یکی از آنها که چند سالی در شمس‌آباد مغازه داشته، می‌گوید: «دیگر برایم نمی‌صرفید آنقدر کرایه و مالیات بدهم، مجبور شدم بیایم اینجا.» کاری سخت و خطرناک در کناره‌های اتوبانی پر رفت و آمد که از ساعت 6 صبح شروع می‌شود و تا 9شب ادامه پیدا می‌کند. این روزها مشتری‌ نوروزی هم کم ندارند؛ آنهایی که قصد سفر دارند و نمی‌توانند پراید 50 میلیونی‌شان را با قیمت‌هایی برازنده این ماشین گران و رؤیایی، تعمیر و آماده سفر کنند.

از میدان سپاه با اتومبیل راه می‌افتم تا از زبان خودشان بشنوم کجایی هستند، قبلاً چطور کار می‌کرده‌اند و حالا چطور زندگی می‌کنند و با این همه تعمیرکار و شرایط دشوار اقتصادی، آیا درآمد کافی دارند؟ با دیدن اولین پلاکارد کنار اتوبان ترمز می‌زنم و چند ثانیه نمی‌گذرد که مرد جوانی با دست‌های زمخت و سیاه از روغن و خاک، با جستی گاردریل را پشت سر می‌گذارد و قبل از رسیدن به ماشین، سوژه را کامل ورانداز می‌کند و دنبال فرورفتگی روی بدنه می‌گردد. تا می‌گویم آمده‌ام حرف بزنم، انگار خبر بدی شنیده باشد سگرمه‌هایش توی هم می‌رود. دعوتش می‌کنم داخل بنشیند.

نامش سبحان است و 31 سال دارد و اهل ملایر است. چروک‌های زیر چشم و صورتش با سنش همخوانی ندارد. متأهل است و 3 بچه دارد و حالا 5 سالی است که در این اتوبان کار می‌کند: «کلاً 14 سال است که ساکن تهرانم قبلاً در شمس آباد کار می‌کردم اما دیگر با کرایه بالا و مالیات و هزار جور گرفتاری نمی‌صرفید. جل و پلاسم را جمع کردم و آمدیم اینجا، این اتوبان پر از بچه‌های ملایر است؛ تا بالا که بروی می‌بینی. دم عید هم هست تعداد بیشتر شده.» او از درآمد 3 تا 4 میلیونی در ماه می‌گوید که البته کفاف 3 بچه قد و نیم قدش را نمی‌دهد. کوچه پشتی را نشان می‌دهد که با چند میله راهش به اتوبان بسته شده: «ماشین‌ها را می‌برم آنجا، وسایلم هم پشت گاردریل است. خدایی ماشینت خرابی ندارد؟»

500 متر جلوتر، زیر سایه پل مردی میانسال روی صندلی نشسته. نزدیک که می‌شوم، بلند می‌شود و سریع به سمتم می‌آید. با لهجه گیلانی سلام و علیکی می‌کند و دور ماشین می‌چرخد: «اینکه سالم است!» ماشین را کنار اتوبان پارک می‌کنم و هنوز سر حرف را باز نکرده، اتومبیل راهنمایی و رانندگی از راه می‌رسد. جلو می‌روم خواهش می‌کنم چند دقیقه‌ای فرصت بدهد. از آنجایی که نزدیک ظهر است و اتوبان خلوت، می‌توانم چند دقیقه‌ حرف بزنم. ماشین گشت هم زیر پل توقف می‌کند. مرد می‌گوید: «به خدا اصلاً کار نیست وگرنه ما آواره اتوبان نمی‌شدیم. آنقدر کرایه مغازه بالا رفت و دست زیاد شد که مجبور شدیم. خداوکیلی خرج زن و بچه دادن با این وضعیت سخت است.» او که یک سال است به اینجا آمده، می‌گوید: «درآمد ما مثل قمار است؛ یک ماه 9 میلیون هم می‌بریم یک ماه 200 هزار تومن هم کار نمی‌کنیم. از 6 صبح می‌آییم تا 9 شب هم هستیم.» از او قیمت صافکاری یک گلگیر را می‌پرسم، می‌گوید: «هرچه مغازه‌دار بگیرد، ما نصف یا حتی کمتر می‌گیریم. مثلاً مغازه‌دار می‌گیرد 300 من خودم تا 50 تومان هم می‌گیرم.»

همین طور که اتوبان را بالا می‌روم، هر چند صدمتر پلاکاردی می‌بینم که انگار همه را یک نفر نوشته. از میدان سبلان که می‌گذرم، تعداد بیشتر می‌شود. با سرعت کم می‌روم و روبه‌روی چند نفر از تعمیرکاران که گوشه اتوبان مشغول خوردن ناهار هستند، می‌ایستم. پسری جوان جلو می‌آید. آن طور که خودش می‌گوید، 20سال دارد و بچه ملایر است. وقتی می‌بیند برای تعمیر نیامده‌ام، برمی‌گردد سر سفره یا همان نایلونی که روی زمین پهن شده. توی ظرف پلاستیکی چند قاچ کوکوی سیب‌زمینی است و چند پر خیارشور و نان بربری تازه. 4نفری با دست‌های روغنی لقمه می‌گیرند و به زبان لری شوخی می‌کنند. یکی می‌گوید: «اینجا همه همشهری ما هستند.» آن یکی که روی جعبه ابزارش نشسته، می‌گوید: «ما بچه‌های صیاد شیرازی هستیم» و آن یکی که دارد لقمه را هل می‌دهد توی دهانش، با خنده می‌گوید: «یکی یکی توی همین اتوبان می‌میریم.»

حوصله حرف زدن ندارند و می‌گویند برای دیدن محل کارشان بروم جلوتر دور بزنم و وارد زمین خاکی شوم. از آنها که به نظر دوستان قدیمی می‌آیند و همشهری، می‌پرسم خانه و زندگی‌شان کجاست؟ یکی با خنده می‌گوید: «هم‌خانه هستیم. سمت شمیران نو یک جا گرفته‌ایم و با هم زندگی می‌کنیم. زن و بچه را هم سالی چند بار می‌بینیم. بچه‌های ما پدر نمی‌خواهند؛ پول که باشد، کافی است.» پوزخند می‌زنند و هر کدام سرشان به سمتی می‌چرخد. به سمت آدرس در ضلع شرقی اتوبان می‌روم؛ یک زمین خاکی خالی که انگار بی‌استفاده افتاده و حالا محل کار صافکاران اتوبان است.

یک پراید، یک تیبا و یک تویوتا کمری مدل پایین با درهای باز پارک شده‌ و صدای تق تق ضربه چکش‌ها در اتوبان پیچیده است. هر سه ماشین تصادفی هستند و صاحبان ماشین‌ها اطراف محوطه قدم می‌زنند. سه مرد مشغول کار کردن هستند و حتی حوصله ندارند سرشان را بالا بیاورند. کمی می‌ایستم تا یکی از آنها کارش تمام شود. علیرضای 24 ساله که اهل ملایر است، بعد از حساب و کتاب و رضایت مشتری، مزدش را می‌شمارد و در جیبش می‌گذارد: «مجبوریم ارزان بگیریم تا مشتری جذب شود. الان 5 سالی هست که اینجا کار می‌کنم. البته قبلاً در یک صافکاری کار یاد گرفتم اما چون نمی‌صرفید، آمدم بیرون و اینجا برای خودم کار می‌کنم.»

او که مجرد است و به نظر با حوصله می‌آید، از سختی کار می‌گوید و اینکه گاهی آنقدر در سرمای کنار اتوبان نشسته که سرما خورده یا وقت‌هایی که از شدت سرما پوست دستش قاچ خورده. او از گیرهای شهرداری یا راهنمایی و رانندگی هم می‌گوید که جزئی از کار است و همیشگی است؛ چون ماشین‌ها نمی‌توانند گوشه اتوبان بایستند. از او می‌پرسم چه شد که آمد تهران؟ می‌گوید: «راستش ملایر کاری پیدا نمی‌شد یا آنقدر پارتی می‌خواست که من نداشتم و مجبور شدم از نوجوانی بیایم اینجا. البته قبل از من پسرخاله‌ام آمده بود و همیشه می‌گفت بیا اینجا بالاخره یه لقمه بخور ونمیری پیدا می‌کنی. یادم هست بچه که بودم، همه می‌گفتند همین که یک حرفه‌ای بلد باشی کافی است. ما هم درس و مشق را ول کردیم و افتادیم دنبال یاد گرفتن کار ولی الان می‌بینم این همه زمان گذاشتم و آخرش این طور آواره تهران و کنار اتوبان شدم...» او هم مثل بقیه دوستان در شمیران نو با چند نفر خانه اجاره‌ کرده و با هم زندگی می‌کنند.

برمی‌گردم به اتوبان و زیر اولین پل، پسر جوانی می‌بینم که با کاپشن چرم تمیزی روی صندلی نشسته است. وقتی جلو می‌آید، موهای تمیز و براقش در آفتاب برق می‌زند. سرش را از پنجره داخل می‌آورد و می‌گوید در خدمتم. پیاده می‌شوم و تا می‌گویم می‌خواهم درباره کارش حرف بزنیم، سریع عقب می‌رود و با حالت کسی که ترسیده می‌گوید: «من حرفی ندارم، برای ما دردسر درست نکن!» فقط می‌خواهم ببینم اهل کجاست که می‌گوید: «من قمی هستم اما اینجا بیشتر ملایری‌اند. بالاتر هم چند نفری دیگر قمی هستند.» اما انتهای صیاد و در ورودی اتوبان صدر اوضاع کمی متفاوت است چون جاده پهن می‌شود و حسابی جا برای مانور هست. گوشه خیابان روی سه چهار ماشین با پارچه‌ نوشته‌های بزرگی برای پولیش و شاسی‌کشی و صافکاری و نقاشی و هر چیز دیگری که فکرش را بکنید، تبلیغ می‌کنند. سرشان هم حسابی شلوغ است و هیچ کدام حاضر نیستند کلمه‌ای حرف بزنند. چند نفر با نگاه‌های تهدیدآمیز می‌خواهند هرچه زودتر صحنه را ترک کنم. راه می‌افتم اما باز هم مردان زیادی را می‌بینم که به دنبال لقمه‌ای نان از شهر و زندگی و خانواده جدا شده‌اند و به اتوبان‌های تهران پناه آورده‌اند. آنها در کنار همین اتوبان‌ها، خاطرات زندگی خانوادگی‌شان را با دیدن هر روزه خانواده‌های خندان داخل ماشین‌ها که مشغول گشت و گذار یا میهمانی رفتن هستند، تازه می‌کنند.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

محمد معصومیان