اما کم نیستند جوانانی که نساجی، هر صبح در ذهن‌شان سوت می‌کشد و مینی‌بوس‌های پر از کارگر جلوی چشم‌شان سبز می‌شود و سر و صدای دستگاه‌ها مغزشان را پر می‌کند.

ولیپور، خانم جوانی که صاحب یک کتابفروشی است، از روزهای زنده قائمشهر و تأثیر ورشکستگی کارخانه بر روحیه جوانان شهر این ‌طور می‌گوید: «با وجود اینکه من ساکن خیابان «تهران» بودم و صدای سوت کارخانه آنقدر زیاد نبود که به منزل ما برسد، اما همیشه این صدا را می‌شنیدم. بعد از مدتی متوجه شدم انگار یک چیزی نیست، نمی‌فهمیدم چه چیزی، چون این صدا برای بچه‌هایی که پدران‌شان در کارخانه کار می‌کردند، پررنگ‌تر بود.

پسرعمه من کارگر کارخانه بود. پارچه‌هایی که از کارخانه می‌آورد، یادم هست یا مادرم که ما را برای خرید به فروشگاه‌های نساجی می‌برد. فضای قشنگی بود. یک دوره، زمزمه برپایی کارخانه شماره سه بلند شد، یادم می‌آید وقتی ماشین‌آلات آمده بود، چقدر شهر شلوغ شده بود، مردم توی خیابان بودند و خوشحال از فعالیت دوباره کارخانه.

نساجی هویت این شهر بود، برای همین در جریان تجمع‌ها، ما هم شریک بودیم، معیشت کارگرانی که 6 ماه حقوق نگرفته بودند، همه را درگیر کرده بود. آن زمان محل کار من نزدیک کارخانه بود. درد مردم را بخوبی احساس می‌کردم. الان انگار این قضیه عادی شده، اما آن موقع ما باورمان نمی‌شد که نساجی به این وضع دچار شده باشد.»

اسماعیلی هم زن جوانی است که به عنوان مربی و مدیر خانه یوگا در قائمشهر فعالیت می‌کند. او که پدرش از کارگران کارخانه بوده، می‌گوید: «پدر من در کارخانه شماره دو مشغول به کار بود. وقتی با صدای بوق کارخانه بلند می‌شدیم، من هم ذوق می‌کردم، خیلی کوچک بودم. صدای سوت کارخانه به تنهایی شهر را زنده کرده بود، امید زندگی بود. چند سالی هست که دیگر آن صدا نیست، افسوس. هیچ کس بیکار نبود تازه کارگرها به بچه‌هاشان امید می‌دادند که ما بدون تحصیل جذب کار شده‌ایم و شما اگر با تحصیلات وارد کارخانه شوید، شهر بهتر پیشرفت می‌کند. خیلی‌ها به همین امید سمت رشته نساجی رفتند، اما بعد از فارغ‌التحصیلی شرایط کارخانه عوض شد؛ نه جوان‌ها جذب شدند، نه دیگر اصلاً کارخانه‌ای وجود داشت.» او اشاره می‌کند که چگونه در جریان راه‌اندازی دوباره کارخانه، موج جدیدی از امید بلند شد، اما باز به جایی نرسید.

بهادر ارغند، لیسانس معماری دارد و در کنار پدرش یک مغازه کفش‌فروشی را می‌گرداند. او نظر متفاوتی در این باره دارد: «این کارخانه هیچ تأثیری روی روحیه من نداشته. دنیا دیگر به سمت اتوماسیون رفته. اگر کارخانه نساجی را هم با تجهیزات مدرن مجهز کنند، دیگر نیازی ندارد مانند قدیم، دو هزار یا سه هزار نفر در آن کار کنند. با 200 تا 300 نفر همان راندمان را می‌تواند داشته باشد.»

او می‌گوید این یک تلقین و اغراق است که روحیه جوانان به هم ریخته: «مگر شهرهای دیگر همه کارخانه دارند؟ آن کارخانه ذهن‌ها را محدود به همین‌جا کرده بود. من همیشه می‌گویم ای کاش اصلاً از اول کارخانه‌ای وجود نداشت، مگر بابل و ساری که از ما جلوتر هستند، از اول کارخانه داشتند؟ زمین‌های کشاورزی ما که پربارتر و پرمحصول‌تر هستند، کارخانه این شهر را کارگری بار آورد و ما را از پیشرفت دور نگه داشت.»

محمدعلی شیرسوار یک جوان دهه شصتی است و دانشجوی دکترای علوم سیاسی. او یکی از اعضای جوان شورای شهر قائمشهر هم هست. او برعکس ارغند فکر می‌کند: «تنها مخالف واگذاری کارخانه در شورای شهر من هستم، چون این مکان به هویت مردم این شهر گره خورده و باید بماند، ولو اینکه بازده فراوانی هم نداشته باشد. نگاه صنعتی به این مکان برای من زیاد مهم نیست، تاریخ شفاهی و تاریخ مشهود آن اهمیت دارد.

با همین نساجی جنگ پیش برده شد. اگر روزی در تاریخ، منابع مالی دولت وقت را بررسی کنند، متوجه می‌شوند چقدر صنایعی مثل نساجی کمک حال جنگ بود.»

وی در عین حال معتقد نیست که نابودی کارخانه یکسره حال جوانان را خراب کرده: «البته از طرفی تا این حد هم نباید دچار خودزنی شویم؛ اوضاع جوانان این شهر خیلی هم بد نیست. اگر کسی از شما درباره قائمشهر پرسید، بگویید آدم‌های این شهر را ببینید. این شهر مهد نخبگان کشور است، ما رتبه‌های علمی بالایی در سطح کشور کسب می‌کنیم، جایگاه سیاسی خوبی داریم، درک اجتماعی جوانان این شهر بالاست و همه اینها باعث می‌شود خود را راحت‌تر از چرخه ناامیدی خارج کنند.»

خانه اسدی روبه‌روی کارخانه شماره 2 است. لیسانس حسابداری دارد و در پاساژ سپهر کفش می‌فروشد. پدر اسدی بازنشسته کارخانه نساجی است؛ مثل خیلی از جوان‌های این شهر: «نساجی قلب Heart تپنده قائمشهر بود. با ایستادن نساجی قلب قائمشهر هم ایستاد. من بزرگ شده نساجی شماره دو هستم. حدود سه سال هم طرح آموزش کارخانه را گذراندم. دوران دانشجویی هم 6 ماه در کارخانه دوره دیدم. یادش بخیر روزانه صدها سرویس مینی‌بوس و اتوبوس از شهرها و روستاهای مختلف به این کارخانه‌ها تردد می‌کردند. الان دیدن خرابه‌های کارخانه واقعاً برایم ناراحت کننده است. پدر من که با بغض و فریاد درباره نساجی صحبت می‌کند، ما هنوز مخروبه‌های نساجی را به او نشان نداده‌ایم.» بعد از ورشکستگی و فروش دستگاه‌های کارخانه در نهایت برای بازیافت آهن‌آلات ساختمان، آن را به مخروبه تبدیل کردند.

زینب شیرسوار، متولد 65، روانشناس و معلم هنرستان درباره اثرات ورشکستگی نساجی بر هویت و امید جوانان این شهر می‌گوید: «وقتی می‌گویند قائمشهر شهری خسته است، از اینجا ریشه می‌گیرد که چیزی برای عرضه به جوانانش ندارد. درواقع چیزی از این شهر غیر از اینکه زادگاه ماست وجود ندارد. نه مکان تفریحی، نه بنای یادبودی، نه موزه‌ای برای بازنمایی هویت و نه... در این شهر علاوه بر اینکه پدران و بزرگان ما در رخوت و سکون ورشکستگی کارخانه گیر افتادند، جوانان هم در این رخوت درگیر شدند.

پدران و بزرگان ما هویت شهر را در سوت کارخانه نساجی معنا می‌کنند، ما هم تا حدودی با صدای سوت کارخانه آشنا هستیم اما نه به قوت دهه پنجاهی‌ها و دهه‌های قبل از آن. ما تنها با ناامیدی قشر عظیمی از مردم شهر روبه‌رو شده‌ایم که در معیشت خودشان هم ماندند. اما همچنان به این کارخانه و صنایع وابسته‌اش عرق داریم.

آیا تاکنون درباره پیامدهای این اتفاق و تأثیر مخربی که به لحاظ روحی بر خانواده‌ها، جوانان و مردم شهر گذاشته، مطالعه روانشناختی صورت گرفته؟ آیا راهکار خاصی برای برون‌رفت از این شرایط ارائه شده؟ اینجا به کارخانه نخبه‌پروری در کشور و جهان تبدیل شده، انگار جوانان نخبه در شهر به دنیا می‌آیند که بروند! چرا؟ چون این شهر شرایط زندگی رفاهی، اجتماعی و فرهنگی متوسطی هم ندارد که به نسل ما عرضه کند.»

نیلوفر طور، متولد 68 فارغ‌التحصیل حسابداری از دانشگاه مازندران و بیکار است. او در مورد کارخانه می‌گوید: «راستش من در مورد نساجی اطلاعات گسترده‌ای ندارم مگر همین اندازه خاطرات کلی که در ذهن همه ما دهه شصتی‌ها هست. با این همه معتقدم محدود شدن و یا خوابیدن کارخانه به لحاظ اقتصادی که رکن مهمی در زندگی است، به مردم شهر ضربه زیادی وارد کرد.

امید به آینده و زندگی در قائمشهر برای مردم شهر با کارخانه نساجی گره خورده. کارخانجات نساجی ورای بعد نوستالژیک و اصالتی که به شهر می‌داد؛ می‌توانست برای عده کثیری به عنوان کارگر و کارمند، فضای اشتغال ایجاد کند.

برای من به شخصه نساجی یک نام اصیل و شهیر است؛ شهری که با همه محدودیت‌ها و دغدغه‌هایش هنوز هم به اسم نساجی‌اش شناخته می‌شود. شاید مدرسه نساجی یا خانه‌های سازمانی نساجی از بین رفته باشند ولی یادشان همواره در ذهن همسن و سال‌های ما هست. امیدوارم روزی دوباره چرخ‌های نساجی به کار بیفتد و صدای سوت کارخانه به گوش برسد، نه برای زنده شدن خاطراتم، بلکه برای دمیده شدن روحی تازه در شهر و مردمانش.»

توکلی، متولد 57 است و مغازه خدمات فروش کامپیوتر دارد. نظرات او هم در این زمینه جالب است: «ورشکستگی کارخانه در روحیه من تأثیر چندانی به نسبت سایر همسن و سال‌هام نداشت، چون از اعضای خانواده ما کسی آنجا مشغول به کار نبود، اما اصلاً نیازی نیست که یکی از اعضای خانواده شما در این کارخانه مشغول به کار بوده باشد، تعطیلی کارخانه روی روحیه همه مردم شهر اثر گذاشته.

هنوز صدای سوت کارخانه در گوش من هست. زمانی که مردم استرس بیکار بودن را نداشتند، 90درصد مردم درگیر این کارخانه‌ها بودند، حتی در کار خود من هم تأثیر داشت. در سال‌های اولی که کار خدمات کامپیوتری را شروع کرده بودم، صاحبان کارخانه و کارگرانش مشتری‌های من بودند. با ورشکستگی کارخانه من هم مشتری‌های مستقیم خودم را از کارخانه شماره یک و سه و گونی بافی از دست دادم. بیشتر خدمات کامپیوتری این کارخانه‌ها را من تأمین می‌کردم. خیلی از کارگران کارخانه مشتری‌های من بودند و خیلی هم منصف و خوش‌حساب و شریف بودند.

یکی از استرس‌هایی که بار روانی زیادی برای جوان‌های شهر ما دارد و باعث فلج شدن صنعت در این شهر شده، جمعیت بسیار بالای شهری و نبود شغل است. چون اساس شکل‌گیری قائمشهر وجود این کارخانه‌ها بوده. تمامی مهاجرانی که از شهرهای مختلف وارد شده‌اند، اینجا زندگی تشکیل داده‌اند و ماندگار شده‌اند. بنابراین تراکمی بیشتر از تراکم واقعی شهر ایجاد شده و حالا که کارخانه‌ای وجود ندارد، برای شهر بیکاری مانده و جمعیت

بالا.»

جوانان قائمشهر می‌گویند هنوز هم صدای سوت کارخانه را می‌شنوند و گاه و بی‌گاه تصویری از تکاپوی شهر و مینی‌بوس‌هایی که هر صبح کارگران را با لبخند به کارخانه می‌برد و غروب خسته برمی‌گرداند. مثل رمانی که به انتها رسیده اما صحنه‌هایش هرگز رهایت نکند.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

منصوره محمدی