از زندانی و تبعید تا پرفروش ترین کتاب سال !

از سرد و گرم روزگار در کمتر از 2سال به چاپ یازدهم رسیده و «بهار زندگی در زمستان تهران» که جلد دوم حکایت زندگی اوست در چند‌ماه به چاپ سوم رسیده است. نویسنده‌ای که تحلیل‌هایش در حوزه سیاست داخلی و خارجی همواره یکی از متفاوت‌ترین تحلیل‌های روزنامه‌نگاران ایرانی بوده حالا سخت سرگرم نگارش مجموعه‌ای است که بیشتر از سیاست به زندگی می‌پردازد؛ هرچند قرار است سرانجام از زندگی به سیاست برسد. چند روز پیش احمد زیدآبادی به روزنامه همشهری آمد تا به تحریریه روزنامه‌ای که سال‌هایی از بهترین دوران روزنامه‌نگاری‌اش را در آنجا گذرانده بود، سر بزند. فرصتی دست داد تا با او درباره زندگی‌نامه‌نویسی و 2جلد از زندگینامه‌ای که منتشر کرده، گفت‌و‌گو کنیم. زیدآبادی ساده‌تر و مهربان‌تر از صراحت و جدیت و گاه تلخی‌هایی که در نوشته‌هایش دیده می‌شود، پیش‌روی ما نشست؛ بی‌آنکه از سؤالی برنجد یا از پاسخ به سؤالی شانه خالی کند، با صبر و حوصله به همه پرسش‌های ما جواب داد. آنچه می‌خوانید حاصل گفت‌و‌گوی همشهری است با احمد زیدآبادی زندگی‌نامه‌نویس.

 

فکر می‌کنید چقدر استقبال از زندگی‌نامه‌تان به‌خود کتاب برمی‌گردد و چقدر به احمد زیدآبادی فعال سیاسی سال‌های اخیر که ستاره شده و زندان رفته و اعتصاب غذا کرده و حکم ممنوع‌القلم‌شدنش سر و صدای زیادی به پا کرده است؟ 

طبعاً اینکه بعد از مدت‌ها زندان و محرومیت از نوشتن، کتابی از من درآمد، جاذبه‌ای داشت که سبب شد عده‌ای بروند کتاب را بگیرند و بخوانند و قطعاً در استقبال اولیه تأثیرگذار بوده است اما تداوم ماجرا نمی‌تواند تأثیر همان استقبال اولیه باشد. ظاهراً خود کتاب، جذابیتی برای خواننده، به‌ویژه برای خواننده‌های معمولی داشته است؛ یعنی در مطالب سیاسی روزنامه‌نگاران و تحلیلگران و سیاسیون و دانشجویان مخاطب من هستند که اتفاقا حس کردم اینها کتاب‌ را خیلی نخریدند و کم هم خوانده‌اند و بیشتر، خوانندگان معمولی کتاب مرا خوانده‌اند؛ خوانندگانی که چندان مرا نمی‌شناختند و از طریق کتاب با من آشنا شده‌اند. استمرار استقبال از کتاب را نمی‌شود به‌حساب زندان گذاشت.

حالا اصلا فکر می‌کردید که زندگی‌نامه‌تان این‌قدر پرفروش شود؟ 

راستش را بخواهید خودم  انتظار چنین استقبالی را داشتم. برای همین به ناشرم گفتم که برای تیراژ اول 5هزارتا بزند ولی ناشر اصرار داشت هزار تا بزند. آنها می‌گفتند ما بازار را بهتر می‌شناسیم و الان اصلا از این خبرها نیست و... . خلاصه من گفتم کمتر از 3هزار تا اصلا ارزش ندارد؛ 3هزارتا بزنید، هرچند تا که فروش نرفت من خودم از شما می‌خرم. وقتی 3هزارتا زدند که فروش رفت دیگر تیراژ پس از تیراژ آمد و تا  به حال 11بار چاپ شده است. من انتظارم همین‌قدر بوده. هرچند این استقبال نسبت به دهه‌های قبل شاید چیز مهمی نباشد اما نسبت به آمار فروش کتاب‌ها در این سال‌ها که بررسی می‌کنیم بد نبوده است.

چه شد که به فکر نوشتن زندگی‌نامه‌تان افتادید؟ 

کسانی که زندان را تجربه کرده باشند معمولا خاطرات آن دوره را می‌نویسند. من هم در نظر داشتم که خاطرات زندانم را بنویسم اما دیدم خاطرات زندان نمی‌تواند بی‌مقدمه از وسط زندگی من شروع شود. همه می‌خواهند بدانند که پیشینه این آدم چه بوده است. معمولا افراد، خیلی مختصر به پیشینه‌شان اشاره می‌کنند؛ شاید چون فراز و نشیب و جذابیت خاصی ندارد. طرف، پدرش کارمند بوده، خودش هم می‌رفته مدرسه و می‌آمده؛ اتفاق خاصی نبوده که بخواهد روایت کند؛ اما من زندگی‌ام در محیطی خاص و پر فراز و نشیب  همراه با تحولاتی بوده که به‌نظرم آمد می‌تواند برای خوانندگان جذاب باشد. در قالبی که خیلی ساده و روان و در عین حال متناسب با واقع باشد شروع کردم و خیلی‌ها هم تعجب کردند که این با چه اعتمادبه‌نفسی خاطرات کودکی و نوجوانی‌اش را نوشته ولی آنهایی که خوانده‌اند ظاهراً برایشان جذاب بوده و مروج کتاب هم شدند. همین که جلد اول را تحویل دادم دومی را شروع کردم.

زندگی‌نامه‌نویسی در ادبیات امروز ایران خیلی رایج نیست. از معاصران کمتر کسی زندگی‌نامه‌نوشته است. البته آنها که نوشته‌اند با استقبال خوبی مواجه شده‌اند؛ مثل حسن کامشاد یا محمدعلی اسلامی ندوشن یا دکتر پاپلی یزدی. اما در میان نسل شما، شاید نخستین کسی باشید که زندگی‌نامه خود را نوشته است. چقدر زندگی‌نامه‌های دیگران را خوانده‌اید و از آنها تأثیر گرفته‌اید؟ 

من در زندان یک سلسله خاطرات مثل خاطرات بوش، ماندلا، اوباما و خاطرات مهندس عمویی، خاطرات آیت‌الله منتظری، خاطرات مهندس سحابی و ابراهیم یونسی و... را خواندم. فقط ابراهیم یونسی به ‌نظرم جذاب آمد. کتاب را طوری نوشته که مشخص نیست چقدر از آن تخیل است و چقدر واقعیت؛ چون از لحظه تولدش نوشته است. اما بقیه کتاب‌هایی را که گفتید یا در دسترسم نبود یا بعضی‌ها را هم تعمداً نخواندم چون نمی‌خواستم  از کسی تأثیر بپذیرم. می‌خواستم همان چیزی باشد که از ذهن خودم تراوش می‌کند و به سبک و سیاق نویسندگی خودم باشد. از این جهت فکر نمی‌کنم شبیه هیچ‌کدام از اینها باشد.

سعی کردم زندگی‌نامه‌ام ساده، ‌روان و خلاصه باشد.  همچنین سعی کردم مسائل مختلف  و پراکنده را طوری به هم وصل کنم و در عین حال بین کمدی و تراژدی در حرکت باشد؛ نه آن‌قدر سیاه که کسی متأثر شود که فکر کند زندگی چقدر تیره و تار و پرمشقت است. هر وقت به این مرز نزدیک شد فضا را به سمت کمدی پیش بردم که خنده‌ای بر لب مخاطب بیاید. هر وقت هم که جنبه خندانندگی‌اش بالا رفته به سمت تراژدی سوق پیدا کرده است؛ درواقع خواستم بگویم زندگی توالی میان کمدی و تراژدی است. اما باید معنایی را پشت این مسئله درک کنیم که به زندگی مفهومی بدهد که قابل احترام باشد.

یکی از گونه‌های نثری که معمولا در دنیا به‌عنوان نمونه نثر معیار بررسی می‌کنند نثر روزنامه‌نگارانه است. در روزنامه‌نگاری سال‌های اخیر هر چه پیش‌تر می‌آییم تمایز میان نثرها کم می‌شود و روزنامه‌نگارانی که نثر ویژه خودشان را داشته باشند کمتر پیدا می‌کنیم. چقدر به این نکته توجه داشتید تا نثری که ارائه می‌دهید دارای مشخصه‌های دوره خودتان باشد؟ 

رشته من ادبیات نبوده و در این حوزه هم ادعایی ندارم. مطالعه ویژه‌ای نکرده‌ام و به طور کلاسیک و آکادمیک دنبال سبک نرفته‌ام. نوشتن و سبک نگارش، یک امر ذوقی و نتیجه کار فردی است. چیزی را که می‌پسندید باید خلق کنید. من فکر می‌کردم مفاهیمی در ذهن دارم که باید منتقل کنم. از دوره‌ای به این نتیجه رسیدم که این انتقال باید خیلی روشن باشد. عبارات پیچیده و چندپهلو کار را سخت می‌کند چون نویسندگی برای تفاهم است. اگر این منظور را برآورده نکند کار عبث و بیهوده‌ای است. بخشی از آن، جنبه روشن و روان نوشتن بوده است. زندگی ما برخلاف زندگی پدران ماست که وقت زیاد بود و منابع کم، امکان مطلب طولانی نداشتند. الان زندگی جریان تندی دارد و آدم‌ها فرصت خواندن مطالب طولانی را ندارند. خلاصه‌نویسی برایم مهم بود.

حتی در صفحه آخر روزنامه همشهری که نقد روز را به راه انداختم، خیلی این مسئله را تمرین کردم. گاهی از شب تا صبح مطلب فردا را در ذهنم ویرایش می‌کردم که بتوانم در حداقل جمله‌ها و کلمه‌ها آن را بنویسم. کار سختی بود. گرچه مقدمه و موخره نداشت اما حق مطلب را به نوعی ادا می‌کرد. در زبان، توانایی خودتان مطرح است. باید خوشمزگی‌هایی را وارد کنید. من در ذات خودم طبع طنز ملایمی دارم که فکر کنم خصلت همه زیدآبادی‌هاست. آنها اغلب آدم‌های طنازی‌اند و حرف‌هایشان را در قالب طنز می‌آورند. سعی کردم این ویژگی‌ را ملایم وارد کارم کنم که برای مخاطب جذاب باشد. بعضی‌ها از این کوتاهی و گویایی لذت برده‌اند و بعضی دیگر می‌گویند خیلی به اختصار رد شده‌اید. اما اگر می‌خواستم همه را توضیح بدهم چیز مفصلی می‌شد.

جلد دوم در سال‌های دهه60 اتفاق می‌افتد؛ زمانی که شما به تهران می‌آیید؛ اما ما تصویرهای زیادی از شهر تهران، دانشگاه، خیابان انقلاب و... نمی‌بینیم. به‌نظر می‌رسد ازدحام و شتاب اتفاق‌ها سبب شده است که از توصیف‌ها صرف‌نظر کنید.

شاید حق با شما باشد. این به‌دلیل محدودیت حجمی است که من برای هر جلد درنظر گرفته‌ام. باید گزینش کنید از بین حوادث و اتفاقات. به محیط نپرداخته‌ام چون فکر کردم هر کسی می‌تواند برود و ببیند. قلعه زردو را به این دلیل توصیف می‌کنم که دیگر وجود ندارد اما دانشگاه تهران دست‌نخورده سر جایش است.

 درست است اما تصویر محیط پیرامونی در جلد دوم خیلی کم است. جغرافیای تهران در سال‌های دهه60 چگونه است؟ خیابان انقلاب چه وضعیتی دارد؟ چطور از دانشگاه تهران به کوی می‌روید و...؟

شاید همه ‌‌چیزهایی که می‌گویید وارد باشد. چون کتاب را قدری با عجله نوشتم و اینطور نبود که از پیش، طراحی ذهنی و برنامه‌‌ای برای آن داشته باشم. چون مسئله اصلی من کار دیگری است و منتظرم که زندگی‌نامه تمام بشود تا به سراغ آن بروم؛ یعنی همین مجموعه‌ای که یک جلد آن منتشر شده است. اگر همه ‌‌چیزهایی را که ‌گفتید در کتاب می‌آوردم خیلی گسترده می‌شد. می‌شد وارد همه اینها شد اما نمی‌شد از آن خارج شد. من بیشتر، نکته‌هایی را آوردم که از جهت معرفتی اهمیت داشته است. الان هم که به تهران نگاه می‌کنم می‌بینم جز ساختمان‌هایی که بالا رفته، چیزی تغییر نکرده است. کتابفروشی‌های جلو دانشگاه همین‌ها بود؛ دانشگاه تهران هم که سر جای خودش هست.

 حتی نمی‌دانیم در آن سال‌ها چه کتاب‌هایی در میان دانشجویان رایج بوده یا خود شما چه کتاب‌هایی می‌خوانده‌اید.

کل کتاب‌هایی را که خوانده‌ام اساسا وارد زندگی‌نامه نکرده‌ام؛ چون همه کتاب‌ها را آدم به‌خاطر ندارد و گزینش‌کردنش شاید قدری بی‌انصافی نسبت به کتاب‌هایی که خوانده‌ای و فراموش شده، باشد. شاید بحث کتاب‌ها را بگذارم برای جای دیگری خارج از ماجرای زندگی‌نامه. اما شاید همانطور که فهمیده باشید من آدم خیلی پرخوانی نیستم. خیلی از کتاب‌ها را دست می‌گیرم و می‌گذارم کنار. کتاب‌های معدودی است که من 3-2 بار می‌خوانم. بیشتر از خواندن، فکر می‌کنم. در حقیقت من از موقعی که اندیشیدن را یاد گرفتم زندگی‌ام متحول شد، نه از دوره‌ای که شروع به کتاب‌خواندن کردم.

 تصویری که از آدم‌ها به‌دست می‌دهید خالی از طنز و گاه طعنه و تعریض نیست. اما به‌نظر می‌رسد آدم‌ها را براساس نگاه امروزتان داوری می‌کنید.

آدم‌ها را در شرایط روزشان توصیف کرده‌ام. ما دانشی داریم که نمی‌توانیم خودمان را از آن به‌طور کلی منفک کنیم. آدم سیاه و سفید نداریم. از اساتید تا شخصیت‌های سیاسی سعی کرده‌ام اگر به آنها اشاره‌ای می‌کنم تلویحا نقطه‌ضعف‌هایشان را بگویم؛ مثلا جواد لاریجانی از همان زمان همان‌جور که گفتم در چشم من بود، آقای سیدمحمود دعایی هم همینطور. اتفاقاً فکر می‌کنم از نقطه‌قوت‌های کتاب است که از دیدگاه امروزم به گذشته نگاه نکرده‌ام. سعی کرده‌ام آدم‌ها را در قالب آن روزشان ببینم.

همه را خاکستری دیده‌ام. اگر کسی بین بچه‌ها به خصلت ناپسندی شناخته می‌شده سعی کرده‌ام تلطیفش کنم. در عین حال ویژگی خوبش را هم آورده‌ام. با این حال، نمی‌شود همه را تقدیس کرد اما سعی کردم انصاف را رعایت کنم. درباره خودم هم همینطور برخورد کرده‌ام؛ جایی که رفتارم آزاردهنده یا غیرمنطقی بوده هم گفته‌ام. تنها چیزی که شاید قدری در موردش نگران بودم این بود که درباره پدرم چیزهایی نوشتم که شاید خانواده‌ام‌ احساس کنند که ضرورتی نداشته است.

 درباره اتفاق‌ها چطور؟ مثلا در این سال‌ها خیلی رایج شده که همه می‌گویند ما از همان زمان با اشغال سفارت آمریکا یا ادامه جنگ بعد از فتح خرمشهر مخالف بودیم. وقتی چنین چیزهایی را می‌بینید باز این شائبه ایجاد می‌شود که با آگاهی امروزتان به تحلیل گذشته پرداخته‌اید؟

این ماجراها شاهدان بسیاری دارد. من در سیرجان بودم که جنگ شروع شد. همه دوستانم می‌دانند که من از همان موقع بدون آنکه بدانم موضع نهضت آزادی یا دیگران چیست با ادامه جنگ پس از آزادی خرمشهر مخالف بودم. چیزهایی هست که در ذهن خیلی‌ها درج شده. ادعای گزافی نیست؛ مثل خیلی از بدیهیات. من در جنگ خلیج‌فارس براساس تحلیلم با حرارت تمام از صدام حسین حمایت می‌کردم. هنوز هم فکر نمی‌کنم غلط بوده است. الان کیست که بیاید صادقانه بگوید من چنین دیدگاهی داشته‌ام یا بگوید من به‌ خاطر شکست عراق در جنگ خلیج، ۱۸ساعت تمام گریه کردم؟ اما من همه اینها را در زندگی‌نامه آورده‌ام. وقتی جمع می‌بندید می‌بینید که هر چه اعتقاد داشته‌ام صادقانه با توجه به همان موقع بیان کرده‌ام، بدون اینکه بخواهم چیزی به آن اضافه کنم. 

به تهران که می‌رسیم اتفاقات، زیادتر می‌شود و آدم‌های زیادی وارد کتاب می‌شوند اما هر قدر پیش‌تر می‌آییم حضور خودتان کمرنگ‌تر می‌شود. در سال‌های پایانی دهه60 اتفاقات زیادی می‌افتد؛ از پایان جنگ تا آغاز دوره سازندگی و تغییر آرایش نیروهای سیاسی و... اما موضع شما را درباره بسیاری از اتفاقات نمی‌بینیم. انگار خیلی جاها خودتان را سانسور کرده‌اید.

نه، خودم را سانسور نکرده‌ام. در سیرجان که بودیم من بین دوستان محوریت داشتم اما وقتی شما وارد محیط بزرگی می‌شوید محوریت‌تان را از دست می‌دهید. اگر خودتان را محور کنید این پیام را به خواننده منتقل می‌کنید که انگار دنیا دور شما می‌چرخیده درحالی‌که اینطور نبوده است. آنجا محیط شلوغی بود، به‌ویژه از سال۶۷ تا ۷۰ که من درگیر مسائل بسیاری بودم؛ از مسائل خانواده و شخصی و بیماری مادر و ازدواج و جنگ خلیج‌فارس و سیاست‌ خارجی و کارهای روزنامه و سمینارها و... .  هیچ اتفاق عمده‌ای نبوده که من شاهدش بوده باشم و در زندگی‌نامه نیاورده باشم. نمی‌خواستم تاریخ بنویسم و به تفصیل درباره دعوای جناح‌های سیاسی و تاریخ جنگ بنویسم. هر جا که من حضور داشتم و تجربه بی‌واسطه‌ای اتفاق افتاد خودم را ملزم دیدم که بنویسم. از این جهت، خودم حضور دارم، نه لزوما خود فیزیکی‌ام؛ خودی که تحلیل می‌کند، حضور و کنش هم دارد.

 اما جای تحلیل شما خیلی وقت‌ها خالی است. 

تا اندازه‌ای عمداً‌ این کار را نکردم. انتظار داشتم که خود مخاطب با چیدن نقل‌قول‌ها و تحلیل‌ها نتیجه بگیرد؛ از اتفاقاتی که در ظاهر افتاده به کُنه ماجرا پی ببرد. کُنه وجود خودم را اصلاً افشا نکردم. این کتاب را از این منظر ننوشتم. درست است؛ بیشتر به بیرون توجه دارم تا عالم درون خودم. خیلی جاها اشاره‌وار گذر کردم. شاید بعدها وقتی که به سلول انفرادی و جایی که بیشتر با دنیای درون سروکار دارید رسیدم، بیشتر بازتاب بدهم. به هر حال، داستانی است که ادامه دارد و بازی هنوز تمام نشده و در پایان داستان است که مخاطب می‌تواند به جمع‌بندی نهایی برسد.

 احمد زیدآبادی که در دوره‌ای با حکمی عجیب از فعالیت سیاسی و نوشتاری منع شد حالا کتابش مجوز می‌گیرد. معمولا وقتی حاکمیت چنین حکم سنگینی به کسی می‌دهد وقتی بخواهد سهل بگیرد نهایتا می‌گوید که شما مجوز انتشار کتاب دارید اما دیگر اجازه رونمایی‌ در شهرهای مختلف را نمی‌دهد. الان شما شهر به شهر می‌روید و در برنامه‌های رونمایی شرکت می‌کنید و با مخاطبان حرف می‌زنید و... . قدری چنین وضعیتی در مقایسه با حکمی که چند سال قبل صادر شد، متناقض به‌نظر می‌رسد. آنها که توهم توطئه‌ای فکر می‌کنند جریانی را پشت این می‌بینند.

اگر دقت کنید من از ابتدای زندگی تا حالا آدمی بوده‌ام که همه‌جا سعی کرده‌اند نادیده‌ام بگیرند. نه خاستگاه طبقاتی خاصی داشتم، نه پولدار بودم، نه موقعیت خاصی داشتم، نه اهل لابی‌کردن و گلایه‌کردنم. آدمی بوده‌ام که همیشه سعی کرده‌اند نادیده‌ام بگیرند. اما خودم را به هر حال بروز داده‌ام.

بیشتر برنامه‌های رونمایی را خودم می‌گذارم. بقیه هم می‌توانند این کار را بکنند. حالا یا حوصله ندارند یا سختشان است. بالاخره از اینجا با اتوبوس رفتن به زنجان و بعد تبریز و چند تا جلسه برگزارکردن، خسته‌کننده است؛ کار شاقی است؛ هر کسی به آن تن نمی‌دهد. دستگاه‌های دولتی و حکومتی هم سعی کرده‌اند کتابم را حتی‌المقدور نادیده بگیرند. مثلاً خبرگزاری مهر وقتی پرفروش‌ها را می‌زند اسم کتاب مرا حذف می‌کند. حالا بخشی از این حرف‌ها شاید از سر حسادت باشد. من کم‌کم دارم حس می‌کنم در جامعه ایرانی اگر بخواهی محبوب باشی باید دائماً بدبخت باشی. اگر موفق باشی، دیگر بین بعضی از اقشار، محبوب نیستی. دیدم نقدهایی را که این طرف و آن طرف نوشته‌اند؛ حالا هر بچه‌دهاتی‌ای می‌تواند بنویسد. اگر راحت است شما هم بنویسید. چنین مدعیانی را نباید جدی گرفت. اگر موافق باشید کمی درباره فرم کتاب هم حرف بزنیم. منطق فصل‌بندی کتاب‌ها مشخص نیست. شاید از شما به‌عنوان  یک روزنامه‌نگار انتظار می‌رفت که با استفاده از میان‌تیتر هر فصل را به فصل‌های کوچک‌تری تقسیم کنید.

به‌عنوان روزنامه‌نگار سلیقه‌ام چندان با میان‌تیتر سازگار نیست. اصلا کتاب‌هایی را که پر از میان‌تیتر است دوست ندارم. کتاب را طوری نوشتم که اگر کسی دلش می‌خواهد، بخواند و تا انتها برود؛ یعنی اینطور نباشد که مثلاً فهرست اعلامی باشد که عده‌ای به‌دنبال نام خودشان بگردند یا میان‌تیترهایی باشد که همان را بخوانند و بعد بگویند تورقی کرده‌ایم و کتاب را اجمالا خوانده‌ایم. خواستم همه این راه‌ها مسدود شود. هر کسی که شروع می‌کند اگر برایش جذاب بود تا انتها برود.

یعنی می‌خواستید مخاطب خالصا و مخلصاً فقط برای خواندن کتاب به سراغ آن بیاید.

بله (با خنده). 

نگفتید منطق فصل‌بندی کتاب چه بوده است؟

هیچ منطقی ندارد. اگر 7فصل است، هر فصلی حدود 20صفحه تایپی باشد، اگر 5فصل است 30صفحه تایپی. اما جایی تمامش کرده‌ام که طرف، علاقه‌مند به ادامه ماجرا باشد.

 در جلد دوم تا اوایل دهه70 پیش آمده‌اید. در جلد بعدی تا کجا می‌رسید؟ 

جلد دوم در سال۷۲ تمام می‌شود؛ یعنی زمانی که من به دانشگاه امام‌حسین می‌روم که سربازی‌ام را بگذرانم. بعد به روزنامه همشهری آمدم. تا دوم خرداد و اتفاقاتی که پیش می‌آید تا ۱۷ مرداد ۱۳۷۹ که زنگ خانه را می‌زنند و مأموران دادستانی مرا به زندان می‌برند.

 یعنی جلد سوم با زندان اولتان تمام می‌شود؟ پس اینطور که معلوم است زندگی‌نامه‌تان تا چند جلد دیگر ادامه خواهد داشت؟

بله. فکر کنم مجموعا 7جلد شود اما نمی‌دانم جلدهای بعدی چقدر با سانسور مواجه می‌شود؛ چون به سال‌های اخیر نزدیک‌تر می‌شویم و آدم‌ها شناخته‌شده‌تر هستند. امیدوارم با کمترین سانسور منتشر شود چون به قصد سانسور نمی‌نویسم.

اولین دیدار با کوه

در طول مسیر ماشین در پای کوهی پنچر شد. من تا آن زمان هیچ کوهی را از نزدیک ندیده بودم؛ زیرا زمین‌های اطراف زرد و دشتی بی‌نهایت صاف و هموار است و تنها سوادکوه‌های پاریز از شرق و کوه‌های پشت کفه خیرآباد از جانب غربی، با فاصله 50کیلومتری قابل مشاهده‌اند. از این‌رو، با دیدن کوه شگفت‌زده شدم و به‌خصوص از مشاهده آن‌همه هیزم قیچ در دامنه کوه به هیجان آمدم. تا لاستیک ماشین عوض شود، کلی هیزم جمع‌آوری کردم و از مادرم خواستم که آنها را با خود ببریم. جماعت از دیدن این صحنه لبخند به لب آوردند! 

از سرد و گرم روزگار، صفحه50.

از هر چندروستا فقط یکی از آنها حمام داشت. از این‌رو، زنان روستاهای اطراف درحالی‌که هرکدام سارقی پر از رخت یا تشتی بر سر داشتند به‌صورت کاروانی پیاده به حمام روستای همسایه می‌رفتند. این کار مستلزم برنامه‌ریزی و هماهنگی بسیاری بین زنان بود و از همین‌رو، در طول سال حداکثر 2بار اتفاق می‌افتاد. پسربچه‌های خردسال هم برای همراهی با مادران و خواهرانشان برای حمامی که یک روز تمام وقت می‌گرفت منعی نداشتند. کسانی که اینگونه حمام می‌کردند، آثار نظافت تا چند‌ماه روی دست و صورتشان هویدا بود!

از سرد و گرم روزگار، صفحه 68.

6666

تصویری از بازرگان و دعایی

من در کنار درس و مشق دانشکده، جست‌و‌جو برای یافتن چهره‌های سیاسی مورد علاقه‌ام را رها نکردم و با همین انگیزه معمولا از مرور روزنامه‌ها غافل نمی‌شدم. یک روز در صفحه ترحیم روزنامه اطلاعات به خبر فوت مهندس احمد مصدق برخوردم. روزنامه مراسم ترحیم را در مسجد ارگ تهران اعلام کرده بود. روز مقرر به مسجد ارگ رفتم. در حیاط مسجد ارگ شماری از چهره‌های ملی و سیاسی در دو صف ایستاده و به افراد خوشامد می‌گفتند. مهندس مهدی بازرگان در ابتدای صف و دکتر یدالله سحابی در کنارش ایستاده بود. در صف مقابل داریوش فروهر قرار داشت. بازرگان که در خیالم مردی تنومند تصویر شده بود به‌نظرم ریزه‌میزه آمد، اما فروهر همانطور که می‌پنداشتم بسیار رشید بود. اوضاع حیاط مسجد اما اثری از آرامش نداشت. حاجی بخشی درست در بین دو صف صاحبان مجلس عزا، با صلابت تمام رفت‌وآمد می‌کرد و هر از گاهی با شعار «حزب‌الله، ماشا‌الله» جمعیتی را که بیرون از حیاط مسجد تجمع کرده بودند به هیجان می‌آورد. حاجی بخشی گاهی نیز با خشمی که گویی تصنعی است به سمت مهندس بازرگان می‌رفت و با تکان دادن پی در پی دستش، انگشت اشاره خود را چنان به‌صورت او نزدیک می‌کرد که بازرگان گرچه واقعاً معذب می‌شد اما وضع ایستادن خود را تغییر نمی‌داد.

بهار زندگی در زمستان تهران، صفحه 49و 50.

در هر صورت در روزنامه اطلاعات به سرعت با ساختار مدیریت، ترکیب تحریریه، تقسیم کار سرویس‌ها و روند چاپ روزنامه آشنا شدم. سیدمحمود دعایی به‌عنوان نماینده ولی فقیه در مؤسسه اطلاعات، افزون بر مدیریت کلان مؤسسه، مدیرمسئول روزنامه محسوب می‌شد و از همین رو، با جزئی‌نگری و اقتدار کامل، همه امور را تحت کنترل و نظارت داشت.

دعایی در موقعیت یک دوست فردی بسیار فروتن، با محبت، اهل بذله‌گویی‌های شیرین و گاه غیرمتعارف بود. اما در مقام مدیر مؤسسه، این مقام را با قاطعیت و خوی سیادتی که لحظاتی کوتاه به نقطه جوش هم می‌رسید ترکیب می‌کرد. سیدمحمود، در عین حال، اطلاعات بسیار گسترده‌ای از نیروهای درگیر مبارزه سیاسی در پیش از انقلاب داشت و همین موضوع او را نسبت به خط و خطوط سیاسی هوشیار می‌کرد.

ساده‌زیستی دعایی در کنار احترام قلبی‌اش به هر صاحب فضل و کمال و دانش و اخلاقی، ‌در مجموع او را نسبت به بسیاری از مدیران زمان خود ممتاز می‌کرد و از همین رو، کار با او گرچه برای کسانی با گرایش سیاسی من خالی از دردسر و دغدغه نبود، اما در عین حال از لطف و حلاوت هم بهره‌ای داشت.

بهار زندگی در زمستان تهران، صفحه 103.

مرتضی کاردر