این ها بخشی از صحبت های یک مرد جوان شیشه ای است که دوران پاکی اش را در کمپ می گذراند.

او می گوید: دیپلم که گرفتم به سربازی رفتم. بعد از اتمام خدمت دوستان نابابم برایم یک سور دودی تدارک دیدند تا با این کارشان برایم جشن گرفته باشند اما در واقع من را وارد منجلاب اعتیاد کردند.

بعد از این ماجرا اصلا فکر نمی کردم معتاد شده باشم تا این که عمه ام فوت کرد و نتوانستم طی روز سراغ مواد بروم. شب دیدم دست و پاهایم درد می کنند و تازه فهمیدم اعتیاد دارم. پدرم سکته کرده بود برای همین مواد مصرف می کرد.

بعد از چند روز دیدم استخوان دردم تمامی ندارد تا این که به دکتر رفتم. او برای ترک اعتیادم داروی دست ساز داد و مصرف دارو باعث شد بعد از چند روز اعتیادم را به راحتی کنار بگذارم.

ترک اعتیاد در عرض چند روز باعث شد به مصرف مواد ادامه دهم به این امید که هر موقع اراده کنم با مصرف دارو مثل دفعه اول می توانم اعتیادم را کنار بگذارم. اما بار دوم مثل بار اول داروها جواب نداد و در شب دوم، استخوان درد امانم را برید و دوباره سراغ مواد رفتم.

بعد از این ماجرا وارد دانشگاه شدم و تا مقطع فوق دیپلم ادامه تحصیل دادم. در این گیر و دار با یک سیما آشنا شدم و تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم.

رفته رفته اعتیاد بر من غلبه کرد و قدرت و اختیار را از من گرفت. چهره ام زرد و بی روح شده بود و اصلاً توان خبر گرفتن از دختر مورد علاقه ام را نداشتم تا این که روزی او مرا با آن وضعیت دید و جویای احوالم شد و من را سرزنش کرد که چرا خبر او را نمی گیرم؟ وقتی ماجرا را فهمید به شدت عصبانی شد و از من خواست هر چه زودتر اعتیادم را ترک کنم. یکی از دوستانم به من پیشنهاد داد همراه مصرف مواد برای شادابی پوست و چهره ام، نوشیدنی غیرمجاز مصرف کنم.

شب نخست که به پیشنهاد دوستم عمل کردم حال خاصی پیدا کردم. دوباره دختر مورد علاقه ام داخل کوچه جلویم را گرفت و گفت چرا به عهدی که با هم برای ازدواج بسته ایم عمل نمی کنم و او را بلاتکلیف گذاشته ام؟

شب به مادرم گفتم برایم به خواستگاری برود. او سری تکان داد و گفت همین کار را خواهد کرد. روز بعد مادرم و زن دایی ام با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی به خواستگاری رفتند و من در خانه منتظر ماندم تا ببینم نتیجه چه خواهد شد.

بعد از یک ساعت مادرم با چهره عبوس وارد خانه شد و به من گفت جواب دختر منفی است. با شنیدن این جمله دنیا روی سرم خراب شد و به شدت ناراحت شدم. بعدها متوجه شدم مادرم اصلاً به خواستگاری نرفته بود! چون از دروغ مادرم اطلاع نداشتم هر بار که آن دختر جلوی در خانه مان می آمد تا احوالم را بپرسد، خودم را به او نشان نمی دادم و بی محلی می کردم.

بعد از این ماجرا به مصرف شیشه روی آوردم و روزگارم تیره و تار شد چون فکر می کردم چیزی برای از دست دادن ندارم. نزدیک به دو سال طول کشید تا این که روزی زن دایی ام که گویا عذاب وجدان گرفته بود راز خواستگاری دروغین و جواب «نه» آن دختر را برایم فاش کرد.

زن دایی ام گفت: مادرم به خیال این که من اعتیاد دارم و خانواده آن دختر حتما دست رد به سینه اش خواهند زد و با این کار جلوی همسایه ها سنگ روی یخ خواهد شد، نقشه خواستگاری دروغین را کشیده بود.

زمانی که متوجه حقیقت شدم شیشه و کریستال، شیره جان من را خشک کرده و عشق و عاشقی از سرم پریده بود و کاری از دستم بر نمی آمد.

بعد از این ماجرا مصرف شیشه ام زیاد شد تا جایی که به تزریق مواد روی آوردم و پولش را هم از مادرم می گرفتم. صبح زمانی که از خواب بیدار و با مکث مادرم برای دادن پول مواد رو به رو می شدم مثل دیوانه ها به جان وسایل خانه می افتادم و آن ها را می شکستم تا پول مواد را به من بدهد. حتی به درخت حیاط هم رحم نمی کردم و به مادرم می گفتم چرا درخت باید این همه شاخ و برگ داشته باشد؟ بعد از آن شروع به شکستن شاخه های آن می کردم. به مادرم می گفتم چرا شما به دولت پول کمی برای آب و برق می دهید؟

بعد از آن شیرآب را باز می کردم و به مادرم هشدار می دادم که هیچ کس حق ندارد تا 48 ساعت آن را ببندد و حتی در سرویس بهداشتی را قفل می کردم و مانع استفاده خانواده ام می شدم. مادرم شروع به گریه و التماس می کرد تا از این کارها منصرف شوم.

دست خودم نبود انگار نیرویی از درون من را وادار به انجام این کارها می کرد. بعد از تهیه مواد شروع به تزریق آن به دستم می کردم ولی یک رگ سالم در دستانم پیدا نمی شد. روزی که در دستم رگ برای تزریق پیدا نمی کردم گریه می کردم و با رگ های دستم حرف می زدم و آن ها را نوازش می کردم تا با من آشتی کنند و خودشان را به من نشان دهند و تزریق مواد را شروع کنم! دستانم سوراخ سوراخ شده بودند، گاهی روزی 10 بار مواد تزریق می کردم و با این کارم خون از دستانم جاری می شد.

پدرم با این وجود چون تک پسر بودم من را دوست داشت و از من حمایت می کرد و چشم دیدن زجر کشیدن مرا نداشت و پول مواد را در اختیارم می گذاشت.

روزی مواد جدید به بدنم تزریق کردم و حالم خیلی بد شد طوری که روی زمین به پشت افتادم و محکم به زمین چنگ انداختم چون احساس می کردم دارم از زمین کنده می شوم و در جدال با مرگ بودم که مادرم با پاشیدن آب سرد، من را به خودم آورد.

مادرم به خاطر ماجرای خواستگاری، عذاب وجدان گرفته بود برای همین خودش را سرزنش می کرد و من را پیش دعا نویس و اشخاص دیگر می برد تا شاید به زندگی عادی برگردم. پنهان کاری مادرم سرنوشتم را عوض کرد تا این که پدرم فوت کرد. آن قدر غرق در مواد شده بودم که تا به خودم آمدم دیدم مراسم خاک سپاری او تمام شده و حتی شام مراسم را داده و بدون این که برای آخرین بار از پدرم خداحافظی کنم او را دفن کرده اند.

بعد از فوت پدرم متوجه شدم بی پشتوانه شده ام و چه فرد نازنینی را از دست داده ام چون بی محلی خانواده و فامیل به من شروع شد و حتی روزی دایی ام با طعنه به من گفت حالا هم می توانم وسایل خانه را به هم بریزم و بشکنم؟ حتی در خانه را به رویم قفل می‌کردند و در حیاط می خوابیدم. این ماجرا ادامه داشت تا این که شبی با خودم خلوت و زار زار برای گذشته و آینده تباه شده ام گریه کردم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم تا مادرم را صدا کردم او از ترس این که مبادا باز خانه را به هم بریزم به من گفت پول مواد را زیر بالشم گذاشته است. به مادرم گفتم پول نمی خواهم، تصمیم دارم اعتیادم را ترک کنم.

او گریه کرد و گفت اذیتش نکنم و او را آزار ندهم و سراغ مواد بروم. اما وقتی اصرارم را دید مرا پیش دکتر برد. دکتر گفت اول باید میزان تحمل بدنم را تست کند برای همین حدود 60 قرص به من داد. داخل مطب تمام قرص ها را خوردم و چند لحظه طول نکشید که بی هوش شدم.

مادرم من را به خانه برد و تا 24 ساعت روی سرم دعا و قرآن خواند. من هم به خواب عمیقی فرو رفته بودم. صبح روز بعد مادرم به خیال این که من فوت کرده ام از خدا می خواست از گناهانم بگذرد. کم کم بعد از 24 ساعت به هوش آمدم و مادرم با دیدن این صحنه از خوشحالی جیغ کشید و به سرعت من را نزد دکتر برد.

بعد از این ماجرا حدود دو سال قرص مصرف کردم تا این که به زندگی عادی برگشتم. در این گیر و دار با یک دختر آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم و بعد از چند سال زندگی مشترک صاحب یک فرزند شدیم.

روزی من و همسرم سر ماجرای خانه که باید سندش را به اسم او بزنم دعوای مان شد. همسرم به من می گفت باجناقم این کار را برای همسرش کرده است. از همسرم اصرار و از من انکار، این کار باعث شد اعصابم به هم بریزد و دوباره پایم بلغزد و سراغ شیشه بروم.

وقتی همسرم متوجه شد سراغ مواد رفته ام در خانه را به رویم باز نکرد. بعد از چند روز هر بار جلوی در خانه می رفتم کسی در را باز نمی کرد تا این که فهمیدم او خانه را خالی کرده است.

بعد از مدتی همسرم از دست من شکایت کرد و درخواست طلاق داد و حضانت فرزندم را از من گرفت. مدتی دادگاهی بودیم تا این که روزی داخل یکی از پاتوق ها دستگیر شدم و من را به کمپ آوردند. الان با خودم می جنگم تا شاخ این غول افیونی را بشکنم و خودم را از چنگالش آزاد کنم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.