8 سال است با علیرضا عقد کردم اما او یک شب هم در خانه نمی ماند/ شوهرم از من می ترسد؟!
رکنا: چه آرزوهایی برای زندگیاش داشت. ترانه، علیرضا را دوست دارد و خیلی سعی کرد او را به زندگی دلگرم کند، اما فایدهای نداشت و انگار شوهرش دوست ندارد زیر بار مسئولیت و زندگی مشترک برود. حس اینکه علیرضا یک مرد ترسو باشد که نتواند به او تکیه کند، بیش از هرچیزی آزارش میدهد.
زن جوان میگوید: 9 سال پیش با علیرضا آشنا شدم که بسیار مهربان و احساساتی بود. من هم مثل او بودم و وجود علائق مشترک بین ما باعث شد تا سریع به هم علاقهمند شویم. بعد از آشنایی خیلی زود خانوادهام را در جریان گذاشتم، اما علیرضا گفت شرایط ازدواج را ندارد و نمیتواند جلو بیاید.
سه سال گذشت و در این مدت انتظار داشتم شرایطش بهتر شود، اما نشد و گفت بیا بدون اطلاع خانوادهام عقد کنیم تا خانوادهات مشکلی نداشته باشند. موضوع را به خانوادهام گفتم و آنها هم قبول کردند و قرار شد چهار ماه بعد عقدمان، علیرضا موضوع را به پدر و مادرش بگوید، اما چهار ماه شد هشت سال.
الان هشت سال از عقدمان میگذرد و بدانید در این مدت چهها که نکشیدم از دست این مرد و خانوادهاش. خانواده و فامیلم مدام سرکوفت میزدند که تا کی میخواهی خانه پدرت بمانی و چرا شوهرت قالقضیه را نمیکند. جوابی نداشتم بدهم. از آن طرف شوهرم هم تلاشش را میکرد تا به پدر و مادرش موضوع عقدمان را بگوید، اما مشکل اینجا بود که از مادرش و واکنشی که نشان میداد، بشدت میترسید. گفت سربازیام تمام شود میگویم، تمام شد اما نگفت. گفت لیسانس بگیرم، میگویم، اما نگفت. کارشناسیارشدش را هم گرفت، اما باز هم خبری نشد. رفت دکتری شرکت کرد و گفت پذیرش بگیرم، حتما میگویم، اما نگفت.
ترانه در ادامه توضیح میدهد: علیرضا به خانوادهاش گفت با دختری بتازگی دوست شدهام و قصد ازدواج با او را دارم. آمدند خواستگاری و پدرش مخالفتی نداشت، اما مادرش بشدت مخالف بود و گفت نه. گفتند با ازدواج علیرضا مخالف هستند نه اینکه با من مشکل داشته باشند. پذیرش دکتری که آمد، به خانوادهاش گفت اگر جلو نمیآیید خودم دختر را عقد میکنم. بندهخداها فکر میکنند دو ماه است عقد کردهایم. شاید بپرسید چرا خودمان چیزی نگفتیم. چون شوهرم میگفت اگر بفهمند مجبورم میکنند طلاقت دهم، اما من دوستت دارم و نمیخواهم تو را از دست بدهم. با اینکه الان سه ماه است قضیه علنی شده، اما خانوادهاش به روی خودشان هم نمیآورند.
شوهرم در این هشت سالی که عقد هستیم، مبتلا به افسردگی شده است. گاهی حتی دوست ندارد مرا ببیند و به تلفن عادت کرده است. گاهی حتی تا شش ماه همدیگر را نمیبینیم. در تمام سالهایی که از فامیل و خانوادهام حرف میشنیدم، او مشغول درس خواندن بود. تمام این مدت را تلفنی با هم ارتباط داشتیم. گاهی به دیدنم میآمد و با هم بیرون میرفتیم. حالا هم که همه موضوع را فهمیدهاند، دل و دماغ زندگی را ندارد و از ترس مادرش حتی یک شب را هم نمیتواند در خانهمان بماند، چه برسد به اینکه به مسافرت برویم.
حتی حوصله دکتری خواندن را هم ندارد و با اینکه خیلی علاقه داشت ادامه تحصیل دهد، اما پشیمان شده است. صبح تا شب در خانه است و تا ظهر میخوابد و بعد هم پای تلویزیون است. هیچ کاری نمیکند و هیچ جا هم نمیرود و تا جایی که بتواند با هیچکس حتی حرف هم نمیزند. خانوادهاش هم که عین خیالشان نیست پسرشان زن گرفته و عروس دارند. اگر مهمانی Party بروند یا مسافرت، علیرضا را با خودشان میبرند و برایشان مهم نیست پسرشان زن دارد. انگار که مجرد است و هیچ مسئولیتی ندارد. وقتی هم اعتراض میکنم، علیرضا میگوید نمیتوانم به آنها بگویم با شما مسافرت یا مهمانی نمیآیم، آن وقت فکر میکنند من پابند تو هستم. الان دوباره از دانشگاه پذیرش گرفته، اما حال و حوصله درس خواندن ندارد و از بس بیانگیزه است، من هم مثل خودش دلمرده شدهام. هر دو سرخورده و بیحوصله هستیم.
ترانه میگوید: خیلی دلم میخواهد از شوهرم محبت ببینم، اما اهمیتی نمیدهد. آدم گیجی شده که اگر چیزی را به او بگویم، زود فراموش میکند. نه با کسی رفت و آمد دارد و نه با من که زنش هستم، بگووبخندی میکند. نمیدانم چه کنم تا به زندگی دلگرم شود. من هم خسته شدهام از این وضعیت و بلاتکلیفی و به طلاق فکر میکنم. شوهر من هیچ اختیار و ارادهای از خودش ندارد و سایه سیاه ترس از خانواده همیشه روی سرش است. تا اینجا هم به خاطر زندگیمان تلاش و صبر کردم، اما من هم ظرفیتی دارم و بیشتر از این در توانم نیست.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
من سی و دو سال است ازدواج کرده ام و به خاطر عقیم بودن همسرم بچه دار هم نشدیم اما همیشه همسرم با خانواده ی خودش است با آنها مسافرت می رود و پولش را برای آنها خرج می کند با این که همه شان حقوق بگیر هستند و درامدهای کلان دارند حتی خانه هم به اسم مادرهشتاد ساله ی پولدارش خریده است. ولی در طول این سالها حتی یک ریال هم به من پول نداده بلکه پولهایم را نیز از من گرفته.شاید باور نکنید اگر موقع رفتن کرایه مرا بدهد موقع برگشت با این عنوان پول خورد داری ؟ بیشتر ازپول کرایه را از من می گیرد.هرگز نه برای سالروز ازدواج و تولد و روز زن حتی یک تبریک خشک و خالی هم به من نمی گوید ولی فورا به مادر و خواهرها و زن داداشهایش زنگ می زند و تبریک می گوید و کادو و سوغاتی برایشان می خرد!تمام امور زندگیش در دست خواهرش است...