باز نشر یک مصاحبه
زندگینامه پری صابری از زبان خودش / تعزیه ای که مادرم برایم می گفت آیین مملکت است
پروانه صابری که در دنیای هنر او را «پری صابری» می شناسند، بانوی هنرمندی است که این روزها وقتی مقابلش می نشینی حس می کنی، دل به سخن مادربزرگی سپرده ای که زیبا قصه می گوید. قصه هایی که لابه لای آن حس تازگی نمی کنی، انگار قصه تکراری همه زنانی است که در هر جامعه در هر گوشه این کره خاکی، گام در جاده متفاوت بودن و نوآوری گذاشته اند، رنج ها دیده اند و تنها مانده اند...
«صدا کن مرا، صدای تو خوب است/ صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید / در ابعاد این عصر خاموش، من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم / بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است» این قطعه «سهراب» زمزمه هرروزه «پری صابری» است. زیرلب تا به اینجای سطور مزه مزه می کند و نوای صدایش، شنونده را به گذشته ها می برد.
به آن زمان که با سفر خانواده به غربت، او نیز از دیارش کوچ کرد و در دور دست، در قلب پاریس، در دانشگاه های آن کشور، به گفته خودش ایران را بیشتر از آنچه در خاکش باید می شناساندند شناخت. در پی این آگاهی، بی تاب بازگشت شد، همان شد که نماند و برگشت و با نمایش (من به باغ عرفان) با قصه زندگی «سهراب سپهری» برصحنه نمایش ایران رفت. برصحنه ای که اصل بازگشتش از فرانسه به ایران با این رسالت بود، آمد تا هرآنچه به اصطلاح فرنگیان، از خلق های اساطیر ایرانی به او آموخته بودند، بر صحنه همین خاک به نگاه ها هدیه دهد، تا ایرانیان از سرزمین و باستانیان گوهرین خود بدانند و غافل نمانند.
این حرف ها از پروانه صابری، کارگردان تئاتر، نمایش نامه نویس و نویسنده رمان اهل کرمان است، همان که گروه تئاتر پازارگاد را ایجاد کرد، نشان لژیون دونور فرانسه را در سال 2004 دریافت کرده و این روزها هر روز به روز اجرای نمایش «سعدی» در دومین ماه فصل تابستان نزدیک می شود، نمایشی که روزهای تمرین خود را پشت سر می گذارد.
پروانه صابری که در دنیای هنر او را « پری صابری » می شناسند، بانوی هنرمندی است که این روزها وقتی مقابلش می نشینی حس می کنی، دل به سخن مادربزرگی سپرده ای که زیبا قصه می گوید. قصه هایی که لابه لای آن حس تازگی نمی کنی، انگار قصه تکراری همه زنانی است که در هر جامعه در هر گوشه این کره خاکی، گام در جاده متفاوت بودن و نوآوری گذاشته اند، رنج ها دیده اند و تنها مانده اند... گفت و گو با گفتن از تالار مولوی شروع شد و رسید به تبلور یک عشق، عشقی متولد شده میان نوای لالایی مادرانه که می توانید در ادامه همراه ما شوید و بخوانید.
باید به سال های 1348 برگردم. آن روزهایی که تازه از فرانسه به ایران بازگشته بودم. به دعوت رئیس دانشگاه تهران آن زمان، مدیر فوق برنامه دانشگاه شدم. فضایی برای پرداختن به تئاتر، سینما و نقاشی... وتئاتربیشتر از همه مورد توجهم بود. به هر حال تئاتری هستم و توجه به تئاتر خواه ناخواه برایم خودنمایی بیشتری می کرد. آن روزها ذوق آموزش دادن داشتم و مشتاق آموختن نیز بین دانشجویان زیاد بود. ذوق بود ولی برای ساعت های تمرین جایی نبود. دائم باید از دانشکده های مختلف، برای تمرین درخواست سالن می کردیم. آن ها هم یا با دل خوش یا به دستور رئیس دانشگاه تالارهایشان را در اختیارمان می گذاشتند.
و این شرایط ایجاد مزاحمت برای دانشکده های مختلف بود.، زمان بندی های آن ها را دچار بی نظمی می کرد. همین شد که به رئیس دانشگاه گفتم: ما یک تالار نیاز داریم و ایشان این گونه پاسخ دادند:
«بگردید، هرکجا، فضای مناسبی برای تاسیس تالار پیدا کردید، من آن مکان را برای شما آماده سازی می کنم.» رئیس دانشگاه متوجه اهمیت پرورش روح هنری دانشجویان بود. وقتی چنین گفت، ما هم شروع به جست و جو کردیم و در ادامه نتیجه این جست و جو رسیدیم به یک انبار، انبار پیاز و سیب زمینی، انباری که مایحتاج آشپزخانه دانشگاه را تامین می کرد. آنجا را که دیدم به سمت اتاق رئیس دانشگاه رفتم، به ایشان گفتم: «این انبار را به ما بدهید، به نظرم اگر بازسازی شود، تالار خوبی می شود.»
آذرماه سال 1351 به طور غیر رسمی با نمایش «وهم» کار «ارژنگ فرخ پیکر» افتتاح شد و دی ماه 1351 با نمایش «ملاقات بانوی سالخورده» به کارگردانی «حمید سمندریان» و تهیه کنندگی خودم.
ساخت هر مجموعه ای هزینه بر است، ولی نه آنقدر که نشود سمت ساخت رفت. اگر تصمیم واقعی باشد، راه حل برای مشکلات پیدا می شود. دیوارهای تالار مولوی روز افتتاحیه، مخمل سرمه ای رنگ بود، تا همین چند سال پیش، یعنی تا سال 1383 که تصمیم به بازسازی آن گرفته شد همان مخمل سرمه ای رنگ بر آن نصب بود. آن روزها که تالار مولوی ساخته می شد، یعنی همان سال 1351 پول لازم برای دیوارپوش کردن نداشتیم. همان زمان متوجه شدیم، پرده تالار «فردوسی» را تغییر داده و پرده قبلی را بیرون انداخته اند. از دانشجویان خواستم، به سرعت به محلی که پرده قدیمی را رها کرده اند رفته و آن پرده را بیاورند. دانشجویان رفتند و آن پرده سرمه ای رنگ را همراه خود آوردند و آن شد دیوار پوش تالار مولوی، که تا سال 1383 هم بردیوار این تالار نصب بود. به دلیل شرایط خاص آن تالار، در فضای معماری و مهندسی نه امکان پایین رفتن در فضا بود و نه امکان بالارفتن. از بالابه سالن ناهارخوری دانشجویان برخورد کردیم و پایین فضای تالار هم، تاسیسات دانشگاه اجازه پیشروی به ما نداد و ما به همان امکانی که بود، قناعت کردیم.
خرید دیمر و پروژکتور و... وسایل دیگر تالار هم برای خود داستانی داشت. بودجه نمی دادند. قسمتی از بودجه را وزارت نفت آن زمان تامین کرد، ولی کمک کردنی با شرط و شروط بود. بودجه ای که در اختیارمان گذاشتند، تنها باید صرف خرید آلات موسیقی می شد، جزو شرط و شروط شان بود و اما مگر چقدر ساز نیاز داشتیم (خنده) و ما با یک کلکی با آن بودجه پرداخت شده آن ها، تجهیزات لازم برای راه اندازی تالار را خریداری کردیم. (خنده) تالار مولوی این گونه ساخته شد، با این ماجراها، برای خود یکی از مهمترین تالارهای فعال هنری شد و این روزها یعنی از چهارسال پیش دیگر تالاری به نام تالار مولوی وجود ندارد، یعنی هست ولی فعالیتی ندارد.
هزینه ساخت تالار خیلی کلان بود؟ از هزینه ساخت تالار پرسیدم چون این روزها حرف ساخت تالارکه می شود، دائم یک جمله تکراری را می شنویم و آن این که «بودجه نداریم».
پرداخت هزینه ها با مسئولان دانشگاه بود. تالار مولوی بنایی بود که وجود داشت، ما ساختمان نساختیم، تنها مکانی را تجهیز کردیم، برای همین هزینه بسیار کلانی را در برنداشت. به نظر من بیشتر از بودجه، خواستن همه ما برای تاسیس یک تالار وحرکت برای رسیدن به هدف اصل است. تنها ساختن این تالار نبود، چون رئیس دانشگاه همدل ما در ساخت فضای فرهنگی بود بعد از تاسیس تالار مولوی به فکر تاسیس سینما تک دانشگاه افتادیم. یک سینما کوچک که الان هم هست، تالاری که فکر می کنم این روزها نامش تالار «ناصرخسرو» است. بعد از تالار «ناصر خسرو»، تالار «امیرکبیر» و تالار «آینه» را برای ایجاد فضاهایی برای آموزش موسیقی، نقاشی و تمرینات بدنی برای بازیگران نمایش آماده کردیم. تغییر، کار ساده ای نیست. همیشه سخت رخ می دهد و اگر آدم تغییر هستی باید هرروز صبر را تمرین کنی.
خانم صابری! قصه زندگی شما انگار داستان تکراری هر زنی است که در جامعه آن هم هر جامعه ای، خواسته است متفاوت باشد، داستان ممانعت ها و خسته نشدن برای رسیدن به هدف، از شما هم دور نبوده است. شاید بد نباشد اینجا برگردیم به گذشته ها، به این که چه می شود و چه تکه های تربیتی کنار هم چیده می شود تا شخصیت پری صابری امروز را می سازد که با گذر از تمام موانع و سختی هایی که پشت سرگذاشته است، آرامش را می توان در صدایش دید؛ صدایی که مصمم بودن از نت به نت صدایش به گوش می رسد؟
عشق با لالایی های مادر در وجودم جوانه زد. عشقی با روح معنوی، مادر از قصه های تعزیه برایم می گفت و من از همان روزها با قصه اساطیر پیوند قلبی بستم.
برای گفتن از پاسخ به این سوال، باید برگردم به گذشته ها و اما این بار به گذشته خیلی دورتر، به زمانی که کودک بودم، به روزهای خردسالی، مادرم علاقه مند به ادبیات و نمایش بود. لالایی های مادرم، گفتن از قصه های شاهنامه بود، لالایی هایی که مرا نمی خواباند، هشیار گوش می دادم، قصه که تمام می شد با فکر به داستانی که شنیده بودم به خواب می رفتم، تکرار این قصه ها برایم تکراری نمی شد، بارها قصه رستم وسهراب را از زبان مادر شنیدم و بارها هم گریه کردم، ولی باز می گفتم «مادر برایم بخوان» مادر می گفت: «این قصه را که دیشب برایت خواندم.» می گفتم: «باز هم برایم بخوان لطفا» و مادر باز قصه را تکرار می کرد و من بی هیچ کسلی ای از شنیدن قصه تکراری، دقیق گوش می دادم.
مادر از ایل و تبار «شاهسون های» قزوینی بود. تمام تعزیه ها را دیده بود و از دیده هایش برایم تعریف می کرد، او می گفت و من در آن سن 5 یا 6 سالگی، با هر جمله مادر، مصور سازی می کردم، انگار که آنجا هستم و تماشاچی تعزیه، گویی کنار مادر نشسته ام و نگاه می کنم. احتمالا همان قصه گویی های مادر و تصویرسازی های ذهنی من، نطفه های نمایشی ای بود که در مغز من شکل می گرفت. جالب است بگویم مادر می گفت: «آنکه نقش شمر را در تعزیه امام حسین(ع) بازی می کرد، وقتی نمایش تمام می شد فرار می کرد مبادا که مردم تحت تاثیر نمایش او را بکشند!»
مادر از آن روزها و تاثیر تعزیه بر ذهن می گفت و این روزها هم به همین شکل است، «رضا لنکرانی» پیشکسوت تعزیه ایران، مدتی پیش برای دیدن تعزیه ای درجه یک، ما را به شهر قم دعوت کرد، «شمر» آن تعزیه وقتی نمایش تمام شد مقابل تماشاگران ایستاد و شروع کرد به گریه! گفت: من «شمر» نیستم، خیلی هم آدم مهربانی هستم. آن «شمر» آن نمایش نیز، بر تاثیر روایت گویی های تعزیه بر ذهن مردم واقف بود. حال تصور کنید این اثر گذاری تا چه میزان می تواند بر روح و روان یک بچه خردسال که گوش به قصه گویی هایی از جنس لالایی مادرانه سپرده است بیشتر و عمیق تر باشد. البته باید بگویم، هرچقدر مادرم تمایل به حضور در فضاهای هنری و ادبی داشت، پدرم علاقه داشت، هنر حرفه ام نباشد بخصوص این که دوست داشت پزشک شوم.
پدر و مادر ها همیشه از گذشته تا امروز، دوست داشتند فرزندانشان آینده روشنی داشته باشند و در ایران هیچ وقت رشته هنری، آینده فردی را تامین نمی کند.
و اما پدرم با این که علاقه ای نداشت که فرزندانش به دنیای هنر بیایند، با این حال هیچ وقت اجبار بر خواسته خود نداشت. از سوی دیگر، عمویی داشتم که گوش دادن به صفحات موسیقی های کلاسیک، از علایق روزانه اش بود. وقتی نوای موسیقی های کلاسیک درخانه پخش می شد، باعث گرایشم به سوی موسیقی می شد.
بله دقیقا! شعر در زندگی ایرانیان جایگاه خاصی دارد. مردم ایران اکثرا مضامین فکری خود را با شعر بیان می کنند. من هیچ وقت مردم ایران را خاموش نمی دیدم همیشه پر تحرک و پر نشاط بودند. طبعا وقتی مراسم عزاداری هم می گرفتند، مراسمی چشمگیر برپا می کردند. سال ها در فرانسه زندگی کردم. آنجا وقتی فردی عزادار می شود، اندوه دارد، ولی شیون نمی کند، اما ولی ایرانی ها احساسات خود را ابراز می کنند.
نخستین کتاب هایی که خواندم را به یاد ندارم، ولی نخستین نمایشی که بازی کردم را به خوبی یاد دارم کلاس چهارم دبستان بودم، جشن پایان سال بود. اسم اصلی ام (پروانه) است، (پری) اسم هنری ام است، البته زیاد هم فرق ندارد. از قضا در آن نمایش نقش «پروانه» را به من دادند. باید لباسی می پوشیدم که دو بال به آن متصل می شد. مادرم بال ها را برایم درست کرد، دو بال بزرگ رنگی زیبا، کودک که بودم خجالتی بودم. همین باعث شد، مادرم علاقه داشته باشد در گروه نمایش مدرسه حضور داشته باشم، تا اعتماد به نفس قوی تری پیدا کنم. خاطره جالبی از نخستین روز اجرا به یاد دارم. طبق نقش باید بال بال زنان وارد صحنه می شدم. همین طور هم شد، ولی به محض این که روی صحنه آمدم، چشمم به تعداد تماشاچیان که زیاد هم بودند افتاد. در همان لحظه خشکم زد چون نگاهم به مادرم افتاد که ردیف اول تماشاگران نشسته بود! خجالت کشیدم. آنقدر همان وسط صحنه بی حرکت ایستادم که مربی آمد و مرا با خود از صحنه خارج کرد (خنده). درست است آن روز سخت گذشت، ولی همین لحظاتی که در چرخه زندگی ام اتفاق افتاد، پایه گرایش به سوی دنیای تئاتر و نمایش را در وجودم تقویت کرد.
نخستین پایه های ادبیات جهانی در تفکرم، روزهایی پی ریزی شد که دیگر به فرانسه سفر کرده و دوره دبیرستان را در آن کشور می گذراندم، خواندن کتاب نویسندگان بزرگ ادبی از وظایف دوره تحصیل ام بود. آنجا بود که با قلم و نوشتار و تفکر «گوستاو فلوبر»، «شارل بودلر»، «ویکتورهوگو» و... آشنا شدم. «بینوایان» و «مردی که می خندد» ویکتورهوگو از جمله کتاب هایی بود که مرا به خود جذب کرد و بارها آنها را خواندم.
فرانسه کشوری است که زیبایی را به شما می فهماند و به شکلی فرد را تعلیم و تربیت بصری می دهد.
وقتی در خیابان های فرانسه راه می روید، ساختار شهری به شما تصویری از زیبایی و زشتی می دهد. نوع و چگونگی آراستن فضای داخلی ساختمان های شهر، می تواند طبق سلیقه ساکنان آن باشد، ولی هیچ فردی نمی تواند مطابق سلیقه شخصی، نوع معماری بیرونی ساختمانش را تعیین کند. نماهای بیرونی ساختمان ها منظم بوده و طبق قوانین خاص شهرداری ساخته شده و می شود.
ناخودآگاه چشم شما تربیت نگاه منظم می گیرد. متاسفانه در ایران این توجه به شهرسازی اصلا جایی ندارد. در شهر قانون بی نظمی حاکم است. هر فردی به هر شکل و شمایلی که می خواهد بنا می سازد. کنار یک برج بلند سر به فلک کشیده، خانه ای ویلایی دیوار به دیوار است و دوباره کنار آن یک ساختمان سه طبقه و کمی آن سو تر باز یک ساختمان سربه فلک کشیده دیگر و خلاصه این بی نظمی از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب شهر حاکم است. این بی نظمی ناخودآگاه بی آن که بدانیم، بر ذهن مان تاثیر گذار و مخشوش کننده است. بی دلیل نیست که به اصفهان نصف جهان می گویند در این شهر نظم شهرسازی دیده می شود. نظم و ترتیب شهری، طی سال ها چشم های شهروندان را به زیباشناسی می رساند. وقتی گفته می شود ساختارتفکری یک فرد در جامعه شکل می گیرد، این شکل گیری معطوف شهر و فضای شهری که در آن ساکن است نیز می شود.
هر ملتی یک روح دارد، این روح نمی میرد. اگر آگاهانه به گذشته نگاه کنیم، داشته های خوب خود را شناسایی کرده و احیا کنیم حرکت پرسرعت به جلو خواهیم داشت. بطور مثال روح سعدی نمرده، زنده است و در روح فرد به فرد ما ایرانی ها خود را بایگانی کرده است. حرف سعدی مربوط به گذشته نیست، حرف هایشان برای دیروز و امروز و فرداست. حرف هایش نمی میرد. همین اصل باعث شد، تصمیم به اجرای نمایش هایی گرفتم.
اصلا ادبیات ایران را در فرانسه شناختم. نمی گویم که مردم عادی فرانسه شناخت دقیقی از ادبیات ایران دارند، ولی وقتی در فضای دانشگاهی قرار می گیرید فضا فرق می کند. من فارسی را در مدرسه «السنه شرقی» یاد گرفتم. مدرسه ایرانی نبود. «السنه شرقی» مدرسه ای بود برای تمام کسانی که علاقه داشتند زبان های مختلف را بیاموزند. مدرس ما پروفسوری به نام «هانری ماسه» بود که استاد ایران شناسی بود، او به من آموخت در ایران چه داریم، من از زبان آن استادان، بیشتر مملکتم را شناختم. خودمان به خاطر حضور دراین کشور، شاید آنقدر توجهی به داشته هایمان نداریم؛ داشته هایی که دیگران می بینند و ما برایمان داشتنش عادی است. آن ها به من یاد دادند به این که از چه فرهنگی هستم توجه داشته باشم. با دانستن این که ایران چه فرهنگ غنی ای دارد، قصد برگشتن به کشورم همیشه با من بود، به محض این که توانستم به ایران بازگشتم. وقتی برگشتم و در دنیای تئاتر ایران شروع به کار کردم حس می کردم در این فضا چیزی کم دارم و آن کمبودی که حس می کردم نبود تئاتری بود که از مفاخر فرهنگی ایران و زبان فارسی بگوید، همین شد که به سراغ این گونه نمایش ها رفتم.
فن کارگردانی تئاتر را در فرانسه یاد گرفتم، بزرگان هنر ادبیات جهانی را در فرانسه شناختم و وقتی به ایران آمدم تحت تاثیر آن ها بودم، بالطبع آن زمان هر بار می خواستم نمایشنامه ای را کارگردانی کرده یا در آن نقشی بازی کنم، به سراغ آن بزرگان می رفتم. خیلی هم راه به من نشان دادند، به خاطر این که قدرت های برتر تئاتر دنیا هستند. برای من خیلی ساده تر بود که کاری را از چخوف، پیندلو، سفک و... برصحنه بیاورم، زیرا استادهای بزرگی پشتم ایستاده بودند که من را هدایت می کردند. وقتی به کشور بازگشتم هیچ کس مرا نمی شناخت، اگر پایه های هنری که درفرانسه در من پی ریزی شده بود همراه نداشتم، شاید راحت راهی در فضای هنری ایران پیدا نمی کردم. آن روزها، هر کاری بر صحنه می بردم اول ترجمه می کردم تا بتوانم با هنرمندان ایرانی به صحنه ببرم و این ترجمه کردن ها باعث شد، بدون آن که بدانم نمایشنامه نویسی را بیاموزم و این یادگیری را زمانی درک کردم که تصمیم گرفتم نمایشنامه ای بنویسم، آن زمان متوجه شدم دقایقی که صرف ترجمه نمایشنامه های بزرگ دنیا کرده بودم، تعدادی معلم بزرگ کنار خود داشتم که به من یاد دادند، چگونه بنویسم. من بیش از 20 نمایشنامه ترجمه کرده ام که راهم را برای نمایشنامه نویسی باز کردند.
قصه سهراب سپهری، این نمایش را که به صحنه بردم، همان سال های اول انقلاب بود، مانند بمب ترکید! (خنده) خودمم نمی دانم چطور ولی ترکید. (خنده)
اشعار و موسیقی زنده را همراه هم برصحنه بردم و مردم خیلی استقبال کردند ولی هنرمندان زیاد استقبال نکردند. من روح خانه ای که درآن بزرگ شده بودم را بر صحنه بردم، لالایی های مادرانه با نوای موسیقی های عمویم که روزانه در گوش هایم می پیچید را به تصویر کشاندم.
ما عادت به یک نوع نگاه داریم و وقتی بخواهی نگاه را تغییر دهی، ناراحت می شوند، همین داستان را با شعر نو و شعر کهن داشتیم. شعر انواع و اقسام دارد، مفهوم شعر مهم است. مفاهیم تغییر نمی کند این سبک ها هستند که تغییر می کنند. الان دختران قرن 21 که همانند جوانی های مادربزرگ هایشان لباس نمی پوشند، حتی مجبورشان هم کنید هرگز آن سبک لباس ها را نمی پوشند، به شکلی برای خود و تاریخ زمانی زیست خودشان سبک درست می کنند، در نوشتار و هنر نیز فضا به همین شکل است، وقتی بخواهی نوع نوشتاری جدید داشته باشی یا هنری تازه را ایجاد کنی با شروع کار و شکستن سبک با مقاومت مواجه می شوی.
تا مدتها بحث و دعوا بود که شعر جز شعر سبک سعدی، حافظ و... معنای شعر ندارد. نیما یوشیج را با این تاکید های خود بیچاره کرده بودند، به نیمایوشیج می گفتند: «تو عقلت کم است که این گونه شعر می گویی» مدت ها طول کشید تا شعر نیما یوشیج و فروغ فرخزاد را قبول کردند.
و اما مردم تغییر را راحت می پذیرند، به طور مثال، وقتی نمایشنامه «من به باغ عرفان» که از زندگی سهراب سپهری می گفت روی صحنه بردم، جمعیتی که برای تماشای این نمایش هر شب می آمد، آنقدر زیاد بود که خودم هم باور نمی شد. گوش های مردم تیز است، وقتی دلشان به درد بیاید یا به دلشان نشاط بیاید و سرشار بشوند، همراه شما می آیند، مردم راه مرا باز کردند، متاسفانه باید بگویم منتقدان راه مرا باز نکردند. منتقد می تواند راه را باز کند به شرط این که شبیه جراحان رفتار کند. جراح که نمی آید مریض را تکه پاره کند که مثلا مریض را معالجه کند، جراحی خیلی مهم است اما اگر جراح با تصور خود وقتی بدن مریض را گشود هر تکه که به نظرش به درد نمی خورد را بردارد و بیرون بیندازد، مریض خواهد مرد. منتقد آدم بدذاتی نیست، منتقد باید به روز و آگاه باشد.
یادم می آید وقتی نمایش «شمس پرنده» را بر صحنه بردم، آن نمایش هم در زمان خود بسیار پر مخاطب بود. مردم از این نمایش چنان استقبالی کردند که معتقدم اگر همین الان دوباره آن نمایش را به صحنه ببرم باز مردم برای دیدنش می آیند، 5 سال دیگر هم به صحنه ببرم باز تماشاگر برای به تماشا نشستن آن می آید زیرا آن نمایش گفتن از روح خودشان است که با کار حرکت می کند.
وقتی به سراغ ادبیات کهن رفتم با این علم بود که از آنچه بودیم و فکر می کردیم بگویم. حرفی که «سعدی» می زند درست است که 800 سال پیش گفته است ولی تازه است.
برای این که شعر در وجودشان هست. هر ملتی یک زبان بیان دارد. زبان اصلی بیان ما شعر است. مثلا در کشور آلمان موسیقی نقش مهمی بازی می کند که هنرمندی به نام «بتهوون» را می سازد. زمینه موسیقی در وجود این هنرمند بوده است و این زمینه پرورش پیدا کرده است. در کشور ما شعر این گونه با روح مردم عجین شده است. زمینه شعر در وجود ایرانیان وجود دارد. مردم در ایران با زبان ریتمیک حرف می زنند.
شعر ذهنیات تلطیف شده یک انسان است که می تواند حرف های آن آدم را درمسیر رسیدن به قله های رفیع تاثیر گذاری به حرکت در بیاورد، کاری که «حافظ» کرده است. الان وارد خانه هر ایرانی شویم یک جلد که حتما هست حتی شاید چندین جلد در یک خانه وجود داشته باشد. ایرانیان با «حافظ» و اشعار وی زندگی می کنند. زیرا «حافظ» در قالب شعر تا حدی سخن گفته است که بالاتر از او تا به امروز نیامده است.
شاخه نمایش های شما در یک جمله کوتاه این گونه است که ادبیات کهن ایرانی را برصحنه می برید و این گفتن از اشعار ایرانی و سخن انسان های کهن ایرانی را با نمایشنامه هایی که گفتن از سهراب سپهری و فروغ فرخزاد بود آغاز کردید، شاعرانی که شعر نو می گفتند و این حرکت را ادامه دادید تا رسیدید به آخرین نمایش شما که برصحنه رفت «مرغ باران» که به ادغامی از شعر نو و شعر کهن می رسد، کمی از روندی که شما را به این گونه نمایش پردازی ها رساند بگویید و آیا در نمایش «سعدی» که مرداد ماه با گروه شما در تالار وحدت به صحنه می رود نیز با ادغامی از اشعار سعدی و شاعران نو ایرانی مواجه خواهیم داشت؟
وقتی «مرغ باران» ساختار داستانی خود را می یافت، به ضرورت لحظه های دراماتیک نمایش از شعر کهن و شعر جدید یا معاصر استفاده کردم، شاعران در قرن های مختلف درمسیر گفتن هایشان حرف هایی بسیار متضاد ندارند، در آن نمایش به شکلی اشعار نیما یوشیج مکمل اشعار شاهنامه «فردوسی» شد. در مورد نمایش سعدی نیز این ادغام اشعار وجود دارد ولی بیشتر از اشعار خود سعدی استفاد شده است. نمایش سعدی نگاهی به زندگی سعدی، حوادثی که در زندگی وی رخ داده است، جامعه او، افکار، اخلاق... سعدی است. از نگاه من «سعدی» پدر اخلاق ایران است، بزرگتر از سعدی در درس اخلاق همراه با ریتم شعر نداریم. غزلیات سعدی در این فضا زبانزد است، سعدی تنها شعر نمی گوید، نثر قوی دارد، حکایت گویی قوی دارد، آدمی با جهان بینی وسیع و گسترده ای است.
تعزیه پدربزرگ تراژدی ایران است. همان طور که تخته حوضی پدربزرگ کمدی ایران است. کمدی از طنز می گوید و تعزیه از مصائب می گوید. تعزیه استفاده از موسیقی، آواز، رنگ و قصه گویی را همراه دارد و این ها، اصل های پرداخت در تئاتر امروز جهان است. این روزها چون با تعزیه تنها در مورد مصائب تاریخی گذشته کار می کنند، تصور این شده است که تعزیه مربوط به گذشته است و باید در گذشته بماند.
تعزیه ای که مادرم برایم می گفت آیین مملکت است. «پیتر بروک» از تئاتری های بزرگ فرانسه چند سال پیش به ایران آمد و رفت به روستاهای دور و نزدیک کشور و تنها انگیزه از این سفرش به تماشا نشستن تعزیه های غیر سفارشی بود، آنقدر نگاه کرد تا سبک این گونه نمایش را دریافت، رمز استقبال از این نمایش را شناخت، مدتی بعد از این که از ایران رفت به فرانسه رفتم و ازقضا در مدت سفرم نمایشی برصحنه داشت، آنجا بود که دیدم به شکلی تعزیه ما را به صحنه برده است. تقلید نکرد تاثیر گرفت، من نیز تقلید نمی کنم تاثیر می گیرم.
عده ای از تئاتری ها که اکثرا از طیف جوان این عرصه در این روزها هستند، معتقدند پرداختن به آثار کهن دیگر زمانش گذشته است، بر اساس این اعتقاد می گویند:
پیشکسوتان تئاتر کشور فقط تئاتر های گذشته را روی صحنه می برند و دقتی ندارند که تئاتر در جهان حال در کجا ایستاده است و آن ها باید به روز تر باشند تا مخاطب امروزی داشته باشند،
به نظرم این عقیده بیشتر از نبود آگاهی و شناخت نشات می گیرد، کسی که گذشته خود را نمی شناسد، کسی که فرهنگ خود را نمی شناسد، کسی که ادعا می کند آینده را می شناسد ولی گذشته را نمی شناسد، نه خواهد فهمید چه کسی است و نه خواهد فهمید که چه بوده است و چه مسیری را باید بپیماید. حرف هایی که ما می زنیم متعلق به گذشته نیست.
خبرنگار : آزاده مختاری
ارسال نظر