خاطره ای به قلم پدر حوادث نویسی ایران
کباب کبوترانی که نصیب ولگردان در حاشیه فرودگاه قلعه مرغی تهران شد
رکنا: در حاشیه فرودگاه قلعهمرغی، اولین فرودگاه تهران در جنوب شهر یک هواپیمای نظامی در برخورد با کبوتران سقوط کرد، دادگاههای نظامی محاکمه کبوتربازها را آغاز کردند و استوار نایب با دستهای از ژاندارمهای پاسگاه ژاندارمری، دستگیری کبوتربازها و تفتیش خانهها را آغاز کردند.
به گزارش رکنا از نوشته محمد بلوری روزنامه نگار پیشکسوت و پدرحوادث نویسی ایران ، استوار نایب و گروهبان سالاری، وارد دکان شده بودند و لب پیشخان ایستاده بودند. مرد تنها با هول و هراس، کبوترش را از روی میز قاپید و دوباره تو جیب بغلش فرو برد.
حسن کرنشکنان از جایش بلند شد و خاکسارانه گفت: سلام آقایون. صفا آوردین، کباب میخواستین خان نایب؟ امر کنید منقل رو آتیش کنم.
استوار نایب که نگاهش به مرد تنها بود، لبخند زنان به طرفش رفت، بالای سرش ایستاد و طعنهزنان گفت: چطوری آقا مرتضی؟ این آب و دونه چیه رو میزت؟ نکنه سفره فاتحه برای کفترات چیدی؟
مرد تنها سرش را بالا گرفت و تو صورت استوار خیره نگاه کرد: هیچی خان نایب، همین طوری، خیالاته دیگه.
نایب با صدای بلندی خندید و سینه فراخش تاب خورد و میان خنده گفت: کفترپرونی تو خیال، ها...؟
قاهقاه خندید و رو به استوار نایب ادامه داد: خاننایب، چطور این روزها همه کفتربازها خیالاتی شدن؟
استوارسالاری بعد به روی میز اشاره کرد و پرسید: این آب و دونه که رومیز هست، برای کفترهای خیالی هست؟
مرد تنها گفت: این گندم بوداده است خان نایب از تنقلات دیگه! و با نگاهی ترسانک پلکهایش را به هم زد. استوار نایب با لبخندی شوخ سر جنباند و گفت: صحیح، این روزها گندم جزو تنقلاته پس؟
مرد تنها انگشتش را با نوک زبان تر کرد و روی دانههای گندم فشرد، چند دانه که روی نوک انگشتش چسبیده بود به زبان زد و در حال جویدن دانههای گندم گفت: این هم برای خاطرشما سرکار استوار که نگید شیله پیلهای تو کاره!
بعد آب پیالهای را که برای کبوترش روی میز گذاشته بود سرکشید.
کبوتر، تو جیبش به تقلا افتاده بود. نگاه استوار نایب به تکانهای روی سینه مرد افتاد و با لبخندی به طرف استوار سالاری رفت تا چشمش به کبوتر توی جیب مرد تنها نیفتاده او را از کبابی بیرون بکشاند. شب به نیمه میرسید. میدان شهرک قلعهمرغی تاریکی و سکوت وهمانگیزی داشت. هوهوی یک کبوتر چاهی از تاریکی زیرشیروانی قهوهخانه بازارچه به گوش میرسید.
پشت میلههای مشجر سیاه قهوهخانه، تهمانده شمعها در میان مومهای مذاب و روان پیکرشان، شعلههای لرزانی داشتند و سایههای کج و کوله نردههای سقاخانه بر زمین میرقصیدند. استوار نایب مقابل سقاخانه ایستاده لبه کلاهش را از روی پیشانی آفتاب سوخته و عرق کرده پسزد و دستمال یزدیاش را به پیشانی خیسش کشید. جام برنجی را از روی منبع آب برداشت که زنجیر بلندش با جرینگ طنینداری به روی کمر منبع خورد. استوار جام را سرکشید و شانههایش را به تنه درخت مراد تکیه داد، داشت فکر میکرد: داری پیش مردم بیحرمت میشی نایب. میبینی چه جور تو کوچه و بازار نگاهت میکنن؟ دیگه نه سلامی، نه علیکی. بعضیها محل سگ هم بهت نمیذارن...
یاد حرفهای زنش کلثوم افتاد. عصری تو اتاق داشت چرت میزد صدای کلثوم را میشنید که به دخترش فرنگیس میگفت: بابا این روزها مثل مرغ کرچ میمونه، بدخلق شده، تا باهاش یک کلوم حرف میزنی، مثل دونه اسفند رو آتیش میپره، خدا کند هرچی زودتر بازنشستهاش کنند. شاید اخلاقش سر جاش بیاد...
ادامه روز پنجشنبه آینده
ارسال نظر