ستایش دختر پولدار تهرانی عفتش را به هوشنگ باخت! / عموی عروس خانم با داماد هم سلولی بودند!

«ستاره» یکی از کارمندان شرکت هواپیمایی بود و خواهرش گاهی به دیدن او می‌رفت تا اینکه یک روز مردی شیک‌ پوش که بارها به شرکت هواپیمایی رفته و بلیت سفرهای خارجی و داخلی رزرو کرده بود به این کارمند مراجعه کرد.

این مرد که خود را فرید 30 ساله معرفی می‌کرد، ادعا کرد دکترا داشته و مدیر عامل یک شرکت تجاری در زمینه موادغذایی است. ستاره خیلی زود به فرید گفت که خودش همسر و کودک در خانه دارد و وقتی شنید فرید می‌خواهد با خواهر وی آشنا شود، تعجب کرد.

فرید به ستاره گفت: چندباری که به شرکت آمده‌ام، خواهرت نزد شما بود. دختری بسیار نجیب و مهربان به نظر می‌رسد، به خاطر همین مدت‌هاست می‌خواهم از شما بخواهم اجازه بدهید به خواستگاری وی بیایم. نمی‌دانم او نامزد دارد یا خیر؟! و همیشه نگران هستم که مبادا تاخیرم مرا همیشه پشیمان کند.

این پسر که بسیار باکلاس حرف می‌زد، ادامه داد: پدر و مادرم در لندن زندگی می‌کنند و من چون ایران را دوست دارم، به تنهایی در اینجا مانده‌ام و اگر خواهرت بپذیرد، می‌توانیم زندگی رویایی‌ای داشته باشیم.

فرید کارت ویزیت و شماره موبایل خودش را به ستاره داد و گفت که منتظر تماس خواهد بود و وقتی او رفت، ستاره احساس کرد یک داماد ایده‌آل برای خانواده‌شان پیدا شده است.

«ستایش» که می‌شنید یک مرد جنتلمن به خواستگاری‌اش آمده، خوشحال شد. پدرش کارخانه‌دار بوده و داشتن همسری در سطح خودشان راضی‌کننده بود.

نخستین قرار در یک کافی‌شاپ خیلی شیک در شمال تهران گذاشته شد. فرید با ظاهری مرتب پیش روی ستایش و ستاره ایستاد و از آنها خواست در هفته پیش رو حتما به دفتر کارش بروند و از نزدیک آنجا را ببینند.

این کار هم صورت گرفت و دو خواهر همراه پسر خانواده به شرکت فرید رفتند. همه‌چیز مرتب بود و به نظر می‌رسید این پسر جوان همان سوار اسب رویاهاست.

فرید از اینکه پدر و مادرش نمی‌توانند در مراسم خواستگاری باشند، عذرخواهی کرد و پدر ستایش که مردی مهربان بود، با بیان اینکه فرید فرقی با پسرش ندارد، عذر او را پذیرفت.

پس از حرف‌های اولیه، فرید و مرد کارخانه‌دار ساعتی با هم در زمینه فعالیت اقتصادی حرف زدند و نوسانات بازار‌های جهان را مرور کردند. عجیب اینکه پدر ستایش متوجه شد داماد آینده‌اش اطلاعات به‌روزی در زمینه فعالیت خاص کارخانه وی دارد و می‌تواند روزی عصای دستش باشد.

به اصرار فرید مراسم نامزدی در کمتر از یک هفته برگزار شد و این داماد باکلاس با رفتارهایش نزد خانواده دایی و خاله ستایش محبوبیت خاصی پیدا کرد و این در حالی بود که از عمو و عمه‌های عروس‌خانم خبری نبود و انگار بین آنان رفت و آمد خاصی وجود نداشت.

فرید در خرید جواهرات و لباس‌های گران اصلا خسیس نبود و مرتب از زندگی مجلل، ماه‌عسل به یادماندنی دور دنیا و سفرهای خاطره‌انگیز حرف می‌زد و ستایش که لیسانس حسابداری داشت، برخلاف خواهرش که علاقه‌ای به کار در کارخانه پدری نداشت، در آنجا مشغول به کار بود.

3 ماهی نگذشته بود که فرید توانست هر بار که پدرزنش را می‌دید وی را راضی کند تا یک اقدام مشترک تجاری انجام دهند.

با توجه به تبحر تازه‌داماد، مرد کارخانه‌دار خیلی زود فریب خورد و در همان ابتدای سرمایه‌گذاری در ازای یک چک که آن هم به اصرار فرید بود، نزدیک 6 میلیارد تومان در تجارت و صادرات به دوبی سرمایه‌گذاری کرد.

در پروسه‌ای که فرید چیده بود، در کمتر از 7 ماه دیگر نزدیک 10 میلیارد تومان پول بادآورده به جیبش می‌رسید و این در حالی بود که بیماری پدر داماد در لندن باعث شده بود آنها قادر نباشند زودتر از یک سال به ایران بیایند.

از سوی دیگر فرید بهانه آورده بود که پدر و مادرش و تنها خواهرش در انگلیس چون صبر نکرده پدر بیمارش خوب شود و آنها نیز در مراسم خواستگاری و نامزدی باشند، دلخور هستند، حتی ارتباط تلفنی‌ای نیز بین عروس‌خانم و خانواده فرید برقرار نشده بود و ستایش به خواسته شوهرش نزد پدر و مادر این موضوع را پنهان نگه داشته و ادعا کرده بود بارها با پدر و مادرشوهرش تلفنی حرف زده است.

فرید هر لحظه می‌خواست به بهانه دیدن ستایش یا حرف‌های تجاری با پدرزنش به کارخانه یا دفتر کار وی برود تا اینکه یک روز وقتی نزد پدرزنش بود، متوجه نشد چشم‌هایی حیرت‌زده رفتار او را تحت‌نظر دارد.

فرید رفت و مردی با چهره‌ای خسته وارد اتاق پدر ستایش شد. آنها خیلی سرسنگین با هم احوالپرسی کردند. «حیدر» به برادرش «علی» گفت که مشکلاتشان سر جایش است و اگر رضایت داده تا برادرش از زندان بیرون بیاید، به خاطر تماس تلفنی مادرشان بوده است.

علی که ناراحت بود، گفت: شنیده‌ام دخترت نامزد کرده. صبح خود ستایش به من گفت و از اینکه ما در مراسم نبودیم، عذرخواهی کرد و حالا یک مرد شیک‌پوش را در اتاقت دیدم که خیلی صمیمی بودید. نکند این دامادتان است!

حیدر با لبخند و در حالی که افتخار می‌کرد جواب داد که بله،‌ مردی باکلاس، مودب، اقتصاددان و تاجر به خواستگاری ستایش رفته و به‌زودی اتفاقات خوبی در کارخانه رخ خواهد داد.

مرد کارخانه‌دار حیرت‌زده بود و وقتی پیش روی بازپرس دادسرای الهیه تهران ایستاد، گفت: ما فریب خورده‌ایم. دخترم در حال نابود شدن است و باید مقصر تاوان کارهایش را پس بدهد.

وی ادامه داد: پسری به نام فرید به خواستگاری دخترم آمد و با دروغ‌پردازی‌ تا حالا 6 میلیارد تومان از من گرفته است. اگر برادرم به من نمی‌گفت که با فرید که اسم واقعی‌اش «هوشنگ» است، در یک زندان و بند و سلول همراه بودند، شاید او باعث نابودی‌ام می‌شد.

حیدر گفت: برادرم به خاطر اختلاف ارثیه‌ای دست به کلاهبرداری از من زد. پولش مهم نبود، حرمت‌شکنی باعث شد او را زندانی کنم و البته فقط سه ماه تا درس عبرت بگیرد و در این مدت هم خرجی خانه‌شان را تمام و کمال می‌دادم تا اینکه رفتم و آزادش کردم. وقتی برای قدردانی به کارخانه آمد، با دیدن نامزد دخترم که تصور می‌کردم تحصیلکرده انگلیس است و شرکت تجاری دارد، او را شناخت و فهمیدم با یک کلاهبردار و شیاد طرف هستم و هوشنگ بارها به خاطر همین اتهامات به زندان افتاده و با برادرم مدتی در یک سلول بودند.

در حالی که ستایش نمی‌دانست نامزدش یک مرد شیاد است، با دستور بازپرس، ماموران کلانتری هوشنگ را وقتی به کارخانه پدرزن رفته بود تا 4 میلیارد تومان دیگر بگیرد، دستگیر کردند.

این مرد در برابر چشمان حیرت‌زده ستایش وقتی فهمید لو رفته است و عموی نامزدش را دید، نه‌تنها ابراز شرمساری نکرد، بلکه خندید و گفت تصور نمی‌کرد رازش فاش شود.

هوشنگ که همسر و بچه دارد، در بازجویی‌های پلیسی و قضایی گفت: شگرد من همین است. نزدیک 500 میلیون تومان خرج می‌کنم تا بتوانم پول زیادی به دست آوردم. این بار لقمه‌ای که گرفته بودم، میلیاردی بود که لو رفتم.

مورد ستایش خیلی اتفاقی بود. یک روز وقتی به دفتر شرکت هواپیمایی رفتم تا بلیتی برای دوبی بگیرم لابه‌لای حرف برخی از همکاران دختر جوان شنیدم که او دختر یک کارخانه‌دار است، اما از سر شکم‌سیری در آژانس کار می‌کند. بعد از آن هر بار به شرکت می‌رفتم، با اطلاع از اینکه ستاره ازدواج کرده است، دختری را شبیه خودش می‌دیدم که گاهی نزدش می‌آمد و تصمیم گرفتم نقشه‌ام را اجرایی کنم.

وی افزود: ابتدا نمی‌دانستم پدر این دو دختر چه کارخانه‌ای دارد تا اینکه با ستاره و ستایش حرف زدم و سپس به مطالعه در زمینه بازار تولیدات کارخانه پدر آنها پرداخته و با دستانی پر به خواستگاری ستایش رفتم و اگر لو نمی‌رفتم، پول خوبی به دست آورده و خودم را گم و گور می‌کردم.

بنابر این گزارش، تحقیقات نشان داد هوشنگ با آزادی از زندان به بهانه‌های مختلف به کلاهبرداری‌های همزمان دست می‌زد و شرکت کاغذی ترفندی برای گمراهی طعمه‌هایش بود و در سفر به شهرهای مختلف و دوبی سعی داشت شکارهای بیشتری داشته باشد، اما از وقتی درگیر خواستگاری‌اش شده بود، همه اقدامات تبهکارانه‌اش را کنار گذاشته و روی این کلاهبرداری میلیاردی متمرکز شده بود.