هنگامی که پسرم چاقو را زیر گلویم گذاشت یاد نفرین آن پیرزن مشهدی در کوچه خلوت افتادم
حوادث رکنا: به خاطر خرید و فروش مواد مخدر کار و بارم سکه شده بود و تلاش می کردم زندگی عقب افتاده ام را جبران کنم که روزی در خیابان با صحنه ای روبه رو شدم که رعشه بر اندامم انداخت و ...
مرد 52 ساله ای که از رفتارهای خشن و باجگیریهای پسر معتادش به تنگ آمده بود در حالی که ادعا میکرد پسر 18 ساله اش با شکستن شیشه های منزل پول شیر خشک فرزندش را صرف خرید مواد مخدر کرده است به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: 12 سال بیشتر نداشتم که پدرم به خاطر ابتلا به بیماری سرطان درگذشت و ما به حاشیه شهر مشهد مهاجرت کردیم. برادر 15 ساله ام که مسئولیت زندگی را عهده دار شده بود برای کار به شهرستان رفت تا برایمان پولی بفرستد. آن روزها اوایل انقلاب بود و من که 12 سال بیشتر نداشتم مرد خانه شده بودم به طوری که گاهی با اوباش محله درگیر می شدم تا به خواهرانم متلک نگویند و این گونه احساس بزرگی و غرور می کردم. خلاصه اواخر جنگ ایران و عراق بود که به اصرار عمو و خانواده ام با دختری که پدری ثروتمند داشت ازدواج کردم چرا که عمویم معتقد بود خانواده پولدار همسرم، دستم را می گیرند و من در رفاه و آسایش زندگی می کنم اما این ازدواج دوامی نداشت همسرم به اعتقادات مذهبی پایبند نبود و خصوصیات اخلاقی و روحی اش با من سازگاری نداشت. او فقط به دنبال مادیات بود و حجابش را نیز رعایت نمی کرد من هم که جوانی غیرتی بودم نمی توانستم این رفتارها را تحمل کنم به همین دلیل او را طلاق دادم و چند سال بعد با دختری در سطح خودم ازدواج کردم. آن روزها به صورت پیمانکاری در شرکت مخابرات مشغول کار بودم که به خاطر ندانم کاری دار و ندارم را از دست دادم و سر از پاتوق معتادان درآوردم تا به قول معروف از افسردگی دوران ورشکستگی بیرون بیایم در این میان یکی از دوستانم چند لول تریاک به من داد تا بدهکاری اش را این گونه جبران کرده باشد. من هم به خاطر نیازی که به پول داشتم آن ها را به قیمت کمتری فروختم و این گونه برای خودم مشتری جذب کردم به گونه ای که خیلی وقت ها معتادان به تریاک و شیره، پشت در خانه ام صف می کشیدند. در محله ما بسیاری از افراد اگرچه از نظر مالی در مضیقه بودند اما صبح ها قبل از رفتن به سر کار برای خریدن مواد مخدر نزد من می آمدند به طوری که همسر و فرزندانم نیز به من کمک می کردند تا زودتر مواد مخدر مشتریان را تامین کنیم در واقع مانند یک باند خانوادگی عمل می کردیم. صبح ها که من خواب بودم پسرانم مشتریانم را راه می انداختند تا دست خالی بازنگردند وقتی با خرده فروشی مواد مخدر کمی وضعیت مالی ام بهتر شد به خرید و فروش کلی مواد مخدر روی آوردم و خرده فروشی را کنار گذاشتم اما خیلی زود ماموران انتظامی به سراغم آمدند ولی من مواد مخدر را در مکان هایی جاسازی می کردم که از چشم ماموران پنهان می ماند. گاهی نیز دست به دعا برمی داشتم تا ماموران مواد مخدرم را پیدا نکنند اما دعاها و تیزهوشی هایم نتیجه نداد و بالاخره روزی که مقداری مواد مخدر در کیف مدرسه پسرم پنهان کرده بودم ماموران انتظامی آن را کشف کردند و من راهی زندان شدم به خاطر این که سابقه ای نداشتم و برای اولین بار دستگیر شده بودم دادگاه حداقل مجازات را برایم تعیین کرده بود از سوی دیگر نیز مورد عفو قرار گرفتم و چند ماه بعد از زندان آزاد شدم. احساس می کردم خیلی از زندگی عقب افتاده ام و باید بدهکاری هایم را با خرید و فروش بیشتر مواد مخدر جبران کنم این گونه بود که دوباره در سطح گسترده تری به فروش مواد مخدر پرداختم. آرام آرام وضعیت مالی ام بهتر شد و سعی می کردم بهترین امکانات را برای فرزندانم فراهم کنم تا این که روزی به طور اتفاقی در خیابان پیرزنی را دیدم که اشک ریزان و ناله کنان دستانش را رو به آسمان گرفته بود و در حالی که می گفت خدا لعنت کند کسانی را که مواد مخدر به تو می فروشند تا تو این پیرزن درمانده را برای گرفتن پول کتک بزنی در حالی که من شب های زیادی را بیدار ماندم تا بزرگ شوی! وقتی به جوان مورد اشاره پیرزن نگاه کردم ناگهان رعشه بر اندامم افتاد آن جوان یکی از مشتریان من بود! با وجود این بی توجه به آن ها از آن محل عبور کردم ولی طولی نکشید که دوباره دستگیر شدم و این بار قانون همه اموالم را مصادره کرد.
وقتی از زندان آزاد شدم دیگر چیزی نداشتم و همسرم به بیماری سرطان مبتلا شده بود و پسر 18 ساله ام نیز شیشه و کریستال مصرف می کرد برای آن که دیگر سراغ فروش مواد مخدر نروم در یک پروژه ساختمانی به عنوان نگهبان مشغول کار شدم اما پسر معتادم که ازدواج کرده و نوزاد شیرخواره ای نیز دارد برای تامین هزینه های مواد مخدر روزگارم را سیاه کرده است به طوری که چند روز قبل مرا کتک زد و برای گرفتن مبلغی که برای تامین هزینه شیرخشک فرزندش به عروسم داده بودم شیشه ها را شکست و با چاقو تهدیدم کرد آن جا بود که به یاد نفرین های آن پیرزن افتادم و ...برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر