دختر بازیگوش با تیزهوشی پلیس از چنگال مرد شیطانی نجات یافت

به گزارش گروه حوادث رکنا، مامان مشغول آشپزی بود و سحر داشت از پنجره بیرونو تماشا می کرد. اون ور شیشه ی پنجره باد سردی می اومد و برگ های زرد و خشک درختا رو از اینور به اونور می کشید . سحر دلش می خواست به کوچه برود بازی کنده اما می دانست مامان بهش اجازه نمی دهد ، تازه سحر هم قول داده بود که بی اجازه و تنها پا توی کوچه نذارد.

همین طور که با نگاش حرکت برگ ها رو تماشا می کرد چشمش به یه بادکنک رنگی افتاد که داشت روی زمین قل می خورد و همراه برگ ها می چرخید. بادکنک رو که دید یادش رفت چه قولی به مادرش داده و سریع عروسک کوچولوشو بغل کرد و یواشکی از خونه بیرون اومد.

می خواست قبل از اینکه مامان بفهمه بادکنک رو برداره و برگرده خونه. اما بادکنک شیطون مدام از این طرف به اون طرف می رفت و سحر رو دنبال خودش می کشید. سحر همینطور رفت و رفت تا بالاخره تونست بادکنک رو بگیره وخوشحال سر بلند کرد تا به خونه برگرده اما یک دفعه ترسید. اینجا کجاست؟

اونقدر حواسش به گرفتن بادکنک بود که کلی از خونه شون دور شده بود و حالا نمی دونست کجاست و باید به کدوم سمت بره. خیلی تلاش کرد تا راهشو پیدا کنه اما انگار همه خیابونا شکل هم بودن. اونقدر کوچولو بود که هیچ کدوم از آدم بزرگای دور و برش متوجهش نبودن و با عجله از کنار دختر بچه ای که وحشت زده عروسک و یک بادکنک رنگی رو بغل زده بود رد می شدند.

سحر ترسید از اینکه شب بشه و توی تاریکی خیابون تنها بمونه، از اینکه دیگه هیچوقت خونه شونو پیدا نکنه و مامان بابای مهربونشو نبینه.

حالا پشیمون بود از اینکه بی اجازه و تنها پا توی کوچه گذاشته بود. وحشت زده دوید و مامانش و صدا زد یک دفعه پاش پیچ خورد و زمین افتاد. سحر زد زیر گریه. سردش بود و نمی دونست به جز گریه باید چیکار کنه! یه دفعه چشمش افتاد به یه آدم بزرگ که بالای سرش ایستاده بود و با یه خنده وحشتناک نگاش می کرد. آدم بزرگ کثیف و ژولیده بود و هر بار می خندید دندونای زردش حال سحر و بد می کرد. آدم بزرگ دستشو برد سمت سحر و گفت: گم شدی کوچولو ؟

نترس من می برمت پیش مامانت بیا بیا دست منو بگیر تا ببرمت خونه. سحر عروسکشو محکم بغل کرد و گفت نه نمی خوام. من مامانمو می خوام. مرد با عصبانیت گفت: بیا بریم و می خواست به زور دست سحر و بگیره که یه دفعه یه نفر مچ دستشو گرفت و گفت: چیکار می کنی ؟

چشای سحر دنبال صاحب صدا گشت و آقای پلیس و دید که داره به آدم بزرگ زشت و کثیف دستبند می زنه. آقای پلیس سحر و عروسکشو برد کلانتری.

پلیس مهربون به سحر گفت: یه بچه خوب بی اجازه پدر و مادرش پاشو از خونه بیرون نمی ذاره و هیچوقت هم توی خیابون دست مامان باباش و ول نمی کنه. اگه خدای نکرده گم شدی باید آدرس خونه و شماره تلفن و مشخصات مامان بابا و خودتو بلد باشی و فقط از آقا و خانم پلیس کمک بخوای. سحر قول داد که به همه حرفا و توصیه های آقای پلیس عمل کنه. یک ساعت بعد مامان بابای سحر که گمشدنش رو به پلیس اطلاع داده بودن خوشحال اومدن دنبال سحر تا دخترشون و به خونه ببرن. سحر با دیدن اونا زد زیر گریه و قول داد دیگه تنها از خونه بیرون نره و از مامان و بابا که نگران شون کرده بود عذرخواهی کرد .

غروب بود که سحر دست توی دست مامان و بابا از کلانتری بیرون اومد. هوا سرد بود و هنوز هم باد با برگ ها بازی می کرد. یه دفعه سحر چشمش افتاد به همون بادکنک بازی گوش که روی زمین قل می خورد و به سحر چشمک می زد. اما اینبار سحر دست مامان و محکمتر گرفت و دیگه دنبال هیچ بادکنک شیطونی نرفت .برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

سروان سمانه مهربانی – روانشناس و کارشناس آموزش همگانی پلیس آگاهی تهران