مانده بودم چه خاکی بر سرم بریزم. ازچیزی که می‌ترسیدم سرم آمد. نامزدم می‌گوید هیچ حرفی با تو ندارم و جواب تلفنم را هم نمی‌دهد.

به خانه‌شان رفتم، کتکم زد. با چشمانی گریان به خانه برگشتم. مادرم که خیلی شاکی شده بود مرا به کلانتری قاسم‌آباد آورد‌. او نمی‌داند برای چه جر‌و‌بحث کرده‌ایم.

من به کارشناس اجتماعی کلانتری گفتم که خودم مقصر هستم. سه سال پیش با پسری جوان دوست شدم. پس از مدتی او به خواستگاری‌ام آمد. خانواده هر دوی ما با ازدواجمان مخالفت کردند.

متاسفانه من با وجود نصیحت‌های مادرم به ارتباط مخفیانه با حامد ادامه دادم. حدود یک سال گذشت و ما همچنان همدیگر را می‌دیدیم. خواهرش در جریان بود چه غلطی می‌کنم و چند بار هم به من تذکر داد که برادرش شرایط ازدواج ندارد و به وعده و وعیدهایی که می‌دهد، عمل نمی‌کند. اما کو گوش شنوا؟

فکرم یک لحظه آرامش نداشت و حامد هم از این وضعیت خسته شده بود. تصمیم گرفتیم برای همیشه همدیگر را فراموش کنیم. چند ماه بعد از این ماجرا‌، خواستگار خوبی برایم پیدا شد.

پسری تحصیل‌کرده و با‌وقار که به قول خانواده‌ام یک پارچه آقا بود. ما دوران عقد بسیار شیرینی را سپری می‌کردیم. ناگهان سر‌و‌کله حامد پیدا شد. نمی‌دانستم چکار کنم. می‌گفت زندگی‌ات را خراب می‌کنم. رفته بودم از او خواهش کنم دست از سرم بردارد‌. از شانس بد من نامزدم سر رسید. از ترس توی ماشین حامد نشستم و فرار کردیم. هیچ توجیهی برای این کارم ندارم و... .برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.