48 ساعت زندگی دلهره آور در کنار جسد پدر ته دره / گرگ ها و لاشخورها در کمین + فیلم لحظه نجات
حوادث رکنا: گفتوگو با بازماندگان خانواده ای که پس از سقوط خودرویشان به دره ،2روز را در کنار جسد پدر برای زندگی جنگیدند.
سخت ترین یا تلخ ترین اتفاق در زندگی هر فرد متفاوت است. گاهی پس از خروج از کانون بحران مشخص می شود که آن اتفاق آنچنان هم تلخ و گزنده نبوده است.
اما ماجرایی که برای زهرای 44 ساله و دختر 15ساله اش چند روز پیش رخ می دهد، حادثه ای عجیب است و واقعا تلخ. این مادر و دختر ناچار می شوند 48 ساعت با جسد پدر خانواده در عمق یک دره سپری کنند، برای زنده ماندن و خوراک گرگ ها و گرازهای گرسنه نشدن بجنگند، سوز و سرمای سخت کوهستان را تحمل کنند و یخ نزنند، آن هم در شرایطی که هر دو زخمی هستند و توان حرکت زیادی ندارند.
چند روز پیش با اعلام مفقود شدن یک خانواده 3 نفره و چند روز تلاش گسترده، خودرو این افراد که درون یک دره 20متری سقوط کرده بود، پیدا شد.
در این حادثه پدر(راننده) جان باخته و مادر و تنها دختر خانواده با وضعیت وخیمی روبه رو بودند. 2 روز پس از حادثه برای گفت و گو با بازماندگان حادثه به سراغ این مادر و دختر رفتیم، اما آن ها به علت ضربه روحی سنگینی که خورده بودند، توان صحبت نداشتند و همین موضوع موجب شد تا با اطرافیان آن ها به گفت و گو بنشینیم تا آنچه جسته گریخته از مادر و دختر شنیده اند را برایمان بازگو کنند.
یک ساعت تا مقصد
هدفمان دیدار با آشنایان و به خصوص پدر و مادرهایمان بود. پدر و مادر من (زهرا مادر خانواده) و داریوش (پدر خانواده) ساکن قوچان بودند.
جمعه 24دی بود که از خرم آباد حرکت کردیم، فقط گاهی در برخی جاده ها درگیر برف و باران می شدیم، اما مشکلی برایمان پیش نیامد. نزدیک ظهر بود که از سبزوار گذشتیم و وارد جاده فرعی به سمت قوچان شدیم. در تمام طول مسیر مرتب با خانواده هایمان در ارتباط بودیم و آن ها درست می دانستند کی به مقصد می رسیم. آخرین باری که داریوش با خانواده اش تماس گرفت ساعت 12:30بود و باید تا یک یا دو ساعت دیگر به قوچان می رسیدیم.
سقوط به عمق تاریکی
در میان این جاده فرعی که هیچ گاردریلی در کنار جاده برای پیشگیری از سقوط خودروها به دره های اطراف ندارد و خودروهای ترانزیت سنگین هم از این جاده کم عرض عبور می کنند، همیشه رانندگی سخت است.
آن روز در کنار جاده گاهی برف هم دیده می شد و بخشی از جاده همچنان خیس بود، موضوعی که بالاخره کار دست ما داد و ناگهان خودرو در یک پیچ سُر خورد و به سمت دیگر جاده کشیده شدیم و دوباره به مسیر برگشتیم اما امکان کنترل خودرو نبود و به پایین جاده که دره ای تاریک بود پرت شدیم. همه چیز ناگهانی رخ داد و درست نفهمیدیم چه شد. فقط صدای داد و فریادمان را به خاطر دارم. سقوط خیلی سریع رخ داد، به خود که آمدم دیدم خودرو روی چهارچرخ کف یک دره افتاده است. با گریه، داریوش را صدا زدم اما جواب نمی داد. آناهیتا صندلی عقب بود، صدایش زدم که جوابم را داد از او که خاطرم جمع شد، دوباره به سراغ داریوش رفتم و باز هم صدایش زدم، تکانش دادم، نبضش را چک کردم که احساس کردم نمی زند.
مردمک چشم هایش را گرفتم و همانجا بود که دیدم خون از گوشش می آید و فهمیدم کار تمام است. اما وقتی آناهیتا پرسید: « بابا مرده؟»، گفتم:« نه بابا زنده است و نفس می کشد، اما بیهوش است.» تا فردای آن روز هم چیزی از مرگ داریوش نگفتم تا اینکه آناهیتا توانست دستش را بگیرد و گفت: «دست بابا که سرده، او مرده.» آنجا بود که او هم واقعیت را فهمید.
گرگ ها و گرازها را به چشم دیدم
بعد از آن به سراغ تلفن هایمان رفتیم، اما آنتن نداشتند. خیلی تلاش کردیم و تقریبا تا شب مشغول پیام دادن و تماس گرفتن با هر جایی که به ذهنمان می رسید بودیم، اما با تاریک شدن شارژ گوشی هایمان هم تمام شد. اینجا آناهیتا به سختی توانست لپ تاپ پدرش را از صندوق عقب دربیاورد و با استفاده از آن گوشی اش را شارژ کند، اما بی فایده بود.
صدای زوزه گرگ ها را می شنیدم، اما فکر نمی کردم به ما نزدیک شوند. شیشه سمت من شکسته بود که هم گرگ دیدم و هم گراز، شیشه را بستم، که نتوانند داخل شوند. روز اول فکر نمی کردیم که قرار است چند روز اینجا بمانیم، آب معدنی، کلوچه و بیسکوییت هم داشتیم که از همان ها خوردیم. نمی دانم آن شب توانستم بخوابم یا نه. وقتی دوباره صبح شد و خورشید بالا آمد، دیدم نشستن و دست روی دست گذاشتن بی فایده است، هر طور بود در خودرو را باز کردم از آن بیرون آمدم. تپه های اطرافمان خیلی بلند بود، به طوری که بالا رفتن از آن ها برای یک مرد هم سخت بود، حالا بماند که من تمام بدنم درد می کرد و نمی توانستم به درستی راه بروم چه برسد به بالا رفتن از کوه.
هر طور بود توانستم خودم را کمی بالا بکشم. امید داشتم که توی جاده کسی مرا ببینم، یا تلفن همراهم آنتن بدهد. وقتی از آنتن دهی تلفن نومید شدم، سعی کردم با داد و فریاد توجه خودروهایی که در جاده بودند را جلب کنم اما صدایم فقط در کوه می پیچید و به خودم بازمی گشت. همانجا بود که دیدم پرنده ای بزرگ از همان لاشخورهایی که در فیلم ها بالای سرجنازه می چرخند، بالای سرمان پرواز می کند. سردم شده بود و دوباره یاد گرگ ها افتادم. کمی ترسیده بودم و خودم را دوباره به خودرو رساندم. پس از غروب خودمان را برای یک شب دیگر آماده می کردیم، شبی که این بار سرمای سوزناک کوهستان هم با گرگ و گرازها دست به یکی کرده بود.
از چنگ گرگ هایی گریختیم، با سرما چه می کردیم؟
هر چه روز اول گرم بودیم و زیاد متوجه اوضاع و احوال خودمان نبودیم، از روز دوم با سردی هوا، کم کم ناامیدی در وجودمان نفوذ کرده بود و خودمان را برای هرچیزی آماده کرده بودیم. عمق این احساس را شاید از جمله آناهیتا به خاله اش بشود فهمید که پس از نجات گفته بود: « خاله اگر روز سوم پیدایمان نمی کردید، حتما از سرما یخ می زدیم.»
آن شب سرد و تاریک که به جز نور مهتاب و چراغ قوه گوشی آناهیتا که از ترس تمام شدن دوباره باتری گاهی روشن می کردیم، در تاریکی محض فرو رفته بودیم. انگار امید ما هم به باتری گوشی وصل بود، شارژ گوشی که هر لحظه کمتر می شد، امید ما هم به همان میزان کم می شد.
با طلوع روز خودمان را برای یک روز سخت دیگر آماده کرده بودیم. یکی از آرزوهایمان بودن داریوش بود، داریوشی که 48ساعت کنارمان روی صندلی افتاده بود و هیچ کمکی نمی توانست به ما بکند. چند ساعتی از صبح گذشته بود که انگار معجزه ای رخ داد و صدای پایی شنیدیم. صدایی که فضا را از یکنواختی درآورد، بعد هم صدای داد و فریادی شنیدیم. وقتی از شیشه برادرم را دیدم، باورم نمی شد که نجات یافته ایم.
گم شدن ناگهانی یک خانواده
از روز 25 دی که خبری از مسافران خانواده های قوچانی نمی شود، نگرانی ها آغاز می شود. به خصوص زمانی که متوجه می شوند گوشی هیچ کدام از آن ها در دسترس نیست.
برادران زهرا که می فهمند خانواده دامادشان گم شده اند، ساعت چهار عصر خود را به سبزوار می رسانند، اما هیچ خبری از خانواده خواهرشان پیدا نمی کنند. آن ها نگران از اتفاقی که شاید رخ داده، خود را در سبزوار به کلانتری می رسانند.
زهره صادق الحسینی، خواهر زهرا، راوی این بخش از ماجرای می شود: برادرانم که به سبزوار می روند و خبری از زهرا نمی یابند به سراغ پلیس سبزوار می روند و از آن ها کمک می خواهند، اما پلیس از برادرانم می خواهد که تا صبح صبر کنند. همین می شود که خودشان وجب به وجب جاده را می گردند، اما باز هم خبری نمی شود.
آغاز عملیاتی بی نتیجه
فردا که تیمی از مأموران انتظامی برای کمک آمدند، یکی از اقداماتشان ردزنی آخرین نقطه آنتن دهی تلفن همراه گمشدگان بود، که به نظر می رسید در چند روستا در همان حوالی است. مأموران و برادرانم به آنجاها هم سر می زنند، اما هیچ نشانه ای از خانواده خواهرم پیدا نمی کنند.
عصر همان روز از امدادگران هلال احمر قوچان درخواست کمک می شود و با توجه به مختصات جاده که دارای پرتگاه بوده و احتمال سقوط خودرو وجود داشته، یگانه راه پیش رو، استفاده از کنترل و نظارت هوایی با پهپاد (هلی شات) بود. اما از آنجا که چیزی به تاریکی هوا نمانده، قرار می شود صبح اول وقت این عملیات آغاز شود.
نجات در صبح روز سوم
یک پیرمرد محلی هم به برادرانم گفته بود، که در یکی از قسمت های جاده نقطه کوری وجود دارد که چند هفته قبل نیز خودرویی به آنجا سقوط کرده و یک نفر کشته شده است. صبح روز 26 دی برادرانم به همراه اهالی و امدادگران به محلی که همان پیرمرد روستایی گفته بود وارد دره ای به عمق 20متر می شوند و هم زمان عملیات هلی شات هم انجام می شود که تقریبا هم زمان با یافتن خودرو در عمق دره، گروه نجات هم به محل می رسند. الان وضعیت جسمی خواهر و خواهرزاده ام پس از چند عمل جراحی که براثر شکستگی استخوان های دست و پا انجام شده بود مساعد است، اما شرایط روحی خوبی ندارند، به خصوص اینکه آن ها 48ساعت کنار جسد یکی از عزیزانشان با مرگ مقابله کرده بودند. شاید باید مدت زیادی بگذرد تا این خاطرات تلخ کم رنگ شود و بتوانند با زندگی جدیدشان خو بگیرند، هرچند که دیگر هیچ چیز به حالت سابقش باز نمی گردد.
محمد جواد ابوعطا
ارسال نظر