با تاریک شدن هوا دور هم جمع و گرم صحبت می شدیم و تا آخر شب با هم بودیم. آن زمان تفریح دیگری جز این کار نداشتم و اگر هم خسته بودم و می خواستم در خانه استراحت کنم دوستان من را به کوچه می کشاندند. هرکس حرفی می زد و دور هم خوش بودیم اما همین که به خودمان می آمدیم ساعت از نیمه شب گذشته بود.

پدرم همیشه با وقت گذرانی های شبانه ام در کوچه مخالف بود و می گفت بهتر است به خانواده و درس هایم برسم. او راست می گفت. من به خاطر دوستانم هیچ وقت در خانه نبودم. با خانواده ام به هیچ مهمانی نمی رفتم و وقتی هم مهمان به خانه مان می آمد از خانه فراری بودم. از طرفی بودن در کنار دوستانم فرصت درس خواندن را از من می گرفت. این شرایط ادامه داشت تا این که رفته رفته در هنرستان با مشکلات جدی روبه رو شدم و مدتی بعد وقتی دیدم توان ادامه تحصیل ندارم درسم را نیمه کاره رها کردم.

من درس خواندن را فدای رفیق بازی هایم کرده بودم اما باز هم حاضر نبودم از بودن در کنار بچه های محله دست بکشم. وضعیت دوستانم هم بهتر از من نبود. چند نفرشان بیکار بودند و چند نفر دیگر هم در کارگاه تراشکاری کار می کردند. شب ها تا دیروقت کنار هم می نشستیم و حرف هایی می زدیم که مطمئن بودم در هیچ کدام از آنها سودی نداشت.

یک شب در حالی که با دو نفر از بچه ها در کوچه بودیم پسر جوانی را دیدم که به طرف سر کوچه می دوید. برایم کمی عجیب بود. با خودم گفتم شاید او دزد است. دوان دوان دنبالش رفتم و از پشت او را گرفتم. او می خواست خودش را از دستم رها کند و من اجازه نمی دانم. به همین دلیل با هم درگیر شدیم. وقتی کار بالا گرفت از داخل جیبم چاقویی را که از یکی از دوستانم گرفته بودم بیرون کشیدم و با آن ضربه ای به پسر جوان زدم. او بی حال شد و روی زمین افتاد. درحالی که بالای سرش ایستاده بودم دوستانم و چند نفر دیگر رسیدند. چند لحظه بعد مرد میانسالی هم به جمع ما اضافه شد. او که با دیدن جوان غرق در خون شوکه شده بود ناگهان از هوش رفت.

او پدر پسر جوان بود و ظاهرا چند دقیقه قبل با پسرش بگومگو کرده بود و من به اشتباه فکر می کردم پسر بی گناه دزد است. هرچند او خیلی سریع به بیمارستان منتقل شد اما روی تخت بیمارستان جان باخت و من به عنوان قاتل دستگیر شدم. در اولین جلسه محاکمه ام در دادگاه کیفری استان تهران خانواده مقتول خواستار قصاصم شدند. حالا نمی دانم قرار است چه اتفاقی بیفتد و تاوان این اشتباه بزرگ را چگونه باید پس بدهم. هنوز حرف های پدرم در گوشم است که من را از وقت گذرانی در کوچه منع می کرد. اما افسوس که به حرف هایش بی اعتنایی کردم و جوانی ام را به بازیچه گرفتم. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی