پلدختر زیر آوار گل

انگار گریزی از روزهای ابری ندارند. لباس‌های گلی تعجب کسی را بر نمی‌انگیزد. شهر یک روز و به ناگاه حالت فوق‌العاده می‌گیرد. لباس‌ها خاکی می‌شود و زندگی خاکستری! از همه گل و لای می‌چکد! به کفش زندگی همه چسبیده است. همین که خودشان زنده مانده‌اند خدا را شکر. دعا و صدایی است که از همه کوچه‌های شهر شنیده می‌شود. پلدختر محل زندگی خوزستانی‌هایی است که از جنگ و بمباران تحمیلی گریخته بودند و امروز بعد از چند دهه اسیر سیل شده‌اند. پل دولت محل گذر چکمه‌پوش‌هایی است که آمده‌اند به کمک. لباس خاکی و سبز ارتشی‌ها و سپاهی‌ها شهری را نشان می‌دهد. می‌آیند و می‌روند. پلدختر را می‌برند به روزهای جنگ تحمیلی و بمباران هوایی! اما کدام جنگ چنین ویرانی را به جا می‌گذارد؟ حجم خسارت‌ها هنوز مشخص نیست. تپه‌های اطراف شهر توان ایستادن در مقابل روان‌آب‌ها را ندارند. خاک سست است و بی‌جان. طبیعت، خاکی که از او غصب شده را پس گرفته!

هیچ کس با گل و لایی که بر پایش چسبیده، کاری ندارد. اتفاقی که افتاده است! مثل دردی که همه شهر را زخمی کرده باشد. زخم وقتی همه گیر می‌شود، قابل تحمل‌تر است. نسخه درمانش هم در همت جمعی است، اگر همت جمعی نباشد، شهر بیمار می‌شود. احوالپرسی‌ها در شهر حول محور سیل است!

خاک خواهی کشکان رود

«کشکان رود»حصار ساحلی خود در پلدختر را هم ویران کرده تا بتواند از هر سو به شهر حمله کند. به خاک خواهی و دفن خانه‌ها آمده است! همه خانه‌ها را خراب نکرده اما همه را خانه خراب کرده است! 13خیابان محله سازمانی‌ها از زندگی خالی است. دو سوم شهر همین وضعیت را دارند. از چمن زمین فوتبال و ورزشگاه شهر نامی مانده و خاطره‌ای. لودرها و بولدوزرها آمده‌اند برای پاک کردن گل و لای باقی مانده از سیلی که از پای سیل‌زده‌ها کنده نمی‌شود.

امتحان سخت زندگی از پشت کنکوری‌ها

ناهید سرپرست خانوار است. پنج روز است که سیل خانه‌اش را از او گرفته و پس نمی‌دهد. در خانه‌ها را ذرات «ریز رسی» گل گرفته و اجازه نمی‌دهد صاحبخانه‌ها به محل زندگی‌شان برگردند. بچه‌اش پشت کنکوری است. گاهی با خبرنگار و گاهی با خودش حرف می‌زند، بغضش می‌شکند. با گریه می‌گوید: حالا بچه‌ها کجا درس بخوانند؟ اصلاً کجا کنکور بدهند؟ «وضعیت بچه‌های کنکوری ما چه می‌شود؟»

یادش می‌آید با سه بچه‌اش هنوز از هلال‌احمر چادر نگرفته است. همه چیزش زیر گل رفته است. به هر خانواده یک دفترچه توزیع اقلام امدادی آسیب‌دیدگان داده‌اند تا امروز همه بسته غذایی را گرفته‌اند. قرار است این بسته‌ها تا یک ماه جوابگو باشد. پلدختری‌ها قرن‌هاست در کنار کشکان طغیانی زیسته‌اند اما مثل سایر ساحل‌نشینان کشکان رود، ذات مرموز سیل را نمی‌شناسند. زن جوان می‌گوید: «سیل اول تا سر کوچه آمد، گول خوردیم!»

سیل دوم اما غافلگیرشان کرد! ابتدا می‌گوید: «چنین سیلی سابقه نداشت.» سؤالات درباره چرایی وقوع چنین سیلی، البته رهایش نمی‌کند. اقتصاد شهر کشاورزی است. کشاورزان دیم کارند و گندم می‌کارند. می‌پرسند: «شهر دیمی چه نسبتی با این همه باران دارد؟»

«محمدرضا کریمی» سرایدار مدرسه شهید بهشتی است. می‌گوید: «میز و نیمکت‌های مدرسه زیر ماسه دفن شده.» مدرسه‌ها به اجبار، زنگ تعطیل را به صدا درآورده‌اند. آموزش و پرورش به والدین گفته است تا 24 فروردین کلاس‌های درس تعطیل است اما پدر و مادرها می‌گویند: «بعد از آن هم معلوم نیست چه می‌شود.» حرف او دل مادران و پدران زیادی را در شهر خالی می‌کند. انگاری اتفاقی تلخ را در ذهن دوره کرده باشد می‌گوید: «بچه‌ها لوازم‌التحریر و کتاب ندارند، تکلیف آنها چیست؟» کوچه‌ها زیر تپه‌های شن، محو شده است. زنی دارد با خودش حرف می‌زند. خانه‌ام کجاست؟ با بی‌حوصلگی می‌گوید: «زیر تپه‌ها.» سیل کپه کپه خاک را به در و دیوار شهر چسبانده! خانه‌های دو سوم شهر بلااستفاده شده‌اند و اجاره‌خانه‌ها هم سیل دیگری را به سوی شهر گسیل داشته. بهمن شهسواری می‌گوید: «رهن خانه 10 میلیونی در شهر 30 میلیون شده.70 درصد شهر خراب شده و خانه‌ای برای اجاره نیست.»

افزایش اجاره‌خانه به‌دنبال سیل

صاحبخانه «مرید عباسی» هم شبیخون سیل را فرصتی دانسته برای افزایش کرایه‌خانه. عباسی می‌گوید: «خانه را به ماهی 300 هزار تومان گرفته‌ام اما الان صاحبخانه می‌گوید یا برو یا 800 هزار تومان بده. در حالی که هنوز مهلت قراردادم تمام نشده است!» او حالا مانده درآمد ماهیانه 800 هزار تومانی‌اش را به کدام زخم ناسور این زندگی سیل‌زده بزند؟ کرمعلی هم راننده تاکسی بود، تاکسی‌اش را آب برد. حالا یک نفر به خیل بیکاران شهر اضافه شده‌است.

بیشتر مردم شهر به‌دنبال چکمه هستند. هلال‌احمر چکمه درست توزیع نکرده است. یک مزدا سوار می‌آید و به اندازه‌ای که در توانش است به مردم چکمه هدیه می‌کند. زنی از کنارمدرسه امام علی می‌گذرد و می‌گوید: «بچه‌ها اینجا درس می‌‌خواندند.» به پشت دستش می‌زند و می‌گوید: «لا اله الا الله.» تا بهتش و ناباوری‌ای‌اش را به رسم لرها از آنچه برسرشان آمده، نشان بدهند. زندگی در باتلاق شن‌ها گیر کرده است. شن‌هایی که بزودی به سیمانی سخت و سفت بدل می‌شوند! زن و شوهر فرهنگی هستند. شوهر یک پایش معلول است.

می‌گوید: «30 سال زندگی را آب برد. وقتی سیل درِ مدرسه‌ها را گل گرفت، فقط بچه‌ها از درس جا نماندند، سرایدارها هم بیکار و بی‌خانمان شده‌اند. لودرها می‌آیند و می‌روند. در حال دست و پنجه نرم کردن با گل‌های تلنبار شده در کوچه‌ها هستند تا اهالی را از راهبندان سیل بگذرانند. از بیل و زور مردانه کاری پیش نمی‌رود. روفتن گل و لای‌ها به کوچه‌ها و خیابان‌ها محدود است، خانه‌ها اما به حال خود رها شده‌اند. گل و لای در خانه‌ها در حال سفت شدن و سخت شدن است، خانه‌ها هم در حال خفه شدن! سیل‌زده‌ها شب را به خانه اقوام می‌روند.

البته اگر چادر امدادی باشد، سیاهی شب را به داخل آن می‌برند، روزها اما برمی‌گردند به خانه‌هایی که پنجره‌هایشان با ماسه کور شده، بی‌نور و بی‌روشنایی! زن از نماینده شهر گله‌مند است. می‌گوید: «وقتی اسحاق جهانگیری به استان آمد، نماینده همه شهرهای استان با او جلسه داشتند غیر از نماینده شهر ما!» زن می‌پرسد: «نماینده ما تعطیلات نوروزی کجا بود؟» روزِ سیل خودش و بچه خانه اقوام می‌روند اما شوهرش در خانه می‌ماند. سیل در را از جا می‌کند و خانه را به تصرف در می‌آورد. «ایرج صدر» به طبقه دوم می‌رود. سیل از پله‌های طبقه دوم هم بالا می‌کشد. مرد خود را به پشت بام می‌برد.

سیل به لب بام سرک می‌کشد، بعد در خانه لم می‌دهد تا هر چه را می‌تواند بکوباند و خرد کند! مرد از 8 صبح تا فردا ساعت 4 روی پشت بام می‌ماند. او تنها نیست. پشت بام‌های دیگر هم جان‌پناه افراد دیگری می‌شوند.آب تا لب سقف طبقه دوم خانه‌ها می‌آید و برمی‌گردد! کسانی که آژیر قرمزی که از خطری قریب الوقوع خبر می‌داد را جدی نگرفتند. در نهایت هم مردم شهر آنها را نجات می‌دهند.

سیل اما کارِ خانه را می‌سازد. هم کف آشپزخانه را فرو می‌برد و هم اتاق خواب را فرو می‌نشاند! سیل و رانش هر دو با هم کار خانه را می‌سازند.

همسر صدر می‌گوید: «هیچ کس از ما سراغی نمی‌گیرد. سه تا بچه دارم. نمی‌دانیم کجا برویم. نه چادری می‌دهند و نه پتویی. صاحبخانه‌ها باید زودتر گل و لای را از خانه بروبند! گل دارد مثل سیمان سخت می‌شود. برای پاکسازی رد پای سمج و سخت سیل در پلدختر همین امروز هم دیر است اما مردم می‌گویند: «منتظریم تا خسارت‌ها کارشناسی شود.» برخی از خانه‌ها در حال فرونشست‌اند اما ساکنان دل از خانه نمی‌کنند، این دلبستگی می‌تواند فاجعه بیافریند. مبل‌ها توی کوچه رها شده‌اند. دخترک‌های شهر سراغی از عروسک‌هایشان در میان گل‌ها نمی‌گیرند.

قرار است در منطقه سازمانی‌های شهر درمانگاه دایر شود. این خبر را زنی در هنگام عبور به همسایه‌ها می‌دهد. مردی معلم می‌گوید: «خانه‌ها دیگر قابل سکونت نیست. این منطقه به سیل عادت دارد، دولت خانه‌ها را بخرد و منطقه را به فضای سبز تبدیل کند. ما حساب کردیم، هزینه خرید خانه‌های 13 خیابان این منطقه 5 میلیارد هم نمی‌شود.» البته سیل فقط این سیزده خیابان را نشانه نرفته، البته دو سوم شهر را وارد بحران کرده! برخی از خانه‌ها نشست کرده، دیوار برخی از خانه ها سست شده و هر آن ممکن است روی سر کسی خراب شود! باید کاری کرد.

ماشین‌ها و امدادگران توی کوچه می‌آیند و می‌روند. رفت و آمد‌ها آرام نمی‌شود. شهر شلوغ است. گروه‌های مردمی غذاهای طبخ شده را میان سیل‌زدگان توزیع می‌کنند. هر لحظه بطری‌های خالی آب‌ معدنی‌ بیشتری در شهر رها می‌شوند. ابراهیم ابراهیم‌زاده می‌گوید: «دو تا پراید را پارسال خریدیم. یکی را برج یک و یکی را برج سه سال 97.» هر دو را قسطی خریده‌اند. یکی خودش را، یکی را هم دامادشان. وقتی سیل پا می‌کشد، هر دو پراید در میان گل‌ها زنجیر می‌شوند. ابراهیم می‌گوید: «ده مرد نتوانستیم ماشین را تکان بدهیم.» او و خانواده‌اش هم سیل را جدی نمی‌گیرند، 14 ساعت روی پشت بام می‌مانند تا همسایه‌ها به دادشان می‌رسند. ابراهیم می‌گوید: «تمام جهیزیه خانمم توی کارتن بود و همه زیر گل ماند.» فامیل‌هایشان از خرم‌آباد و دره‌شهر به سمت پلدختر در حرکتند تا بیایند کمک، شاید توانستند گلی که خانه را صاحب شده، بیرون بیندازند!

برخی خانه‌ها تا سقف در گل مانده‌اند. انگار دهه‌هاست که خانه رها شده و اهالی‌اش رفته باشند. این ویرانی اما کار چند ساعت سیلاب کشکان است.

سؤال‌های مردم درباره چرایی میزان و شدت سیل از این خانه به آن خانه می‌رود و بی‌جواب به کوچه برمی‌گردد. در نهایت هم بهمنی می‌شود و توی خیابان می‌ریزد. کسی باید جواب این همه سؤال را درست و کارشناسی شده بدهد! پلدختری‌ها سیلاب را نتیجه سدی می‌دانند که شکسته و رسوب‌گیری نشده!...

از سیل گریزان در پناه کوه

سه روز است که خود و پسرش، بیل بیل گل از خانه بیرون می‌آورند اما گل تمام نمی‌شود. زن می‌گوید: «انگاری هیچ کاری نکرده‌ایم.» یک موتورسیکلت گیر کرده در گل را نشان می‌دهد و می‌گوید: «موتور شوهرم است. قند دارد. به خرم‌آباد فرستادمش تا هر لحظه این شرایط را نبیند و سکته بزند.»

بعضی از پلدختری‌ها گوششان بدهکار هشدار‌ها نبود. تیم هشدار مجبور می‌شود روز حادثه درها را بکوبد و مردم را به زور بیرون بیاورد. مادر بزرگ می‌گوید: «در را محکم زدند و گفتند فرار کنید.» مردم سوار ماشین می‌شوند و به کوه پناه می‌برند.

خوشحال است که شناسنامه و مدارک شناسایی‌اش را با خود برده.گوشه پیراهن بلندش را تکان می‌دهد و می‌گوید: حتی لباس ندارم تا این پیراهن گلی را عوض کنم! اشاره می‌کند به آن سوی کشکان و می‌گوید: «آن طرف خانه داشتم، توی بمباران‌ها تخریب شد، آمدم این سو، سیل هم این خانه را خراب کرد.» آن روز هم همه چیز بر باد رفت و ماند پیراهن تنش! از خانه‌اش، ساختمانی بی‌حصار مانده با پنجره‌هایی که نیمه در گل شده‌اند! شب‌ها را توی چادر اهدایی می‌خوابد. چادر هیچ وسیله گرمایی ندارد. روز می‌آید توی خانه نیمه ویرانش.

می‌گوید: «یک چادر بدهند روی پشت بام خانه‌ام بمانم.» سیل‌زده‌ها از رفتن به خانه فامیل خجالت می‌کشند. می‌گویند: «موضوع یکی دو روز که نیست. یک کمپ بزنند تا اسکان پیدا کنیم.» گرانی هم آنها را شرمگین می‌کند. علی می‌گوید: «مردم توی این گرانی، توی خرج خودشان هم مانده‌اند، چقدر میهمان‌داری کنند.» البته فامیلی هم نمانده که بخواهند در خانه‌اش مستقر شوند، سیل همه خانه‌های فامیل را خراب کرده است! بحث مردم در کوچه‌های مسدود شهر به سوی وام و کمک‌های دولتی می‌رود؛ 12 میلیون کمک بلاعوض و 50 میلیون تومان وام. یکی می‌گوید: «با 12 میلیون تومان نمی‌توان یک یخچال خرید.» آن یکی می‌گوید: «50 میلیون قیمت در خانه‌ام هم نمی‌شود.» مردجوانی هم از راه می‌رسد و می‌گوید: «مگر تهیه چند سرویس بهداشتی سیار چقدر زمان و هزینه می‌برد.» از 13 فروردین تا به امروز حمام نرفته است. ماشین‌های سنگین می‌آیند و می‌روند.

برخی از جوانان شهر می‌گویند: «ادوات سنگین اینجا به چشم می‌آید، اما استفاده نمی‌شود.»

شهر ادوات سنگین می‌خواهد

پلدختری‌ها انتظار دارند شهرداران کلانشهرهایی چون تهران، مشهد، تبریز و... با ادوات سنگین بیایند وبه شهر کمک کنند. پلدختر دو هفته دیگر گرم می‌شود و داغ. مردم از آن روز که بیماری‌ها همه‌گیر شوند، می‌ترسند. می‌گویند:«نه از چادر خبری است نه از پتو.» یکی از اعضای هلال‌احمر شهر هم شاکی است.

می‌گوید:«الان باید اورژانس اجتماعی توی شهر باشد اما نیست. ما کف‌کش می‌خواهیم اما نداریم.» هر کس می‌خواهد برای خودش کار کند. سؤال دیگری هم دارد می‌پرسد: «چرا تانکر آب را برده‌اند آن سوی کشکان!» پای برادرش توی سیل صدمه دیده است، با آمبولانس هلال‌احمر او را به بیمارستان امام خمینی شهر می‌برند. او می‌گوید: «توی این شرایط نباید از مصدوم پول بگیرند، ولی از ما پول می‌خواهند! همه چیز ما دفن شده، پولی نداریم.»

عصر بهاری پلدختر غمگین است. امدادگران به محل اسکانشان می‌روند. شهر از ماشین‌های سنگین و رفت و آمدها خالی می‌شود. می‌ماند مردمی که توی کوچه‌ها زل زده‌اند به خانه‌های مدفون در گِل به امید گشایشی که آنها را برهاند.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

زهرا کشوری

وبگردی