نجات معجزهآسای کودک تیرخورده روستایی
رکنا: با اینکه چهار سال از آن روز گذشته است اما آنقدر تحت تأثیر آن حادثه هستم که هنوز تک تک لحظههای آن را با جزئیات به یاد دارم.
ساعت 12 ظهر در پایگاه مرکزی شیفت بودم که یک مورد تیرخوردگی در یکی از روستاهای زرند گزارش شد. مصدوم پسربچه 8 ساله ای بود که از ناحیه شکم آسیب جدی دیده بود. آنطور که به ما اعلام شد با توجه به شدت جراحات کودک، تماس گیرنده همزمان با اعلام گزارش به اورژانس با خودرو شخصی به طرف شهر حرکت کرده بود به همین خاطر آدرس دقیقی از آنها نداشتیم. از آنجا که تنها یک مسیر ارتباطی با روستا وجود داشت، ما ناگزیر به همان طرف رفتیم.یک واحد کمکی هم به محل اعزام شده بود. نزدیکی جاده منتهی به روستا رسیده بودیم که یک خودروی سواری برایمان چراغ زد. چهره هراسان راننده نشان میداد که مصدوم همراه آنها است. من بسرعت از آمبولانس پایین رفتم و به طرف خودرو دویدم. راننده که هراسان و پریشان بود با دیدن آمبولانس پیاده شد و درحالی که در عقبی خودرو را باز کرده بود حادثه را با سراسیمگی شرح داد: «برادرزاده و پسر 9 سالهام در غفلت ما، سراغ سلاح شکاریام که داخل خودرو بود رفته و متأسفانه وقتی آنها در حال بازی بودند به طرف هم نشانهگیری کردند که ناگهان گلوله «چهار پارهرو» اسلحه از فاصله چند متری شلیک شده و به شکم برادرزاده ام خورده است.»
در حالی که صحبتهای عموی پسرک را گوش میکردم سرم را داخل خودرو کردم. زنی رنگ پریده پسر بچه نیمه جان را در آغوش گرفته بود و در حالی که سیل اشک روی صورتش بود با نگاههای پرتمنایش از من کمک میخواست. بخشی از چادر زن روی شکم مصدوم بود. شاید باورتان نشود وقتی او چادرش را از روی پسرک برداشت آنقدر جراحت هولناک بود که برای ثانیههایی یکه خورده و شوکه شدم. گلوله شکم را کامل شکافته و چون از فاصله نزدیک شلیک شده بود اندامهای داخلی آسیب زیادی دیده و خون زیادی از دست رفته بود.
وضعیت بحرانی بود. بلافاصله مصدوم را از خودرو خارج کرده و پشت آمبولانس بردیم و ابتدا با پانسمان فشاری سعی در کنترل خونریزی کردم و سپس سرم تراپی و گرفتن رگ از بیمار را انجام دادم. با سرعت مشغول رسیدگی به مصدوم بودم که واحد کمکی رسید و با کمک همکارم آقای عربپور اقدامهای پیش بیمارستانی را آغاز کردیم. همان موقع موضوع به بیمارستان اعلام و قرار شد بیمار بلافاصله به اتاق عمل انتقال یابد. لباسهایمان غرق در خون بود و سخت مشغول کار بودیم که ناگهان پسرک چشم باز کرد و در حالی که نای حرف زدن نداشت از ما پرسید کجا است؟! من برایش توضیح دادم. سپس رو به من کرد و با نگاهی بی رمق ادامه داد: «من دارم میمیرم؟» همان موقع بغضم گرفت. نمیدانستم چه بگویم. فقط صورتم را از او برگرداندم تا اشکهایم را نبیند. بلافاصله همکارم به کمک آمد و پسرک را آرام کرد و او دوباره از هوش رفت.
سرانجام پسرک نیمه جان به اتاق عمل منتقل شد و ما به پایگاه برگشتیم. دل توی دلمان نبود و مدام از بیمارستان وضعیت پسرک را پیگیری میکردیم. غروب شده بود که راهی بیمارستان شدیم. وقتی به آی.سی.یو رسیدیم هنوز چیزی نپرسیده بودیم که ناگهان پدر و مادر پسرک به طرف ما آمدند. نمیدانستیم چه پیش آمده است.
هزار فکر به ذهنمان رسید و سرجایمان خشکمان زد اما پدر پسرک با دیدن ما و با چشمانی اشکبار ما را در آغوش کشید. او گفت بیمارستان گفته امدادگران اورژانس جان پسرتان را نجات دادهاند و ما از شما ممنونیم. در آن لحظات حس عجیبی داشتیم. اشکمان بیاختیار جاری بود و به همراه خانواده پسر 8 ساله گریه میکردیم. از آن روز به بعد هرازگاهی این پسر نوجوان با خانوادهاش به دیدن ما میآید و همچنان به خاطر نجاتش قدردانی میکند. بیتردید این خاطره یکی از بهترین اتفاقات دوران کاریام است که هرگز فراموشش نمیکنم.
سیدحسن حسینی - تکنیسین اورژانس زرند کرمان
خدا قوت به عزیزان اورژانس و تشکر از آقای حسینی عزیز و همکاران محترمشان
یک انسان جون یک انسان را از مرگ حتمی نجات می دهد و یک انسان بی دلیل در یک ثانیه جون هزاران را میگیرد .
پیرهن دخت جوانو صورت مردان پیر هر دو پر چینن اما این کجا و آن کجا .
دوست عزیز این از انسانیتت بوده هرچی از خدا میخوای بهت بده .