من نداشت، نزدش ماندم البته نه تمام وقت. بیشتر از اینکه کار یاد بگیرم به فکر پول توجیبی و خوشگذرانی با دوستانم بودم. شنیده بودم پدر و مادرم هپاتیت دارند، اما باور نمیکردم هر دو را خیلی زود از دست بدهم. وقتی عمویم خواست زود داماد بشوم تا پدر و مادرم به آرزویشان برسند به رغم میل باطنیام اعتراضی نکردم و با یکی از دختران دایی پدرم سرسفره عقد نشستم. همه مسائل اطرافم را بازی میدیدم، همخانه نبودن با پدر و مادر بیمارم مرا آزادتر کرده بود، نرگس دختر خوبی بود و من را دوست داشت به قول خودش از دوران کودکی که من را میشناخت همیشه شخصیتم را مرموز دیده و همین به من جذابیت داده بود. فهمیدم نرگس دلباختهام بوده که وقتی فامیل انتخابش کردهاند سریع پذیرفته است، راضی بودم اما دوماهی نگذشته بود که از او شنیدم از رفتارهایم ناراحت است، با تعجب پرسیدم چه رفتارهایی؟! او گفت از اینکه من خانه را پاتوق دوستانم کرده و گاهی سرزده به تنهایی با آنها به مسافرت میروم ناراحت است. به قول قدیمیها آمدم آبرویش را درست کنم چشمش را کور کردم! پذیرفتم دیگر خانه پاتوق نشود و از آن به بعد شبها دیر به خانه میرفتم، وقتی باز نرگس اعتراض کرد اینبار محکم در برابرش ایستادم و فریاد زدم مدل من همینطوری است سر نرگس نیز منت گذاشتم که بهخاطر او بود از خانه رانده شدهام. آخرینباری که دکتر مادرم را دیدم شنیدم کار تمام است، بعد پدرم که وضعیت بدتری داشت خواست نوهاش را پیش از مرگ ببیند. احساس کردم تنها همینکار را میتوانم برای پدر و مادر انجام دهم که همه آرزویشان من هستم. دوستانم بارها گفته بودند بچهدار شدن من و همسرم یک اشتباه است! بچه را یک زنگوله و زنجیر به پاهایم میدانستند اما من چنین تصوری نداشتم. آرش وقتی به دنیا آمد که مادرم دیگر نبود و پدرم سه ماه بعد از آن نفسهای آخر را کشید، هیچکدام پیر نشده بودند، احساس کردم زندگی ارزش جانکندن ندارد و باید خوش باشم.
ثروت بادآورده به تنها پسر نادرخان که پدرم باشد رسیده بود، نمیدانم چرا رفتارهای دوستانم خیلی زود عجیب شد آنها که به همان ولخرجیهای شبانه و سفرهای هفتهییمان دلخوش کرده بودند ناگهان به تکاپو افتادند و هرکدام به بهانهیی از من پول قرض میخواستند.
سالها با این گروه زندگی کرده بودم، با اعتماد به آنها اگر پول لازم داشتند پرداخت میکردم. نرگس چندباری قهر کرد و به خانه پدریاش رفت اما با پادرمیانی ریشسفیدها به خانه برگشت. آرش را گاهی میدیدم که شیرینکاری میکند، میترسیدم به او دلبسته شوم و از همه هدفم که زندگی راحت بود، غافل بمانم. وقتی به اصرار دوستانم برای نخستینبار پای میز قمار نشستم اصلا به اعتیاد روحی اعتقادی نداشتم هرچه بیشتر میباختم بدتر حریص میشدم. ابتدا روی رقمهای پایین شرط میبستم گاهی میبردم و خیلی وقتها میباختم همین عصبیام کرده بود و وقتی به خانه میرفتم دق و دلیام را هم سر نرگس خالی میکردم. همه داراییام یکی پس از دیگری به تاراج رفت. خانه پدری و... دیگر چیزی جز یک حجره نمانده بود البته در بازار هیچ اعتباری نداشتم و بود و نبود این حجره کمکی به من نمیکرد. خیلی زیر پای نرگس نشستم تا خانهمان را که در زمان عروسی، پدرم مهرش کرده بود بفروشیم اما او من را خوب میشناخت و با وجود چندین بار کتک خوردن نپذیرفت تا اینکه حجره را فروختم و پای قمار نشستم. نزد یک رمال رفتم و او گفت این بار برندهیی! اما باختم و همه داراییام به باد رفت. آس و پاس به خانه برگشتم، نرگس خواب بود و آرش که دیگر مدرسه میرفت. در اتاقش پشت کامپیوتر درحال خواندن زبانانگلیسی بود. برای بازی قمار فردا شب باید کاری میکردم سراغ صندوقچه جواهرات رفتم و همه آن را برداشتم. صبح خیلی زود از خانه بیرون رفتم و شب در حالی که بازنده بودم به خانه برگشتم. نرگس و آرش هر دو گریه میکردند، آرش با همان رفتارهای کودکانه فهماند از داشتن پدری مثل من شرمسار است اما کار از کار گذشته بود و من در باتلاق فرورفته بودم. آن شب وقتی سکوت نرگس را دیدم شرمنده سر روی بالش گذاشتم باید روزنه امیدی به آن خانه هدیه میدادم تنها راهم برندهشدن در قمار بود. اما با چه پولی؟! با اعتباری که بین قماربازها داشتم و آنها میدانستند خوش حسابم با چک و سفته سرمیز قمار نشستم و برای همیشه زنم و بچه ام را باختم.اینجا زندان است و من درحسرتم صدایم بزنند و نرگس به همراه بچه ام به ملاقاتم بیاید و این انتظار ماه هاست در چشمانم زندانی است.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
اخبار زیر را از دست ندهید:
ازدواج باورنکردنی مرد 68 ساله با نوه 24 ساله اش
در اتاق ویلا زندانیم کردند/ به زور لباس هایم را درآوردند و ...
حمله به خانه مانکن معروف دنیای مد/ سارق بادیگارد خانه را با چاقو زد + فیلم و عکس
فیلم لحظه ورود رعب آور کوسه سفید به قفس غواص گردشگر + تصاویر
صحنه زشتی که دختر 4 ساله از پدر و مادرش در آشپزخانه دید + عکس
خواهر 50 ساله خواننده معروف از همسر 38 ساله اش باردار شد + عکس
عکس های یادگاری بازیگر زن معروف ایرانی از سفرش به کانادا +تصاویر
شغل دوم کمدین معروف ایرانی چیست؟ / با بیزنس جذاب آقای بازیگر آشنا شوید! +عکس
تو مکزیک یه قمار هست که هفتیری که فقط یک تیر داره تو میتونی خشاب رو یه چرخ بدی بعد بذاریش رو شقیقت و یه تیر شلیک کنی. اگه خالی از کار در امد که قمارو بردی و ورق زندگیت بر میگرده . اگه هم از شانس بدت..... روحت شاد.
انسان به اين احمقي
واقعا ادمیزاد اینقدر احمق !!!!!
خاک بر سرت که اون زن وبچه رو روزگارشون رو سیاه کردی حیف این دنیا که توش نفس میکشی!!!! حالم بهم خورد !!!
من حرفی نمیتونم بزنم فقط برای همچین مردایی متاسفم
خیلی خوش بودی ... حالم بهم می خوره ازت
خدالعنتت کنه که به زن وبچه ات فکرنکردی.بی شعور
امیدوارم برات درس عبرت شده باشه،،،خداوند ارحم راحمین هست،از جهل دست بکش