عروسک افسرده / 2 برادر را دیوانه کرد!
رکنا: سالها پیش، وقتی بچه بودم، توی جشن تولد شش سالگیام یکی از دوستهام خرس عروسکی بزرگی بهم هدیه داد.
با اینکه زیاد از عروسکهام خوشم نمیاومد، ولی درباره اون خرس جور دیگهای فکر میکردم و فوقالعاده دوستش داشتم و حتی چندین بار سر اون خرس عروسکی با برادر کوچکترم دعوام شده بود، چون به هیچعنوان دوست نداشتم کسی به جز خودم به اون عروسکم دست بزنه و باهاش بازی کنه.
برادرم یک سال از خودم کوچکتر بود و خیلی اوقات بیاجازه میرفت سر وسایل من و با اسباببازیهام بازی میکرد. من هم زیاد روی این موضوع از خودم حساسیت نشون نمیدادم، اما جریان اون خرس فرق داشت و به خاطر همین هم آروم آروم کارم با برادرم به جاهای باریک کشید، چون بعد از آخرین دعوایی که بینمون پیش اومد، برادر کوچکترم به کلی باهام قهر کرد و شروع کرد به انجام دادن کارهای وحشتناکی که حتی پدر و مادرم هم نگرانش شدن.
اولین بار که نگران حال برادرم شدم، زمانی بود که توی حیاط خونه، نگاهم افتاد به یکی از عروسکهام که کلهاش از بدنش جدا شده بود و به وسیله چند تا میخ بلند، به تنه یکی از درختهای باغچه دوخته شده بود. از اون به بعد هرازگاهی اتفاق وحشتناکی برای یکی از اسباببازیهام میافتاد و هیچکدوم از اون اتفاقها عادی به نظر نمیرسید تا جایی که دیگه واقعا از برادرم میترسیدم و پدر و مادرم هم به دلیل نگرانی بیش از حدشون مدام برادر کوچکترم رو میبردن پیش روانشناسهای مختلف و سعی میکردن کاری بکنن که برادرم دست از اون رفتارهای ترسناکش برداره و من هم از حساسیتم نسبت به اون خرس عروسکی کم کردم و اجازه دادم برادرم باهاش بازی کنه، اما این کار هم فایدهای نداشت، چون برادرم به شدت از اون خرس میترسید و بارها به پدر و مادرم گفته بود که اون خرس چندین بار تهدیدش کرده و ما هم با شنیدن این حرف دیگه مطمئن شدیم که مشکل برادرم جدیه و باید یک فکر اساسی به حالش بکنیم.
برادرم میگفت که اون خرس، اسباببازیهای من رو نابود میکنه و قسم میخورد که خودش بیتقصیره، اما ما هرقدر بیشتر از این حرفها میشنیدیم، بیشتر نگران حالش میشدیم و دوسال تمام کارمون شده بود به مطب این دکتر و اون دکتر رفتن و مراعات حال برادرم رو کردن تا اینکه بعد از دو سال بالاخره بهم ثابت شد که برادرم راست میگفت و به همین خاطر در این مورد با پدر و مادرم صحبت کردم، چون یک شب که روی تختخوابم دراز کشیده بودم، با صدای باز شدن پنجره اتاق، چشمهام رو باز کردم و نگاهم افتاد به اون خرس عروسکی که توی چارچوب پنجره ایستاده بود و تا اومدم به خودم بیام و اون چیزی که میدیدم رو باور کنم، با یک جهش خودش رو از پنجره بیرون انداخت و من هم که به صورت شدیدی شوکه شده بودم، دویدم سمت اتاق پدر و مادرم و جریان راست بودن حرفهای برادرم رو براشون تعریف کردم، اما نتیجه تعریف کردن اون واقعیت، نجات پیدا کردن برادرم از دوا و دکتر نبود، چون از فردای اون شب من رو هم همراه برادرم به مطب روانپزشکها میبردن و ازم میخواستن که جلوی تخیلاتم رو بگیرم و مثل یک آدم عادی فکر کنم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
کاوه . م. راد
این چی بود دیگه حالا چیکار کنیم نتیجه چی شد