کم کم کار به جایی رسید که به جای قلم و دفتر، نی و سیخ به دست گرفت و به جای دانشگاه سر از کمپ درآورد. پسر نوجوان ادعا می کند که زادگاهش به پایتخت «سه دود» و «شیشه» در منطقه معروف است و جمعیت قابل توجهی از ساکنان آن معتاد Addicted یا ساقی هستند. دانش آموز دیروز و معتاد امروز درباره روزهای پر پیچ و خم زندگی اش چنین می گوید:

همکلاسی هایم مشروبات الکلی مصرف می کردند و در کنار آن سیگار و قلیان می کشیدند. من در رودربایستی قرار گرفتم و چند پک مهمان آن ها شدم. خانواده ام در روستا زندگی می کردند و به دامداری و کشاورزی مشغول بودند.

چون در روستا دبیرستان نبود به ناچار در شهر درس می خواندم. با دوستانم روزهای تعطیل بیرون می رفتیم و تفننی قلیان و سیگار می کشیدیم. سن و سال کمی داشتیم و نمی دانستیم که عاقبت این رفیق بازی و دود و دم ها منزوی شدن است.

خانواده ام اصلاً از کارهای من خبر نداشتند و فقط از نظر مالی من را تأمین می کردند.

به دلیل بیرون رفتن با دوستانم مدام دیر به مدرسه می رسیدم و همیشه از همکلاسی هایم در درس عقب بودم. سرکلاس به فکر دود و قلیان بودم و تا به خودم می آمدم زنگ مدرسه می خورد و بدون فهمیدن چیزی از درس کلاس را ترک می کردم.

برخی روزها قبل از شروع کلاس قرص ترامادول مصرف می کردم برای همین گیج و منگ بودم و معلم مدام به من اخطار می داد چُرت نزنم و حواسم به درس باشد. کم کم مدیر مدرسه متوجه اعتیادم شد و بعد از آن خانواده ام روی سرم آوار شدند. اختیارم دست خودم نبود و مواد من را به دنبال خودش به هر سویی می کشید.

خانواده ام بعد از اطلاع از این ماجرا مرا به خانه بردند و مدتی زندانی Prisoner کردند تا شاید از فکر دود و دم بیرون بیایم اما فایده ای نداشت و حتی با کتک زدن و نصیحت کردن هم کاری از پیش نبردند.

اوایل فکر می کردم مواد برایم سودمند است اما زمانی پی به اصل ماجرا بردم که در لجنزار اعتیاد گیر و به ناچار ترک تحصیل کردم.

با فشار و حمایت خانواده ام از شر مواد خلاص و چند صباحی پاک شدم.

روزی با دوستم با موتورسیکلت دور می زدیم که ناگهان با یک خودرو تصادف Crash کردیم و دوستم در این حادثه Incident در دم فوت کرد و من به شدت مصدوم شدم. ضربه ای که به سرم خورده بود و فوت دوستم بدجوری روی اعصابم تاثیر گذاشته بود و دوباره پایم لغزید و به سراغ مواد رفتم. مدتی گذشت تا این که یکی از خلافکارهای بزرگ روستا طرح دوستی با من ریخت و من را به سمت مواد صنعتی شیشه و سه دود سوق داد.

چون سن و سالم کم بود معنای رفاقت و دوستی خاله خرسه مرد ساقی را که با هم فاصله سنی زیادی داشتیم نمی فهمیدم و زمانی پی به نقشه او بردم که به هدفش که به دام انداختن من در تله شیشه و سرافکندگی خانواده ام بود رسیده بود.

مادرم وقتی حال زار و خمارم را می دید دلش به حالم می سوخت و حس مادرانه اش گُل می کرد و دور از چشم پدرم پول برای تهیه مواد می داد و فکر می کرد با این کار به من کمک می کند در صورتی که داشت با دستان خودش مرا داخل منجلاب بیشتر غرق می کرد.

روستای ما طوری بود که تعداد زیادی از اهالی معتاد بودند و داخل برخی کوچه ها چند ساقی وجود داشت.

حتی از روستاهای مجاور به روستای ما می آمدند و بعد از خرید مواد و شارژ کردن خودشان آن جا را ترک می کردند. زمانی که خانواده ام دیدند از پس اعتیاد من بر نمی آیند مرا به کمپ آوردند و الان حدود یک ماه است که از دود دور هستم .

به خاطر سن کم و فرصت های زیادی که برای جبران دارم تصمیم گرفتم از گذشته درس بگیرم و از هر چه بدی است پاک شوم.

پدرم به من قول داده در صورت ترک اعتیادم تمام امکانات را برایم فراهم کند تا بتوانم روی پایم بایستم.خواندنی های رکنا را در اینستاگرام دنبال کنید

 

وبگردی