خیانت زن جوان را به دادگاه کشاند / مادرشوهر عروس مچ گیری کرد !

آن هم در حالی که هنوز به خانه بخت نرفته و در دوران عقد به سر می‌برد. از آبرویش می‌ترسد، از حرف و حدیث دیگران وحشت دارد، از این‌که پشت سرش حرف بزنند و بگویند «دختر بیچاره، شانس نداشت و هنوز عروسی نکرده شوهرش خیانت  کرد.»

این جملات بدترین حرف‌هایی است که دل و روح یک زن را خراش می‌دهد. قرار بود دو ماه دیگر مراسم عروسی‌شان برگزار شود، اما حالا او مانده و دل شکسته‌ای که دیگر بند نمی‌خورد. زن جوان خودش هم می‌داند اشتباه کرده است. می‌داند اگر در مورد همسرش خوب تحقیق می‌کرد، حالا کارش به اینجا نمی‌رسید.

زن جوان می‌گوید: من و شوهرم چهار سال پیش با هم آشنا شدیم و روزی که با هم حرف زدیم، هدف هردویمان ازدواج بود و دنبال وقت تلف کردن و خوشگذرانی نبودیم. شوهرم در تهران دانشجو بود، اما در شهرستان نزد خانواده‌اش زندگی می‌کرد. یکسال بعد به خواستگاری‌ام آمد و خانواده‌ها هم موافق بودند و بعد هم عقد کردیم. هنوز پنج ماه از عقدمان نگذشته بود که متوجه شدم شوهرم با دختری دوست شده است. جالب اینجاست که زمانی که همسرم به خواستگاری‌ام آمده بود، از او پرسیدم با دختری رابطه داشته یا نه که انکار کرد و گفت قبل از من با هیچ دختری دوستی نداشته است.

هشت ماه از مراسم عقدشان گذشته بود که زن جوان متوجه شد شوهرش با دختر جوانی دوست شده است. در یک فرصت مناسب گوشی شوهرش را برداشت و وارد تماس‌هایش شد. حدسش درست بود. او با دختری رابطه داشت. با این‌که از شدت عصبانیت نفسش بالا نمی‌آمد و دلش می‌خواست همان لحظه زنگ بزند و هر چه از دهانش در می‌آید، بار دختر جوان کند، اما کمی که زمان گذشت، از کاری که می‌خواست انجام دهد پشیمان شد. دست‌کم به خاطر آرامش شرایط از خیر تصمیمش گذشت، اما درون خودش خرد شد، نابود شد، ولی برای حفظ آبروی خودش هم که شده در مورد خیانت شوهرش نه با پدر و مادر او حرف زد و نه موضوع را با خانواده خودش در میان گذاشت. زن جوان ادامه می‌دهد: «با قهر کردن و کنایه‌آمیز حرف زدن کاری کردم که همسرم بفهمد متوجه دروغگویی او شده‌ام و می‌دانم دوست دختر دارد. شوکه شده بود، اما خودش را کنترل کرد. با آرامش و بدون جنجال از او خواستم دست از این رفتارهایش بردارد و اگر مشکلی در زندگی‌مان وجود دارد یا از من ناراضی است، با هم در مورد آن صحبت کنیم و اگر نتوانستیم مشکل‌مان را حل کنیم به مشاور مراجعه کنیم، اما شوهرم منکر همه چیز شد و گفت با هیچ دختری رابطه ندارد. تمام مدت طوری رفتار می‌کرد که من شک نکنم. دو هفته از آخرین باری که در مورد خیانت شوهرم با هم صحبت کرده بودیم، می‌گذشت که دوباره متوجه شدم با آن دختر رابطه دارد. این بار دیگر طاقت نیاوردم و با این‌که در دلم خون گریه می‌کردم، اما به آن دختر زنگ زدم و او گفت که پنج ماهی است با شوهرم رابطه دارد و گاهی همدیگر را ملاقات می‌کنند.»

زن جوان حالا که با دختر جوان حرف زده و از خیانت همسرش مطمئن شده بود، احساس بی‌پناهی می‌کرد، اما نمی‌خواست تسلیم شرایط شود. خبر هم نداشت که خانواده‌اش از ماجرا بو برده‌اند و می‌دانند دامادشان خیانت می‌کند.

«همه می‌دانستند و شوهرم فکر می‌کرد کسی خبر ندارد. پدر و مادرم دیده بودند که شوهرم در حمام یا تراس با صدای آرامی با تلفن صحبت می‌کند و طبیعی بود که شک کنند. شکشان هم درست بود. با هر بدبختی بود شوهرم را راضی کردم تا به یک مشاور مراجعه کنیم تا شاید او راه‌حلی پیش پایمان بگذارد. پیش مشاور زیربار نمی‌رفت و می‌گفت من به تو خیانت نکرده‌ام و مشکلی هم با تو ندارم. تو زن خوب و فهمیده‌ای هستی. خلاصه روان‌شناس گفت زود اقدام به طلاق نکن و صبر داشته باش. اگر دوباره خیانتش را تکرار کرد، تصمیم با خود توست. دو ماه بعد سیمکارتی در کیف شوهرم پیدا کردم و وقتی نشانش دادم و گفتم این سیمکارت مال کیست؟ انکار کرد و گفت مال من نیست. در دوران عقدمان علاوه بر خیانت، رفتارهای زشت زیادی از او دیدم. متوجه شدم خیلی راحت و مثل آب خوردن دروغ می‌گوید، برخلاف این‌که ادعا می‌کرد چشم پاک است، اما این طور نبود و جلوی چشمم به زنان و دختران دیگر زل می‌زد و ابایی نداشت متوجه کار زشتش شوم.»

با وجود این‌که رفتارهای مرد جوان، او را بسیار آزار می‌داد، نمی‌خواست زندگی نوپایش از هم بپاشد، تصمیم گرفت چشمش را روی رفتارهای شوهرش ببندد و سعی کند با عشق و علاقه او را به زندگی مشترک دلگرم کند.

زن جوان ادامه می‌دهد: «اما درست نشد و رابطه‌مان را قطع کردیم. یک روز مادرشوهرم زنگ زد و با عصبانیت گفت اگر تو قهر هستی و نمی‌خواهی آشتی کنی، چرا بازی درمی‌آوری و به پسرم پیامک می‌دهی؟ جا خوردم و گفتم من و پسر شما هیچ رابطه‌ای با هم نداریم که پیام بدهیم. اینجا بود که فهمیدم شوهرم دوباره با آن دختر رابطه برقرار کرده است. تحملم تمام شده بود. همانجا پای تلفن تمام اتفاقاتی که در طول این مدت افتاده بود، ریز به ریز برای مادرشوهرم تعریف کردم، اما او قسم خورد که پسرش از این اخلاق‌ها ندارد که به همسرش خیانت کند. من کاری به رفتار مادرشوهرم نداشتم، چون خودم همه چیز را در مورد شوهرم می‌دانستم. دیگر دوستش ندارم و تصمیمم برای طلاق قطعی است. به نظر شما آیا منطقی است من با این مرد ازدواج کنم؟