نگران نامه هایی هستم که همراهش بود

وقتی که خیلی بچه بودم پدرم رو از دست دادم!
مادرم بهم گفته بود که پدرم پزشکی بوده که در جنگ کشته شده...
همیشه به پدرم افتخار می‌کردم چون می‌تونست جون آدم‌ها رو نجات بده و لبخند رو لب‌هاشون بیاره.
بزرگتر که شدم فهمیدم پدرم پزشک نبوده، اون پستچی بوده و در بمباران کشته شده، واسه همین بیشتر بهش افتخار کردم!
یک پستچی می‌تونه کارهای بزرگی بکنه، می‌تونه نامه‌های مهمی را برسونه، درد و دل عاشق‌ها، خبر سلامتی سربازها و از همه مهمتر اینکه می‌تونه به یک انتظار بی‌مورد پایان بده، حتی با یک خبر ناگوار!
انتظار آدم را خیلی خسته می‌کنه، انتظار آدم را خیلی پیر می‌کنه، همیشه باید یک پایان‌بخش باشه.
می‌گفتن اون بمب لعنتی مستقیم به پدرم برخورد کرده، اما من بیشتر از اینکه نگران جسم نابود شده پدرم باشم، نگران نامه‌هایی هستم که همراهش بوده!
نامه‌هایی که به دست کسی نرسیدن، نامه‌هایی که جوابی نگرفتن...
خدا می‌دونه، شاید یکی هنوز هم منتظر باشه!
مطلب از (روزبه معین)