عروس دانا یک شرط داشت (داستان)

زمان عقد فرا رسیده بود. صدای هلهله و شادمانی فضا را پر کرده بود. کسی باور نمی کرد که تا آن زمان هیچکس به میزان مهریه فکر نکرده باشد. همه آن را به زمان عقد موکول کرده بودند.

زمانی که موقع خواندن خطبه عقد فرارسید طباطبایی (عاقد) از پدر عروس سوال کرد:

میزان مهریه عروس خانم چقدر است؟

پدر عروس گفت: من و مادرش در این مورد با هم حرف زده ایم. فکر می کنم که اشتباه باشد اگر ما بخواهیم در این مورد نظر دهیم. اگر باور داریم که انتخاب شان درست است حتماً می توانند عاقلانه میزان مهریه شان را هم خودشان انتخاب کنند. بنابراین ما این مساله را به خودشان محول کرده ایم.

طباطبایی در این زمان از خانواده داماد سوال کرد: شمال چه پیشنهادی دارید؟

پدر داماد با خنده گفت: درست این است که خودشان تصمیم بگیرند. این بهترین، عاقلانه ترین و پرمحبت ترین کاری است که می شود کرد.

سکوت فضا را پر کرده بود. همه چشم به دهان عروس و داماد دوخته بودند. عروس و داماد لحظاتی آرام با هم صحبت کردند و سپس عروس گفت: از روزهای آشنایی ما 222 روز می گذرد. درست 222 روز قبل بود که با همسرم آشنا شدم این آشنایی آنقدر ساده و پاک بود که تا این لحظه به همان صورت باقی مانده است. این عدد برای ما به نوعی ارزش خاصی دارد. دوست داریم این ارزش را تا آخر حفظ کنیم. می خواهیم محبت این روزها را تا روز آخر زندگی در تمام ناملایمات به هم یادآور شویم. می خواهیم به هم گوشزد کنیم اگر 222 روز خوب و زیبا داشته ایم باید روزهای بد را از یاد ببریم.

سپس عروس جوان با بغض گفت: آشنایی ما وقتی بود که برای سفر به شمال رفته بودیم یادم هست که بعدها باز هم به همانجا رفتیم. همان جنگل و کنار همان درخت پیمان بستیم که اگر روزی زندگی مان پر از ابرهای تیره شد، به آنجا برگردیم و برای دقیقه ای در کنار آن درخت این لحظه ها را مرور کنیم. حالا می خواهم تنها شرطی که می گذارم این باشد که اگر آن روز پیش آمد حتماً هر دو به آنجا برویم.

در میان شادمانی ها خطبه عقد خوانده شد و عروس و داماد خوشبخت با هم وصلت کردند.