نقشه پلید خواهران داماد برای نوعروس / سمیه را به ناکجاآباد کشاندند
حوادث رکنا: چهره ای شکسته، اما در میان بچه های کمپ، سر زبان بیشتری دارد. علاقه مند است به جای همه صحبت کند، بچه های کمپ او را رئیس صدا می زنند. 30 ساله است و در منطقه شمال شهر بیرجند متولد شده است.
«سمیه» میگوید: زندگی خوبی داشتیم و در منطقه محل سکونتمان، زبانزد بودیم اما زندگی فقط تا زمانی به ما روی خوش نشان داد که پدرم در قید حیات بود و بعد از آن تمام شد. پدرم در محله، صاحب نام و معتمد بود تا این که به سرطان مبتلا شد و پنج سال با مرگ دست و پنجه نرم کرد و سرانجام از میان ما رفت و زمانی که پیکر بی جان پدرم را از منزل بیرون می بردند حس می کردم که شیرازه زندگی ما از هم پاشید.
او با گریه می گوید: آن موقع خواهرم که عقد بود با جلسه مختصری به خانه بخت رفت و در کمتر از یک سال من که بچه آخر بودم تنها شدم. خواهر و برادرانم پی زندگی شان بودند و زندگی من سخت شده بود. از لحاظ مادی مشکلی نداشتیم تا این که مادرم با مردی که زن داشت ازدواج موقت کرد و بعد از آن حضور این مرد در خانه برای من خیلی سخت بود به طوری که بارها می خواستم دست به خودکشی بزنم.
ساز ناسازگاری
با این ماجرا دیگر ساز ناسازگاری من و مادرم کوک شده بود و او هم مرا به حال خود رها کرد. مانده بودم چکار کنم تا این که در یک پوشاک فروشی به عنوان شاگرد مشغول به کار شدم و مادرم دنبال کارهای خودش بود و من تنها مانده بودم، زندگی می گذشت تا این یکی از مشتریان مرا برای برادرش خواستگاری کرد اما از ترس این که از وضعیت بی سامان زندگی ام سر در بیاورد جواب منفی دادم ولی دست بردار نبود و حتی بعضی روزها موقعی که صاحب مغازه نبود همراه با برادرش به مغازه می آمد و بعد از دو، سه ماه رفت و آمد، خام حرف های این خواهر و برادر شدم و ارتباط من و صادق دو نفره شد.
سمیه با سکوتی کوتاه ادامه می دهد: البته وضعیت خانواده صادق از ما خراب تر بود. پدرش در زندان به سر می برد و مادرش معتاد بود و ... موضوع را بعد از هفت ماه به مادرم گفتم و مثل کسی که مانع او بودم بلافاصله قبول کرد و خانواده صادق؛ مادر و برادرش گویی در شب خواستگاری خواب بودند و همه صحبت ها را خواهرش گفت. مادرم آن شب کوچک ترین مخالفتی نکرد حتی نگفت باید من و دخترم فکر کنیم بنابراین هنوز حرف های خواهر صادق تمام نشده بود که مادرم گفت من موافق هستم که این دو جوان سر و سامان بگیرند.
دامی که برایم پهن شد
هنوز گیج حرف های آن شب مادرم بودم که بساط سفره عقد پهن شد و من و صادق عقد کردیم. به هر در می زد که زندگی خوبی برای من مهیا کند اما مگر خانواده اش می گذاشتند! او هر چه درآمد داشت خرج معتادها در خانه پدرش می کرد و وقتی اعتراض کردم، از روی سادگی موضوع مخالفت مرا به خانواده اش گفت که با طرح این موضوع آن ها برای من دام پهن کردند.
تا آن زمان خیلی رفت و آمد کمی به خانه صادق داشتم اما مادرش از در دوستی وارد شد و مدام گفت با درآمد کمی که صادق دارد زندگی مشترک شما پیشرفت نمیکند بنابراین باید به تهران برود و با جیب پر برگردد.
سمیه سری تکان می دهد و میگوید: حرف های مادر شوهرم را قبول کردم و من هم به صادق فشار آوردم تا مدتی به تهران برود و او هم قبول کرد اما لحظه ای که سوار اتوبوس شد گفت: به خانواده ام اعتماد نکن. هر بار صادق سه ماه دور از من می بود اما وقتی بر می گشت به محض رسیدن از من درباره خانواده اش سوال می کرد و مدام می گفت موقعی که من نیستم هرگز به خانه ما رفت و آمد نکن اما این همه تاکید فایده ای نداشت و مدتی بعد خواهرانش با حیله مرا پای بساط مواد مخدر کشاندند و زندگی ام برای بار دوم سیاه شد.
در این بین صادق هم معتاد شده بود و دیگر مثل روزهای اول خرجی نمی داد. روزگارم تیره بود، معتاد زاری شده بودم و پیش هر کسی برای خرج مواد دست دراز می کردم. موقعی که صادق آمد او از من بدتر بود و همه در همان دخمه مواد تهیه می کردیم و می کشیدیم. فکر و وجودم شده بود تهیه مواد! زندگی خودم را از دست داده بودم حتی موقع بی پولی، پیله مادرم می شدم او ارثیه مرا داد و من همه را دود کردم.
همه نوع مواد مخدر را مصرف کرده ام حتی تزریق هم داشته ام. برای تهیه مواد هر کاری که به ذهن برسد انجام دادم. سرانجام شوهرم را هنگام تهیه مواد مخدر در یکی از پاتوق ها دستگیر و مواد مخدر صنعتی زیادی از او کشف کردند که به حبس طولانی محکوم شد و باز هم تنها شدم. یک روز که برای تهیه مواد مخدر به یکی از پاتوق ها رفتم یکی از کسانی را دیدم که به خانه مادر شوهرم رفت و آمد داشت. وقتی موضوع را برایش گفتم او به همراه دو خانم دیگر مرا برای ترک دادن به کمپ آوردند، هر چند روزهای اول خیلی سخت بود اما حالا 63 روز است که پاک شده ام.
از بیرون می ترسم
سمیه که نگرانی در چشمانش موج میزند با صدای آرام می افزاید: از بیرون می ترسم شاید دوباره لغزش کنم، اگر بتوانم برای همیشه از این شهر بروم بهتر است. یکی از برادرهایم گفته است اگر ترک کنم در خانه اش جا و مکانی به من خواهد داد. درباره صادق از او سوال می کنم می گوید: وقتی مشخص شد باید سال ها در زندان بماند درخواست طلاق دادم و از او جدا شدم.
اودرباره اعتیاد، اظهار می کند: اعتیاد هر نوع آن سیاه است، البته جرقه سیاهی زندگی ام را مادرم زد و خانواده شوهرم آن را شعله ور کردند تا این که به روز سیاه نشستم.می پرسم چرا این جا به تو رئیس می گویند؟ پاسخ می دهد: چون در همه کارهای کمپ به بقیه کمک می کنم و اگر کسی به کمپ می آید من از طرف بچه ها صحبت می کنم. سمیه درباره آینده اش هم این طور می گوید که دوست دارد از این شهر برای همیشه برود چون خیابان هایش برای او روزهای تلخ و سیاهی را تداعی می کند. می خواهد برود تا برای خودش شغلی دست و پا کند و دستش در جیب خودش باشد.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
رضایی
ارسال نظر