سرنوشت عجیب دختردانشجوی شهرستانی در تهران
رکنا: در خانه همه به من می گفتند: "دست وپا چلفتی!"... خواهر، برادر، همکلاسی ها، همه و همه... همیشه دست یا پایم زخم و زیلی بود. طفلک مادرم همیشه نگران من بود، حتی نگران راه رفتن و دویدن من!
وقتی بزرگ شدم با تمام دست و پا چلفتی بودنم در کنکور شرکت کردم و در رشته مورد علاقه ام قبول شدم. روزی که نتیجه ها اعلام شد، همه خوشحال بودند به جز مادرم. مادرم با نگرانی می گفت: "همیشه مواظب این بچه بودم، زخم و زیلی بود. حالا توی شهر غریب اونم شهری مثل تهران من چه خاکی تو سرم بریزم؟ " پدر هم فیلسوفانه چنین جواب می داد: وقتی چشم تو دنبالش نباشه، سعی می کنه حواسش رو جمع کنه. بهاره که دیگه بچه نیست!
بعد از مدتی سرانجام در جمع گریانی متشکل از پدر، مادر، دو خواهر و سه برادر سوار هواپیما و راهی پایتخت شدم. و باز همون دست و پاچلفتی باقی موندم.
وقتی که سال سوم دانشگاه بودم. مثل همیشه مجبور بودم در صف اتوبوس بایستم و گردن بکشم. زمستان بود و من حواس پرت، فراموش کرده بودم کاپشن بپوشم و به همین حسابی سرما به مغز استخوانم نفوذ کرده و و نوک دماغم مثل لبو قرمز شده بود.
هرچند مدت یک بار با دستمال کاغذی، بینی ام را پاک می کردم. تمام روز را با استادهای جورواجور طی کرده بودم و سرم از مباحث تئوری و علمی انباشته بود. هرچقدر سرم پر بود، در عوض شکمم خالی خالی بود. مرتب برمی گشتم تا اتوبوس را که امیدوار بودم هر چه زودتر پیدایش شود ببینم. یک دفعه احساس کردم چیزی شدیدا به من برخورد کرد و بعد از این برخورد دیگر هیچ چیزی احساس نکردم. فقط زمزمه هایی می شنیدم و بعد خلا و سکوت...
مدتی طول کشید تا به هوش آمددم. چشمانم را که باز کردم هیکلی را دیدم که عرض شانه هایش، سه- چهار برابر آدم های معمولی بود. با خودم گفتم: "حتما "ملک الموته" و برای گرفتن جون من اومده"... در همین افکار بودم که صدای ملایم زنی من را به خود آورد:به هوش اومده... حالت خوبه؟! نترس... با این تاکسی تصادف کردی...
و فهمیدم کسی را که تا حالا ملک الموت می پنداشتم راننده تاکسی زوار دررفته ای است که من با آن تصادف کرده و حالا من را با آن به بیمارستان می بردند.
وقتی رسیدیم مرد کنار دستی من شتابان پیاده شد و وارد اورژانس شد و سریع با صندلی چرخ داری برگشت. پیشانی ام سه تا بخیه خورد. آن زن و مرد که خواهر و برادر بودند می خواستند من را به خوابگاه برسانند اما من با سماجت مخالفت کردم...
دو، سه روز از ماجرا گذشت و من تازه متوجه شدم کاپشنی که هر روز به تن می کنم کاپشن خودم نیست! در این چند روز حتما کلی به من خندیده بودند. دیدن دختری لاغر مردنی و ریز میزه با کاپشنی بزرگ و مردانه، در محیط دانشگاه واقعا خنده دار بود. من حواس پرت تازه فهمیده بودم که چه دسته گلی به آب داده ام! تمام جیب های کاپشن را خالی کردم تا بتوانم آدرسی از آن خواهر و برادر پیدا کنم. اما از آدرس خبری نبود و فقط چند مدرک و کارت ورود به جلسه امتحان استخدامی بانک با تاریخ امتحان برای دو روز بعد وجود داشت. کارت امتحان به اسم" فرهاد ملکوتی" بود.
روز بعد راهی کارگزینی بانک شدم. و با کلی دنگ و فنگ سرانجام آدرس فرهاد ملکوتی را پیدا کرد و در اختیار من گذاشت.
فاصله آدرس از جایی که من بودم مثل فاصله زمین تا کره مریخ بود. این فاصله برای منی که فقط بلد بودم مسافت خوابگاه تا دانشگاه را طی کنم بسیار مشکل بود.
بعد از کلی اتوبوس سواری و پیاده روی به کوچه ای که باید خانه آن خواهر و برادر در آن می بود، رسیدم. سربالایی کوچه خیلی تند و تیز و بود و سرما دیگر رمقی برایم نگذاشته بود. آرام، آرام داشتم کاپشن را از تنم بیرون می آوردم. زشت بود. آن ها نباید مرا با کاپشن می دیدند. در حالی که داشتم کاپشن را در می آوردم؛ متوجه شدم ماشینی خیلی آرام و بی سر و صدا درست پشت سر من درحال حرکت است. ترسی عمیق در وجودم رخنه کرد. سریع شروع به دویدن کردم. اما ماشین همچنان دنبال من در حال حرکت بود.صدای بوق ماشین ترس مرا مضاعف کرد. زیر لب با خودم حرف می زدم:خدایا! توی این کوچه خلوت، من تنها و غریب چیکار کنم...صدایی من را به خود آورد: "خانوم... خانوم..." فوق العاده عصبانی شده بودم. تند و سریع برگشتم و گفتم:
چی می خوای مزاحم... اِ... ببخشید آقای ملکوتی!خواهر و برادر از ماشین پیاده شدند. خواهر با تعجب گفت:
ما رو از کجا شناختی؟تمام امروز تو بانک بودم، آقای ملکوتی فردا امتحان داره... ببخشید... بفرمایید، این کاپشن رو اون روز فراموش کردم پس بدم.خواهر خیلی دلش می خواست مرا به خانه دعوت کند اما من باز سماجت کردم و گفتم:
باید برگردم خوابگاه... هوا داره تاریک می شه...پس اجازه بده برسونیمت...
از خدایم بود. از سرما تمام موهای دستم، سیخ شده بود. ولی باز مکث کردم... اینبار فرهاد ملکوتی گفت: "ما داشتیم می رفتیم بیرون.. لطفا سوار شین"...
در راه کلی با آن ها حرف زدم و بعد از آن رفت و آمدها بیشتر و بیشتر شد... خلاصه آن دختر دست و پا چلفتی، حالا همسر فرهاد ملکوتی رییس شعبه بانک و صاحب یک دختر و یک پسر شیطان است.
آری، من با کوشش فراوان از رهگذراعتماد به نفس و تربیت صحیح خانوادگی خود هر چند با امکانات محدود مادی، سرانجام توانستم در شهری غریب تحصیلات خود را با موفقیت به پایان رسانده و در بستر یک حادثه طبیعی و سپس شناختی فراگیر، پا در زندگانی مشترک گذاشته و با همسرم زندگانی خوبی را سپری کرده و با گذشت زمان صاحب فرزندان صالحی شوم وهمواره آرزو می کنم که آنان چون من و پدرشان مراحل موفقیت را در فراز ونشیب های زندگی، یکی پس از دیگری پیموده و موفق به فتح قله سعادت در گذر از پرتگاه های سهمیگن آن شوند.
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره ومدد کاری اجتماعی:
زنانی که اعتمادبهنفس بالایی دارند لزوما زیباترین، باهوشترین و یا مغرورترین افراد نیستند بلکه زنانی هستند که دیگران همواره از بودن در کنار آنها حس خوب و مثبتی دارند چراکه افراد با اعتمادبهنفس بر اطرافیان خود تاثیر مثبت میگذارند.
زنان با اعتماد به نفس بالا نه تنها عیبهای خود را میپذیرند بلکه از آنها به عنوان اتفاقها و تجارب مثبت یاد میکنند. تلاش برای کامل بودن در هر زمینهای نیاز به زمان زیادی دارد و این افراد زمان خود را برای آن هدر نمیدهند. آنها به خاطر آنچه که هستند و آن چیزهایی که ندارند خود را دوست دارند.
زنان با اعتماد به نفس بالا به خوبی میدانند که انجام همه امور به تنهایی غیرممکن است و برای کمک گرفتن از دیگر افراد و مشاوران معذبنیستند و همواره نزدیکانی دارند که به آنها کمک کنند.
سید مجتبی میری هزاوه / از معاونت اجتماعی پلیس استان مرکزی
ارسال نظر