مرگ کرونایی جعبه اسرار هویدا + عکس

در یادداشتی در عصر ایران به قلم مهرداد خدیر آمده است: «دوست نزدیک داریوش فروهر که پس از قتل فجیع او در ۲۳ سال قبل دبیر کل حزب ملت ایران شد، روز سه‌شنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۰ به دلیل ابتلا به کرونا در ۸۵ سالگی درگذشت. خسرو سیف که پیش و پس از انقلاب یار و همراه داریوش فروهر بود ۲۳ سال آخر عمر را با یاد او سپری کرد. او که از فعالان سیاسی پیش از انقلاب هم بود چندان مورد اعتماد نیروهای مختلف سیاسی بود که برای عضویت در کمیتۀ استقبال از امام خمینی در ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ انتخاب شد؛ در حالی که خود داریوش فروهر به پاریس رفته بود.

به گزارش رکنا، هر چند خسرو سیف بیشتر دربارۀ فروهرها و آن جنایت هولناک سخن گفته اما روایت او از تسلیم یا بازداشت امیرعباس هویدا، نخست‌وزیر سال‌های ۱۳۴۳ تا ۱۳۵۶ ایران در نخستین روزهای بعد از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ به نظر مستندتر و دقیق‌تر از روایت‌های دیگران است.

محسن رفیق‌دوست در کتاب خاطرات خود (برای تاریخ می‌گویم) می‌نویسد:

«در مدرسه رفاه چهار - پنج خط تلفن داشتیم. پای هر تلفن یک نفر نشسته بودند و حجت‌الاسلام غلامحسین حقانی و یک روحانی دیگر به نام مهدوی یک روز در میان مسئول تلفنخانه بودند. آن روز نوبت آقای حقانی بود. در گیرودار دستگیری‌ها مرا صدا زد و گفت: کسی زنگ زده از باغ شیان و می‌خواهد راجع به هویدا صحبت کند. گوشی را گرفتم. آقایی به نام عباس رضاییان، کارمند سازمان آب، بود و خانه‌اش در همسایگی باغ شیان. گفت: من از باغ شیان زنگ می‌زنم. آقای هویدا می‌خواهد صحبت کند. بعد هویدا گوشی را گرفت و گفت: من امیرعباس هویدا هستم. بیایید مرا ببرید.»

ابوالفضل توکلی‌ بینا از اعضای موتلفه هم در کتاب «دیدار در نوفل‌لوشاتو» می‌نویسد: «مردم هویدا را دستگیر کردند و به مدرسۀ رفاه آوردند.»

خسرو سیف اما چند سال قبل در گفتگو با فهیمه نظری در تارنمای «تاریخ ایرانی» این روایت‌ها را نادرست دانست و ماجرا را با جزییات این گونه توضیح داد: «با آقای فروهر در دفتر حزب ملت ایران واقع در خیابان سپند نشسته بودیم. صحبت می‌کردیم که نگهبان ساختمان زنگ زد و گفت خانمی با شما کار دارد. آقای فروهر گفت بگویید بیاید بالا. ایشان آمد و بعد از سلام و علیک گفت: «آقای فروهر من خواهرزاده آقای هویدا هستم. دایی‌ام من را خدمت شما فرستاده است. سلام فراوان هم رسانده، گفته من می‌خواهم تسلیم شوم.» آقای فروهر گفت: «خانم از قول من هم به ایشان سلام برسانید و بفرمایید شما که می‌توانی بروی برو!»

چون تب‌وتاب انقلاب بود و اوضاع اصلا در ریل قانونی قرار نداشت. آن خانم که فرشته انشا نام داشت، رفت و فردای آن روز برگشت. گفت: «آقای فروهر! دایی‌ام می‌گوید: من کاری نکرده‌ام. می‌خواهم تسلیم شوم. شما ترتیبی در این زمینه بدهید.» آقای فروهر گفت: «به ایشان بگویید من چه ترتیبی می‌توانم بدهم؟ من فقط می‌توانم به شما بگویم که اگر می‌توانید بروید. من نمی‌توانم کاری برای شما انجام بدهم.»

خانم انشا رفت و باز روز سوم آمد، به آقای فروهر گفت: «دایی‌ام گفته من می‌خواهم تسلیم شوم. از شما هم انتظاری ندارم فقط خواهشم این است که ترتیبی بدهید که هنگام بازداشت به من توهین نشود.» فروهر گفت: «بله، این کار را می‌توانیم انجام دهیم. فردا ترتیب کار را می‌دهیم.»

سپس از دوستان پزشک خواستیم یک آمبولانس به اضافه یک پزشک بیاورند. آن پزشک به همراه یکی از دوستان آقای فروهر که مشهدی و وکیل دادگستری بود و یک روحانی، سه نفری در آمبولانس نشستند. حسن هادی‌فر هم با بنزش آمد، علی‌اصغر بهنام و دو - سه نفر دیگر هم در آن نشستند و این دو ماشین به سمت زندانی حرکت کردند که آقای هویدا در آنجا بود. آقای فروهر گفته بود، هویدا را در کف آمبولانس بخوابانند. ایشان را کف آمبولانس خواباندند و به دفتر حزب در خیابان سپند آوردند. وقتی ایشان وارد دفتر شد، بچه‌ها می‌پرسیدند: «آقای هویدا! چه شد؟» او هم مدام تعظیم می‌کرد، می‌گفت: «من مقصر نیستم، سیستم مقصر است.»

آقای فروهر گفت: «من برای صحبت با او نمی‌روم. تو برو با او صحبت کن!» من رفتم سلام و علیکی کردم، دستی دادم و ایشان را به اتاقی راهنمایی کردم و برگشتم. به علی‌اصغر بهنام گفتیم برای صحبت با او برود. بهنام از دبیران بنام شیمی مدارس پایتخت بود. او رفت و با هویدا صحبت کرد. من هم با مدرسه رفاه تماس گرفتم و به سرهنگ توکلی گفتم: «آقای هویدا اینجا هستند. خودشان را تسلیم کرده‌اند. شما ترتیبی بدهید جایی را برایش در نظر بگیرند.» مدرسه رفاه درِ کوچکی داشت. گفتم: «ترتیبی بدهید آقای هویدا را از آن در بیاورند، چون در اصلی شلوغ است و نمی‌شود.» ایشان هم پذیرفت. به آقای فروهر گفتم: «همه چیز ردیف است. هر وقت خواستید بگویید ایشان را ببریم.» گفت: «خودت برو آنجا باش وقتی ایشان می‌آید.» من هم به مدرسه رفاه رفتم.

در مدرسه رفاه، همکاران دستگیرشده هویدا را در سالنی نگه می‌داشتند که اتاقی کوچک روبه‌روی آن بود و لوازم‌التحریر مدرسه در آنجا نگهداری می‌شد. آقای توکلی دستور داده بود لوازم‌التحریر را از آنجا خالی کرده بودند برای این که هویدا را به آنجا ببریم. علتش این بود که فکر کردیم اگر ایشان را میان همکارانشان ببریم، ممکن است او را بزنند. به هر حال شرایط غیر طبیعی و همه اعصابشان به هم ریخته بود. زمانی که هویدا را از همان دری که گفتم به داخل مدرسه آوردند، داخل مدرسه شلوغ بود و آنجا هم همه مدام می‌پرسیدند: «آقای هویدا چه شد؟» همین‌ طور تعظیم می‌کرد و می‌گفت: «سیستم، سیستم، مقصر سیستم است.» بالاخره او را به اتاقی که برایش در نظر گرفته شده بود در طبقه سوم بردند. فردای آن روز هم بنی‌صدر و سیداحمد خمینی آمدند و حدود یک ساعت و نیم با او صحبت کردند.

به هر حال همه زندانیان از جمله هویدا را به زندان قصر بردند. در دولت موقت، بازرگان و سایرین اصلا در آن شرایط موافق اعدام هویدا نبودند. انتظار بر این بود که دادگاهی صالحه‌ تشکیل شود. به هر حال او ۱۳ سال نخست‌وزیر این مملکت بود. یعنی طولانی‌ترین دوره نخست‌وزیری در ایران، حتما حرف‌های زیادی برای گفتن داشت اما متاسفانه نگذاشتند.»

عباس میلانی، نویسنده کتاب «معمای هویدا»، البته از دکتر انشا به عنوان دختر خاله و نه خواهرزادۀ هویدا یاد کرده است؛ همان کسی که جنازۀ هویدا را از ۱۸ فروردین که اعدام شد تا ۳۱ خرداد ۱۳۵۸ در سردخانه‌ای نگه داشت و اول تیر با نامی دیگر در بهشت زهرا به خاک سپرد.»