یک لحظه با من زندگی کن!

سه سال بیشتر نداشتم، تازه یاد گرفته بودم بدون کمک دیگران به  دنبال توپ کوچک پلاستیکی رنگ و رو رفته  برادرم بدوم و گاه آن را چون گنجی در پستو مخفی کنم که به دلیل بیماری و تشنج ،پاهایم دچار معلولیت شد !از آن روز به بعد پاییز میهمان همیشگی  چشمان مادرم شد و شکوفه های قلب پدرم هر روز به دست سرنوشت پژمرده .

دوران کودکی یکی از معجزات بزرگ پروردگار است چرا که  تو بدون توجه به مشکلات اطرافت جسارت داری هرآنچه را که در تخیلاتت میگذرد را  تبدیل به واقعیت کنی. برای من هم همینطور بود با وجود معلولیت همه قدرتم را جمع می‌کردم تا مثل هم سن و سال هایم باشم، آن روزها پاهایم هنوز توان تحمل وزنم را داشت، گرچه به پای هم سن و سال هایم نمیرسیدم اما همه تلاشم را می کردم که از آنها کمتر نباشم ،کمی که بزرگتر شدم پزشکان همه تلاش خود را کردند تا با چند عمل جراحی بتوانم چند سال بیشتر دوام بیاورم و بدون کمک فردی راه بروم، با اینکه کودک بودم اما می‌دانستم مشکلی به وجود آمده ولی دلم  نمی‌خواست تسلیم بشوم ، هر شب به آسمان پر ستاره خیره می شدم ،گاه مدت‌ها در دلم  با پر نور ترین ستاره حرف می‌زدم و پیش خود فکر می‌کردم اگر بتوانم یکی از این ستاره‌ها را بچینم می‌توانم سلامت پاهایم را به دست بیاورم.

 برای خودم  رویاپردازی می‌کردم و آرزو داشتم دختر قوی و مشهوری باشم.

 ۱۴ سال بیشتر نداشتم که پزشکان به خانواده ام گفتند  درمانها جواب نمی دهد، دیگر پاهایم تحمل وزنم را نداشت و باید از ویلچر استفاده میکردم.

 هیچ قلمی نمی‌تواند حال آن  روز  مرا توصیف کند‌ ،وقتی برای اولین بار روی ویلچر نشستم حس غریبی داشتم ،احساس ترس و سرخوردگی ،گویی محکوم بودم با دوستی تا ابد زندگی کنم که دوستش ندارم، اما این واقعیت زندگی من بود و باید در دفتر رویاهای نوجوانیم تغییراتی را اعمال می کردم .

انگشتان دستانم هم کم توان شده بود اما میدانستم برای حرکت در جاده آرزوهایم باید از  تک‌ تک انگشتانم به هر سختی شده کار بکشم ، جنگ من با تقدیر شروع شد، مصمم شدم درسم را ادامه بدهم به نگاههای ترحم آمیز اطرافیان و مردم بی‌توجه شدم، در درون خود خانه‌ایی ساختم و خودم را در آن حبس  تا بتوانم درخت آرزو هایم را خود آبیاری کنم .مانند هر نوجوان دیگری بارها و بارها در خود گریستم ،شکستم  اما باز عزمم را جزم کردم تا جوانه های امید را در قلبم زنده کنم. هر گاه دلم میگرفت کاغذ سپید و قلم کوچکم تنها همدم و سنگ صبورم بودند ،معلولیت پاهایم باعث شد که  به اطرافم بیشتر دقت کنم، هرگاه بیرون میرفتم مردم و مشکلاتشان را بیشتر رصد می‌کردم اماگویی یکسری مشکلات برای مردم تکراری بود  چرا که دیگر آن را عادی پنداشته و اعتراضی نداشتند.

دیگر جدا شدن قلم  از انگشتان کم‌توانم ممکن نبود، عشق توصیف ناپذیری برای نوشتن وجودم را هر روز لبریز می کرد، آرام آرام و با کمک فرشتگانی در قالب انسان وارد عرصه خبر شدم، در محضر کلاس استاد منصور گلناری اولین الفبای خبر را بر سر در قلبم حک کردم و وقتی اولین خبرم را در روزنامه چاپ کردند احساس کردم ستاره‌های کودکی ام را از آسمان هفتم چیده ام، با ورود به عرصه خبر  معلولیت پاهایم را فراموش کردم،ویلچر دیگر سال‌ها بود که به جای پاهایم مأموریت داشت تا گوش به فرمانم باشد، تصمیم گرفتم در لابه لای نوشته هایم مشکلات معلولین را بیشتر رصد کنم و اجازه ندهم  معلولین فقط در یک روز زینت‌بخش کارنامه  بعضی از مدیران در رزومه فعالیت هایشان باشند. 

آرام آرام با رسانه‌های بیشتری آشنا شدم، همه ی سعی خود را می کردم تا به سردبیران و مدیران مسئول بگویم که حضور من در کار خبر مانند نفس کشیدن برای زنده ماندن است ،خبرهای مرا که  می‌دیدند، تشویقم می‌‌کردند برای نوشتن، اما بعد از دو سه خبر که چاپ می‌شد دیگر جواب تلفن هایم  را نمیدادند.و مرا در بین گفته‌ها و عمل خود سرگردان می کردند، دلم میخواست بروم و بگویم این چند سطر خبری که میبینید  گرچه برای شما ارزشی ندارد اما حاصل ساعتها زحمت با انگشتان ناتوان من است و برای من  چون یک گنج با ارزش است.در تنهاییم  گریه  و مانند ققنوسی که خود را بی‌پروا به آتش می زند خود را برای تهیه خبر دیگری آماده می‌کردم. گرچه نمی دانستم فردا  آیا  میتوانم روزنامه‌ای را برای چاپ  خبرم متقاعد کنم یا نه !

 

همیشه باخود زمزمه میکردم : فاطمه به پشت سرت نگاه نکن به راهت ادامه بده.

تا به امروز با وجود همه سختی ها و بیماری‌های جسمی و به لطف پروردگار مهربان خود را به سر خط جدیدی از زندگی رسانده‌ام‌.

تا بار دیگر برای مدیران شهرم و مسئولین کشورم این گونه بنویسم،  من یک خبرنگار  معلولم، گرچه بعضی ها مرا به عنوان یک خبرنگار قبول ندارند اما من به عنوان یک شهروند آن‌ها را در مقام پاسخگویی به مطالبات معلولین شهر و کشور قبول دارم،

 من فاطمه طایی خبرنگاری که از مشکلات جسمی متعددی رنج میبرم امروز میخواهم  به نمایندگی معلولین شهر و کشورم  امکانات شهروندی خود و دیگر معلولان را به رشته تحریر در آورم 

شاید درس خواندن برای افرادی که از نعمت سلامت بهره مند هستند آسانترین کار باشد اما برای من و امثال من یعنی فتح کردن قله اورست!حال این یادداشت را برایتان می نگارم دوترم  به گرفتن لیسانسم باقی مانده است .

 به نظرم هرکسی توی زندگیش طعم پستی و بلندی های زیادی راچشیده است 

 و همه اینها جمع شدند و کتاب زندگی را درست کردند

و بد نیست هرازگاهی تو خلوت ،لااقل به اسم کتاب زندگیتان فکر کنید و راهتان را ادامه بدهید

خط به خط این کتاب واسه هرکسی یک معنایی دارد.

موقع دوباره خواندنش مراقب باشید.

حواستان باشه که موقع ورق زدن، قلبتان جراحتی نبیند...

به این فکر کنید که من با خودم قرار گذاشتم تا حداقل سالی یکبار کتاب های زندگیم را مرور کنم تا یادم نرود از کی و کجا شروع کردم.

درست زمانی که شروع به تغییر کنید دیگر آن آدم قبلی نیستید.

قوی تر شدید،قدرتمند تر شدید.

و به این فکر کنید که دفعه بعدی که میخواهم کتاب زندگیم را بخوانم،میخواهم ازش لذت ببرم.

این لذت همان چیزی است که بهش میگویند

*تلاش*.

غیر از این باشد محال است  که حس خوبی پیدا کنید چون حتی تلاشتان راهم نکردید

فقط یادت باشد چیزی که از فاطمه طایی هایی که توی گوشه و کنار سرزمین مان وجود دارد من را تبدیل به یک سوژه خبری کرد شاید خستگی من از تورق کتابم بود.

پس اگر خسته شدید،اگر فکر میکنید واسه ی تغییر دیر است اگر کم آوردید، این را  یادتان باشدکه ماهی را هرموقع از آب بگیرید تازست

دست روی پاهاتان  بگذارید و یاعلی بگوید 

اگر محدودیتی سر راهتان هست سعی کنید برش دارین

اما اگر مثل من دیدی سعیتان را کردید و نشد، تنها راهش *سازش با مسیر و استقامت است*

روی صحبتم نه تنها با عزیزان معلول هم شهری و هم استانی، بلکه  نیز با شمایی که با لطف خدا تنتان سالم هم  هست.چون به نظرم محدودیت فقط مربوط به جسم نمیشود؛گاهی وقت ها برای خودمان محدودیت های فکری ای ایجاد میکنیم که خیلی سخت تر از محدودیت های جسمی اند.

و حتما شما بهتر از من می دانید که انسان،زنده به روح بلندپرواز ش هست