وقتی مریم را در خیابان با پسر جوانی دیدم که در حال بگو بخند است خونم به جوش آمد و با قفل فرمان به جان آنها افتادم

همسرم را دوست داشتم. بیش از هر کس و هر چیز در دنیا دوستش داشتم. سخت به دستش آورده بودم. پدرش و پدرم موافق نبودند و می‌گفتند خانواده‌هایمان با هم جور نیستند، ولی ما اصرار کردیم و بالاخره بعد از دوسال مقاومت همدیگر را به دست آوردیم. با هم ازدواج کردیم و قرار گذاشتیم خوشبخت باشیم. آن‌قدر خوشبخت که بزرگ‌تر‌ها از مخالفت خودشان با ما ناراحت شوند و بفهمند درباره زندگی و آینده‌مان اشتباه می‌کردند. قرار گذاشتیم و عمل کردیم.

یک سال از زندگی‌مان می‌گذشت و ما هر روز بیشتر و بیشتر عاشق می‌شدیم. مریم مربی ورزش یک مدرسه بود و من هر روز برای رساندن او از مدرسه به خانه مدتی مرخصی می‌گرفتم تا هم کار او را برای رسیدن به خانه راحت کنم و هم بتوانم خودم بین روز او را ببینم.

او همیشه به این کار اعتراض می‌کرد و می‌گفت هم برای من بد است که هر روز مرخصی بگیرم و هم برای خودش بد می‌شود که دانش‌آموز‌هایش من را مدام ببینند و بخواهند در موردم کنجکاوی کنند. البته من این حرف‌هایش را به حساب حسادت‌های زنانه می‌گذاشتم و با شوخی از آنها رد می‌شدم. یک روز که مانند همیشه به دنبال مریم رفته بودم هر چه منتظرش شدم او نیامد. به تلفن همراهش هم زنگ زدم، اما او دستگاهش را خاموش کرده بود. این موضوع من را نگران کرد.

از ماشین پیاده شدم تا به سمت ساختمان مدرسه بروم و سراغش را از همکارانش بگیرم، اما فراش مدرسه اجازه این کار را به من نداد و گفت که مدرسه هنوز تعطیل نشده است و من نمی‌توانم وارد مدرسه شوم. در همین گیر و دار بودیم که ناگهان زنگ مدرسه خورد و دختران نوجوان گروه گروه از مدرسه خارج شدند. آنها من را که می‌دیدند به هم چیز‌هایی می‌گفتند و می‌خندیدند و باز هم نگاهم می‌کردند. این کار نوجوانان بیش از پیش کلافه‌ام می‌کرد. به خودم آمدم. حالا که مدرسه تعطیل شده بود می‌توانستم وارد شوم. خواستم داخل شوم که ناگهان یکی از دختران که تازه از مدرسه بیرون آمده بود به محض دیدن من جلو آمد و گفت: خانم معلم امروز حالشان خوب نبود و زودتر رفتند.

با شنیدن این موضوع که مریم حالش بد بوده حال من هم بد شد. نمی‌دانم چگونه و با چه سرعتی از آنجا حرکت کردم فقط وقتی به خودم آمدم دیدم جلوی در خانه رسیده‌ام. هر چه زنگ زدم کسی در را باز نکرد. با کلید در‌ را باز کردم و وارد خانه شدم. مریم در خانه نبود. عصبی‌تر شدم. یعنی چه اتفاقی برایش افتاده بود.

به سرعت بیرون رفتم و مانند دیوانه‌ها با سرعت زیاد خیابان‌ها و کوچه‌هایی را که مسیر مریم تا خانه بود بالا و پایین می‌کردم که ناگهان چشمم به منظره‌ای خورد که تمام وجودم را آتش زد. مریم کنار خیابان ایستاده بود و خیلی صمیمی با یک پسر جوان می‌گفت و می‌خندید.

خشک شدم. خون در رگ‌هایم مانند شن شده بود. دستانم یخ کرد. یعنی مریم به خاطر این پسر زودتر از مدرسه بیرون آمده بود تا بدون مزاحم با او وقت بگذراند؟ تازه فهمیده بودم چرا پدر و مادرم با مریم مخالف بودند. آنها چیز‌هایی می‌دانستند که من از آن بی‌خبر بودم.

در یک لحظه همه نکات مشکوک و منفی رفتار مریم در مغزم جمع شد. دیگر نفهمیدم چه شد. انگار کنترل رفتارم دست خودم نبود. قفل فرمان را برداشتم و به طرفشان رفتم. بدون معطلی داد و فریاد راه انداختم و به مریم هم توجه نمی‌کردم. فقط او را می‌زدم. ناگهان متوجه شدم پسر جوان متعجب من را نگاه می‌کند. بعد جلو آمد و گفت: سوءتفاهم پیش آمده است. رفتار آن پسر عصبانی‌ترم کرد و در یک لحظه قفل فرمان را در سرش فرود آوردم. پسر جوان نقش بر زمین شد و به بیمارستان انتقال یافت. بعد از آن متوجه شدم که این پسر جوان از بستگان مریم بوده و من او را نمی‌شناختم. آنها در روز حادثه Incident اتفاقی همدیگر را دیده بودند و با هم صحبت می‌کردند. من هم در یک لحظه آن عمل بدون فکر را انجام دادم که هم آبرویم رفت و هم خسارت مالی و معنوی را برایش متحمل شدم. بدتر از همه آن بود که مریم دیگر به من اعتماد نکرد و از همان روز به بعد در خانه پدرش زندگی می‌کرد. بعد از مدتی هم تقاضای طلاق داد و از من جدا شد.

اگر یاد گرفته بودم چطور خشم خود را کنترل کنم حالا زندگی خوبی داشتم. همسرم را داشتم و آبرویم نمی‌رفت. همسرم در مدرسه حالش بد می‌شود، به سمت دکتر می‌رود که در راه پسر جوان را می‌بیند و با هم احوالپرسی می‌کنند. این کل ماجرایی بود که از آن بحران ساختم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

 

وبگردی