راز 9 شاخه گل برای شوهر فداکار
رکنا: زن ماشیناش را روشن کرد و راه افتاد به طرف مدرسه. هیاهوی بچهها هم کلافهاش کرده بود و هم طعم شیرینی را به جانش هدیه میداد.
سالها بود که آرزوی این هیاهوی شیرین را داشت. تنها بود ولی چه فرقی میکرد راه رفته را باید تا انتها میپیمود.
با خنده پای در راه گذاشته بود و حالا در نیمه راه، باید ادامه میداد.
عبدا... و او با عشق پیمان بسته بودند. هیچ چیزی نتوانسته بود این عشق را کمرنگ کند. خیلیها مانع این محبت میشدند ولی عبدا... مردی نبود که تسلیم حرفها و گفتههای دیگران شود.
10 سال از زندگیشان گذشته بود و چراغ خانهشان تاریک مانده بود. حرفها و نیش و کنایهها قلبهایشان را میسوزانید، ولی عبدا... مردی نبود که دست از زنش بکشد. روزی که به خانه آمده بود، چشمانش برق میزد.
ـ ملیحه باید برویم.
صبح زود بود که تمام زندگیشان را بار یک ماشین کرده بودند و راه افتاده بودند به طرف آن شهرستان کوچک.
از آن به بعد دیگر هیچکس از آنها خبری نداشت. باور نمیکرد که در یازدهمین سال زندگیشان عبدا... وقتی به خانه میآید آن هدیه غیرمنتظره را به او ببخشد.
عبدا... با دوقلوهای سه ماهه پا به خانه گذاشته بود.
ـ حالا که خدا قرار نیست به ما فرزندی عطا کند، خانهمان را سقف بچههای بیپناه کنیم. اینطوری بود که هر سال عبدا... دو بچه را به فرزندی میگرفت.
چهار سال گذشته بود و آنها صاحب هشت بچه قد و نیم قد شده بودند. خانهشان از صدای گریه و خنده بچهها پر میشد. خسته میشدند ولی شاد بودند.
پنجمین سال بود، زن منتظر آمدن مرد بود. تولد بچهها بود. هر چه منتظر مانده بود، از مرد خبری نشده بود. قلبش میلرزید که خبردار شد، در آن تصادف Crash سهمگین مرد برای همیشه تنهایش گذاشته بود.
از آن زمان سالها میگذشت. بچهها بزرگ شده بودند. زن به خود میبالید و هر وقت که کلافه میشد قلب Heart و جانش را رها میکرد در میان نگاهها و هیاهوی فرزندان.
مهر از راه رسیده بود. زن هر سال روز اول مهر ماه که میشد، بچهها را به مدرسه میرسانید و با 9 شاخه گل رز به طرف قبرستان قدیمی شهر میرفت و تا ظهر کنار سنگ مزار او مینشست.
ـ چه خوب فکری کردی، اگر فکر تو نبود حالا من چقدر تنها بودم.
ارسال نظر