این زن  زیر تیغ جراحی شکمش بیدار شد!

در سال 2008 میلادی یک عمل لاپاراسکوپی در بیمارستانی در مانیتوبا کانادا انجام دادم. آن موقع 44 سال سن داشتم و از خونریزی شدید ماهانه رنج می‌بردم. تجربه استفاده از بیهوش‌کننده‌های عمومی را داشتم و می‌دانستم که در این جراحی نیز یکی از آن‌ها را تجربه خواهم کرد. تقریبا هیچ وقت مشکلی نداشتم اما پیش از عمل کمی اضطراب داشتم.

در لاپاراسکوپی به جای یک برش بزرگ، چند برش کوچک بر روی شکم انجام خواهد شد. مرا وارد اتاق عمل کردند و همه چیز به شکل طبیعی خود مانند همیشه آغاز شد.

متخصص بیهوشی پس از تزریق داروی بیهوشی، ماسک را روی صورتم گذاشت و گفت: «نفس عمیق بکش.» من هم همان کار را کردم و از هوش رفتم.

وقتی بیدار شدم هنوز صدای دستگاه‌های اتاق عمل را می‌شنیدم. صدای کارکنان اتاق عمل و بوق‌های مانیتورها را هم می‌شنیدم. فکر می‌کردم که عمل به خوبی تمام شده است.

اما چند ثانیه بعد متوجه اشتباهم شدم.

آن‌ها حرکت می‌کردند و داشتند بر روی عمل تمرکز می‌کردند. ناگهان جراح گفت: «تیغ جراحی لطفا.» کاملا خشکم زده بود. به خودم گفتم: «چی شد؟ چه چیزی شنیدم؟»

هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد. به من داروی پارالیتیک داده شده بود تا ماهیچه‌های شکمم حین عمل مقاومت نکنند. متاسفانه داروی بیهوشی کارگر نیفتاده بود اما داروی پارالیتیک (فلج) به خوبی عمل کرده بود!

وحشت کرده بود. نمی‌دانستم که چنین چیزی می‌تواند رخ دهد. به همین خاطر چند ثانیه صبر کردم. اما قشنگ متوجه شدم که جراح دارد برش اول را روی شکمم می‌زند. واقعا نمی‌دانم برای توصیف دردش از چه واژه‌ای استفاده کنم اما می‌توانم بگویم که وحشتناک بود. می‌خواستم چیزی بگویم و تکان بخورم اما نمی‌توانستم. آنقدر فلج شده بودم که حتی نمی‌توانستم گریه کنم. همین لحظه بود که صدای تپش قلبم را از روی مانیتور می‌شنیدم: مرتب بالا و بالاتر می‌رفت. صدای مکالماتشان را می‌شنیدم. صدای برش دادن شکمم را هم می‌شنیدم. حتی متوجه می‌شدم که دارند ابزارشان را وارد شکمم می‌کنند. متوجه شدم که جراح دستش را وارد شکمم کرد. او سپس گفت: «آپاندیسش را نگاه کن، واقعا خوشگل و صورتی است. روده‌هایش هم که خوب است. تخمدانش هم مشکلی ندارد.» با زحمت فراوان توانستم سه مرتبه انگشتان پایم را تکان دهم که نشان بدهم بیدارم. اما هر بار آن‌ها پایم را می‌گرفتند تا ثابت بماند. عمل جراحی بین یک ساعت تا یک ساعت و نیم ادامه داشت. در طول عمل با دستگاه تنفس مصنوعی نفس می‌کشیدم؛ آن هم هفت بار در هر دقیقه. ضربان قلبم به 148 مرتبه در دقیقه رسیده بود ولی باز هم همان 7 مرتبه تنفس مصنوعی را به من می‌دادند. داشتم خفه می‌شدم. انگار شش‌هایم داشت آتش می‌گرفت. تقریبا آخرهای عمل بود که متوجه شدم می‌توانم زبانم را تکان دهم. انگار اثر داروی پارالیتیک داشت از بین می‌رفت. به نظرم رسید که با لوله تنفسیِ داخل دهانم بازی کنم تا توجهشان را به خودم جلب کنم. اتفاقا جواب هم داد؛ توانستم توجه متخصص بیهوشی را به خودم جلب کنم. اما او احتمالا با خودش فکر کرده بود که داروی پارالیتیک دارد تاثیرش را از دست می‌دهد و به همین خاطر فقط لوله تنفسی را از داخل دهانم بیرون کشید. مشکل دو برابر شد. البته حین عمل در ذهن خودم با خانواده‌ام خداحافظی کرده بودم زیرا اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که بتوانم جان سالم از این وضعیت بغرنج بدر ببرم. حالا که دستگاه تنفسی جدا شده بود و عملا نمی‌توانستم نفس بکشم، دیگر شک نداشتم. صدای پرستار را می‌شنیدم که مدام به من می‌گفت: «نفس بکش دونا، نفس بکش.» اما واقعا کاری از دستم برنمی‌آمد.در همین حین بود که اتفاق عجیبی رخ داد. تجربه خروج از بدن برایم رخ داد و روحم از بدنم جدا شد. من مسیحی‌ام و نمی‌گویم که به بهشت رفتم. اما می‌دانستم که روی زمین هم نیستم. جای دیگری بودم. جای آرامی بود. صدای دستگاه‌های اتاق عمل را در زمینه احساس می‌کردم. اما می‌دانستم که خیلی خیلی با من فاصله دارند. ترسی دیگر در کار نبود. دردی هم در کار نبود. احساس گرما و راحتی و امنیت کامل داشتم. حسی به من می‌گفت که تنها نیستم. کسی کنارم حضور داشت. همیشه به خودم گفته‌ام که آنجا "خدا" کنارم حضور داشت زیرا شکی ندارم که آن لحظه کنارم ایستاده بود. صدایی را شنیدم که می‌گفت: «مهم نیست. هر اتفاقی رخ دهد، خطری تو را تهدید نخواهد کرد.» آن لحظه می‌دانستم که اگر زنده‌ام یا مرده، اتفاق بدی رخ نخواهد داد. مدام داشتم دعا می‌خواندم، شعر می‌خواندم و به شوهر و فرزندانم فکر می‌کردم تا از این طریق ذهنم را درگیر کنم. اما وقتی آن شخص را کنارم حس می‌کردم، به خودم می‌گفتم: «لطفا اجازه بده بمیرم؛ دیگر نمی‌توانم تحمل کنم.» خیلی طول نکشید که آنجا بودم. به سرعت به اتاق عمل برگشتم. در فاصله‌ای که طول کشید پرستار انگشتان دستم را بگیرم به آنجا برگشته بودم. پرستار می‌گفت: «نفس بکش دونا.» به یکباره متخصص بیهوشی گفت کیسه را روی سرش بکشید. آن‌ها یک ماسک روی صورتم گذاشتند و به کمک یک بهوش آورنده، هوا را به زور به داخل شش‌هایم فرستاند.» محض اینکه آن کار را کردند، حس سوزش داخل ریه‌هایم از بین رفت. حس خیلی خوبی داشتم. دوباره توانستم نفس بکشم. متخصص بیهوشی بلافاصله چیزی به من داد که اثر داروی فلج کننده را از بین ببرد. خیلی سریع توانستم حرف بزنم. مدتی بعد، جراح به اتاقم آمد و گفت: «متوجه هستم که مشکلاتی را حین عمل تجربه کرده‌ای.» به او جواب دادم: «بیدار شده بودم. وقتی داشتی شکمم را می‌بریدی، حس می‌کردم.» اشک از چشمانش جاری شد و گفت: «متاسفم.» جملاتی که حین عمل شنیده بودم را به او گفتم؛ حرف‌هایی که در مورد آپاندیس و اندام‌های داخلی‌ام زده بود را هم به او گفتم. او پاسخ داد: «بله، درست است. آن حرف‌ها را زدم.» الان 9 سال از آن ماجرا می‌گذرد. از بیمارستانی که عمل جراحی‌ام را در آن انجام دادم، قانونا شکایت کردم. پس از عمل، آسیب روحی شدیدی دیده بودم. نزد یک تراپیست رفتم. اما صحبت کردن در مورد آن بیماری حالم را خیلی بهتر کرده است. تحقیقات زیادی در زمینه "آگاهی از بیهوشی" انجام داده‌ام و با دپارتمان بیهوشی دانشگاه مانیتوبا نیز جلسه گذاشته‌ام. داستانم را برای سرزنش کردن و متهم کردن کسی روایت نکردم. فقط قصد داشتم تا بقیه بدانند که چنین اتفاقاتی می‌تواند رخ دهد. فقط دوست داشتم در این مورد اطلاع رسانی کنم. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی