روستای ما - داستانک
رکنا: دلم میخواهد به مدرسه بروم. اما پدر میگوید روستای ما تنها تا کلاس پنجم مدرسه دارد. من هم ناچارم مثل تمام بچههای روستا درس را ترک کنم.
پدر میگوید پول ندارد که مرا به مدرسه شهر بفرستد.
پدر میگوید باید روی زمین به او کمک کنم. پدر میگوید باید گوسفندان را به چرا ببرم، پدر...
با خودم فکر کردهام اگر مادران روستا همه دو قلو داشتند، آن وقت ما در روستا مدرسه داشتیم، آن وقت بچههای روستا ناچار نمیشدند به جای مداد، بیل در دست بگیرند. آن وقت سالها بعد من دکتر میشدم و دیگر بچهها از بیماری نمیمردند و مادرانشان گریه و شیون نمیکردند
ارسال نظر