پیرمرد به دختر جوان چه گفت؟
رکنا: محصل / نزدیک ظهر بود و بالاخره نوبت به پیرمرد رسید . آمده بود کارت ملی اش را عوض کند. این روزهای آخر سالی هرجا و برای هرکاری پا پیش می گذاری شلوغ است و همه عجله دارند.
پیرمرد ، آرامش خاصی داشت. شناسنامه و مدارکش را به دختر جوان که مسئول تکمیل مدارک بود داد و آن طرف میز روی صندلی نشست. لبخندی برچهره داشت ، برای دختر جوان دعایی خواند: الهی پیر بشوی دخترم که کار خلق ا... را راه می اندازی ، امیدوارم خدا هم مزد تو را بدهد و خودش کارهای زندگی ات را رونق بخشد و بخت و اقبال یارت باشد.
دختر جوان با شنیدن این حرف انگار خستگی از تنش در آمد و گره از اخم هایش باز شد. او تشکر کرد و کار پیرمرد را خیلی سریع انجام داد.
تا قبل از آن ، هرکس کارش تمام می شد مدارکش را برمی داشت ، فلنگ را می بست و به سرعت می رفت. بعضی ها هم آن قدر درگیر گوشی تلفن همراه خود بودند که حتی یادشان می رفت از کارمند خسته و کوفته تشکری خشک و خالی کنند.
آن طرف زوج جوانی نشسته بودند و از طرز نگاه و حرکات شان معلوم بود باهم سرجنگ و دعوا دارند. اما کار پیرمرد که تمام شد با احترام به خانم جوان گفت: عید نوروز را از همین الان به شما و همه عزیزانی که اینجا هستند تبریک می گویم الهی خوشبخت و امیدوار باشید. پیرمرد درحالی که مدارک خود را داخل پلاستیک می گذاشت افزود: یک بهار از عمرمان گذشت وبه قول معروف نمی دانیم یک سال از عمرمان کم شد یا یک سال بر عمرمان افزوده می شود.
هر چه باشد امیدوارم خوش اخلاق و خوش روزی و خوش تیپ باشید .
آن قدر شیرین و با هیجان حرف می زد که توجه همه را به خودش جلب کرده بود. قهقه ای دلچسب زد و با گام هایی سنگین که نشان می دادند توان راه رفتن ندارد و با اعتماد به عصای چوبی که تعادلش راحفظ می کرد بیرون رفت. پیرمرد با دقت به اطراف خود نگاه می کرد و با شکلاتی نعنایی دل یک کودک را هم شاد کرد.
ای کاش حرف های او لحظه ای فکرما را بیشتر به خود مشغول می کرد که اگر این بهار بر سال های عمرمان افزوده یعنی ما پخته و کامل شده ایم و اگر تصور می کنیم از عمرمان کاسته شده یعنی حسرت یک سری کارها داریم و باید پخته تر شویم. اگر چه مرور این سوال و رسیدن به هر 2 جواب خیلی ارزشمند است و به ما گوشزد می کنند فرصت ها اندک هستند باید مراقب بوده ، دل مان جوان باشد و با دقت ببینیم و راستی و درستی را پیشه خود کنیم. رسیدن به این نتیجه که بودن مان با نبودمان هم باید فرق داشته باشد خیلی مهم است.
نه اینکه پیرمرد چون می داند فرصت چندانی از عمرش نمانده خوبی و مهربانی می کند، خدا عالم است شاید فرصت های ما کمتر از او و عمرمان به دنیا نباشد. پس پیرمرد می داند فرصت محدود است و ما نمی دانیم این بهار یا چند بار را به چشم خواهیم دید و یا آن قدر در گرداب غفلت گرفتاریم که تصور می کنیم دنیا بان هستیم و با خود می گوئیم ، هنوز که جوانیم.
خدا کند جوان بمانیم و عشق و امید و تواضع و فروتنی در بهار وجودمان جوانه بزندو این بهاری شروعی دوباره برای شاخ و برگی تازه در زندگی قشنگ مان باشد. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر