نقد فیلم خزنده / تعلیق یا هیجان کاذب؟

فیلم خزنده، اولین کارگردانی گرانت سینگر، اثری شلخته و شلوغ در ژانر جنایی معمایی است، هرچند ایده اصلی خوب است زیرا به نوعی نفوذ فساد در پلیس آمریکا را نشان می‌دهد، اما موفق به پرداخت درست نشده است، قتل ، شایع‌ترین اتفاقی است که در این ژانر شاهدیم اما مهم چگونگی بسط و گسترش دادن ماجرا حول سوژه است که سینگر در آن عاجز مانده، معتقدم این فیلم از نظر افراد غیر فنی به سبب برانگیخته شدن حس کنجکاوی جذاب به‌نظر می‌رسد که بنده این روش را برای جذب مخاطب آن‌هم بدون به نتیجه رساندن اتفاقات روش درستی نمی‌دانم.

شاید بتوان گفت درست‌ترین اتفاقی که در فیلم شاهدیم، نام اثر است، زیرا در انتخاب آن از محتوا استفاده کرده‌اند بدون اینکه مانند بسیاری از فیلم‌ها علاقه‌ای به عنوان کردن اسم فیلم در اثر داشته باشند، گروهی در پلیس آمریکا شبیه به خزنده‌ای که استتار کرده در بین مردم نفوذ و آن‌ها را دچار مشکلاتی می‌کنند، برای تاکید بر آن هم از تصویر پوست مار که سامر آن را پیدا می‌کند استفاده کرده‌اند.

فیلم‌نامه مانند بسیاری از آثار، ساختاری سه پرده‌ای دارد که بیش از دو ساعت به درازا می‌کشد، با توجه به این موضوع در انتخاب زمان برای تقسیم بندی سه پرده اصلا درست عمل نکرده‌اند، بعد از مشاهده فیلم این‌طور تصور کردم که گرانت سینگر، بنجامین بروور و بنسیو دل‌تورو در یک مهمانی شبانه نشسته بودند که ناگهان یکی سرقصه‌ای را شروع کرده و دیگری با خنده ادامه داده و داستانی به این شکل برای ساخت یک اثر سینمایی شکل گرفته است، هیچ کاشتی به سرانجام نمی‌رسد حتی قتلی که کل ماجرا را درگیر کرده، خزنده قابلیت تبدیل شدن به یک اثر خوب را داشت اما با پرداختی اشتباه به دلیل سردرگمی حاصل از ذهن سه نویسنده تباه شده است.

پیرنگ اصلی اثر درگیری نقش اول با پرونده قتل دختری جوان و سنگ‌اندازی‌های اطرافیان می‌باشد.

قهرمان اصلی تام است، کارآگاهی که درگیر چالش اصلی است و با موانع متعددی مواجه است، نسبت به همکارانش بی‌اعتماد می‌شود، تنها می‌ماند و سرانجام گره را باز می‌کند، پررنگ است و برکشش ماجرا می‌افزاید.

ضدقهرمان، رئیس پلیس است که گرداننده یک گروه مافیا مواد است، حضور شخصی قوی‌ای ندارد ولی آثار اهدافش سراسر فیلم را دربرگرفته، بنابراین نمی‌توان گفت ضعیف است.

عنصر ارتباطی مواد مخدر است، کل پیرنگ و کاراکترها را به هم متصل کرده، دلیل تمام ماجراست و طراحی خوبی داشته است.

 اگر برای شروع اثر صحنه‌های بهتر و کمتری طراحی می‌شد جز آثاری بود که معرفی کاراکتر و فضای خوب دارند، اما این مهم به ثمر ننشسته است و ما صرفا با هیجان‌های مکرری مواجه‌ایم که ما را در شناخت اوضاع سردرگم می‌کند و این روند ادامه می‌یابد.

این‌طور تصور می‌شود عطف اول وقوع قتل که یک اتفاق قوی و پررنگ است می‌باشد، حق با شما بود درصورتی که قهرمان را قبل از وقوع قتل می‌دیدیم نه بعد از آن، پیرنگ در رابطه با تام و شرایطی است که در آن قرار می‌گیرد، پس عطف باید حول شروع ماجرا برای او باشد بنابراین عطف اول حدود دقیقه دوازدهم جایی که تام برای اولین بار سر صحنه قتل حاضر می‌شود است، نسبت به دیدن صحنه مرگ سامر بسیار ضعیف‌تر می‌باشد و به همین دلیل است که سبب گمراهی در انتخاب شروع چالش اصلی می‌شود.

میانه بسیار طولانی پر از اتفاقات بی دلیل و جواب است، به طوری که کاملا گیج و مبهوت می‌مانیم و سرنخ را گم می‌کنیم.

اوج فیلم در دقیقه هفتاد و هفت رقم می‌خورد، اخبار در حال نشان دادن صحنه تصادفی است که راننده آن سیزده کیلو هروئین با خود همراه داشته است، تام با دیدن بسته بندی مواد متوجه رد والی، پلیس مبارزه با مواد مخدر در ماجرا می‌شود و در صحنه‌هایی موازی فیلیپس، راننده را که از کارگران مادر ویل گریدی است، می‌شناسد، بنابراین حقایق برای تام و مخاطب تا حدی روشن می‌شود.

عطف دوم نیز بسیار ضعیف است و در بین انبوهی از خرده‌روایات پنهان می‌ماند، در دقیقه صد و هشت، تام ماشینی که در صحنه قتل مشاهده شده است را در گاراژ عموی همسرش می‌بیند، این مهر تاییدی است بر این‌که پلیس در این اتفاق شریک است اما موفق به ایجاد تعادل در داستان نمی‌شود زیرا اصل ماجرا فقط برای تام مشخص می‌شود نه بیننده، حالا شکست را می‌بینید، آن‌همه صحنه اضافی در میانه و اتفاقات بی‌کاربرد، سبب شد تا انتخابشان کاملا اشتباه باشد و برای جبران مافات دست به دامان دیالوگ و توضیح در صحنه‌های بعدی شوند این‌گونه که تام در ماشین تمام ماجرا را برای همسرش شرح می‌دهد تا مخاطب هم متوجه اوضاع ‌شود، یعنی گره گشایی به دست نویسنده انجام می‌شود این مساله بسیاری را در تشخیص اینکه کدام یک عطف دوم است دچار تردید می‌کند، شبیه همان اتفاقی که در شروع چالش قهرمان رقم خورد.

در یافتن ایده برای خرده روایات خوب عمل کرده‌اند اما موفق به پرداخت درستی نشده‌اند، از طرفی کاشت‌های بسیاری در رابطه با مسائل مختلف در بطن فیلم قرار داده می‌شود که ایجاد سوال می‌کند و شک را در مخاطب برمی‌انگیزد اما رها می‌شوند، گویا سازندگان اثر بنا را بر ایجاد هیجان کاذب گذاشته‌اند نه ایجاد تعلیق، برای مثال می‌توان اشاره به زخم‌های بدن مقتول و یا رنگی که روی دست آن در پزشکی قانونی دیده می‌شود را برشمرد، جالب اینکه در چند صحنه به آن اشاره می‌شود حتی با نشان دادن سطل رنگی مشابه در خانه‌ای که سامر آن را فروخته بر آن تاکید می‌کنند ولی در ادامه به کل کنار گذاشته می‌شود، از این دست موارد در این فیلم بسیار است، درست نیست برای منحرف کردن ذهن بیننده طرح مساله کنند و به آن برنگردند، این روش جز ایجاد کشش کاذب هیچ کمکی به پیش‌برد روایت نمی‌کند و در انتها چیزی جز ناامیدی مخاطب از اثر به همراه ندارد، رک بگویم ایجاد مسیرهای کور و بی سرانجام در یک فیلم شبیه شکلات دادن به بچه‌ای برای گول زدنش می‌باشد، اما باید گفته شود که کاشت‌های موفقی هم دارد به خصوص در شروع فیلم، در صحنه اول شاهد نمای اور شولدر مردی که در حال رسیدگی به یک استخر کثیف است و آستین‌هایش را با حالت خاصی بالا می‌زند و سپس روی استخر را می‌پوشاند هستیم، از طرفی زنی را پشت پنجره می‌بینیم که در حال تمیز کردن شیشه با نگاهی نگران به مرد است، کاشت خوبی است برای نشان دادن اوضاع، استخر نشان از شرایط و کسی که کنار آن ایستاده از گردانندگان جنایت می‌باشد، پاک شدن شیشه توسط زن هم کاملا به این معناست که در تلاش است شرایط را برای خود بهبود بخشد، درجایی دیگر تمام عوامل پلیس را در جمعی خانوادگی نشان می‌دهد، کاشت خوبی است زیرا در ابتدا از نحوه بازی بازیگران، گمان می‌رود با باندی خطرناک روبه‌رو هستیم اما خیلی زود آن‌ها را در قامت پلیس می‌بینیم و طی روند ماجرا نیز در آخر متوجه می‌شویم حسی که در ابتدا در ما ایجاد کرده‌اند درست است و یا اشاره عموی همسر تام به بیماری ام اس نشان دهنده استرس و فشاری است که بر او وارد می‌شود، این بازی با ذهن مخاطب برای معرفی کاراکترها جذاب است اما در موارد بسیار معدود که سه مورد آن را ذکر کردم موفق بوده اند.

شاهد یک پایان بندی تراژیک و پر از غافل‌گیری در مسیری جدا از پیرنگ اصلی هستیم، هدف گم می‌شود و ما به‌جای پیدا کردن قاتل اصلی سران مافیای مخدر را می‌شناسیم، درست است که این‌ها در قتل مشارکت داشتند اما قاتل که بود و ویل‌گریدر به چه جرمی دستگیر شد؟ پرده آخر خزنده شکست واضحی دیگر است، زیرا بعد از میانه‌ای پر افت و خیز و طولانی که می‌توانست بار را از دوش پایان بندی بردارد، در شرایطی قرار می‌گیریم که در زمانی کوتاه مجبور به دریافت بمبی از اطلاعات توسط دیالوگ و قرار گرفتن در مسیری جدید ‌شویم.

طراحی شخصیت خزنده نیز جز در چند مورد موفق نیست، درست است که زمان زیادی برای شناخت اولیه آن‌ها نظیر اینکه هرکدام چه شغل و شرایط خانوادگی‌ای دارند لازم نیست اما به سبب سردرگمی‌ای که پیش‌تر نیز به آن اشاره کردم نمی‌تواند پردازش درستی بر تمام شخصیت‌ها داشته باشد از آن مهم‌تر به دلیل زیاد بودن کاراکترها مجبور به حذف ناگهانی آن‌ها می‌شود، مثل فیلیپس و دو دوست سیاه‌پوست تام، از طرف دیگر تلاش شده تا مرموز بودن کاراکترها سبب کشش ماجرا شود، بله تا حدودی موفق است اما از یک جایی به بعد خوب یا بد بودن هرکدام کاملا هویدا می‌شود و لو می‌رود، همسر تام نقش پررنگی در زندگی او دارد ولی شخصیت آن چندان مشخص نیست، نویسندگان تلاش کرده‌اند تا او را هم‌زمان زنی لوند و لوس و در عین حال  جسور جلوه دهند، در حدی که در امور کاری تام کمک حالش است ولی ترکیب این‌ها در کنار هم جور درنیامده و ما با کاراکتری ضعیف مواجه‌ایم، از بین تمام شخصیت‌های فیلم بهترین کسی که می‌توان به آن اشاره کرد قهرمان است، مردی شریف و باهوش در شغل و زندگی زناشویی، به درستی طراحی شده و قابل باور است.

دیالوگ پردازی اثر سبب درز اطلاعات شده و قوی نیست، هرچند دیالوگ‌های خوب هم دارد ولی قربانی شیوه روایت شده‌اند، در موارد بسیاری هم‌صحبتی خوبی بین شخصیت‌ها شکل می‌گیرد نظیر جایی که همکار تام از او می‌پرسد چرا تو را اوکلاهاما صدا می‌زنند و او در جواب می‌گوید چون خوب می‌رقصم، این دیالوگ در کنار تاکیدی که دل‌تورو با چهره‌اش بر آن می‌افزاید کنایه از حرفه‌ای بودن او در کار است و یا آن‌جا که والی به تام می‌گوید: «فرق بین من و تو چیه؟ تو خوشگل حرف می‌زنی اما کاری که باید رو انجام نمی‌دی» درواقع دارد می‌گوید که ما در دو جبهه مخالفیم، اما مساله این است که این شیوه طراحی سبب شده تا شاهد یک روایت گفت و گو محور باشیم نه بر پایه تصویر، اگر دقت کنید مواردی بیان می‌شود که اگر حذف شوند هم لطمه‌ای بر بدنه اصلی وارد نخواهند کرد.

بازی بازیگران در اکثر موارد موفق است اما بار اصلی کار بدون اغراق بر دوش دل‌تورو می‌باشد، او که خودش یکی از اعضای نویسندگان فیلم هم است، با بازی چهره بی‌نظیر و زبان بدن درست، مخاطب را مجبور به نشاندن و تماشای اثر تا انتها می‌کند، تغییر شیوه نگاه در برخورد با شرایط مختلف جدا از تسلط‌اش بر کلام و ایجاد لحن درست برای کاراکتری که آن را خوب شناخته بسیار عالی است، مطمعن‌ام طراحی تام را خودش انجام داده، سایر بازیگران نیز از عهده نقش برآمده‌اند، نقدهایی بر جاستین تیمبرلیک وارد کرده‌اند که از نظرم درست نیست، او هم تا حد زیادی درست عمل می‌کند و اگر جایی داستان لو می‌رود دلایل دیگری دارد اما نکته قابل ذکر در این مورد بازی آلیسیا سیلورستون است، دقت کنید او همان کاری را کرده است که کارگردان از او خواسته، اتفاقا خوب هم از عهده آن برآمده اگر نتوانستید درک درستی از شخصیت او داشته باشید ارتباطی به بد بازی کردن او ندارد بلکه دلیلش همانی است که پیش‌تر اشاره کردم یعنی عدم طراحی درست شخصیت.

تدوین فیلم خزنده پر از ایراد، شلخته و خسته کننده است، خصوصا در یک ساعت اول، هرچند این رویه کم‌رنگ می‌شود اما تمام نه، اگر صحنه‌های مازاد را حذف می‌کردند و کات‌های مناسب‌تری را برمی‌گزیدند، هم قدرت اثر را بالا می‌بردند هم به مخاطب کمک می‌کردند در زمانی کمتر اطلاعات کافی را بدست آورد و بداند آن‌چه دیده به چه علت است، این ریتم غیریکنواخت نقطه ضعف بزرگی بود، اگر بر روند چینش صحنه‌ها برای به تصویر کشیدن روایت دقت می‌کردند مشکل نقاط عطف نیز برطرف می‌شد.

میزانسن اثر خوب است، به آن توجه کرده‌اند و این توجه به حرفه ای تر شدن اثر کمک کرده است، فضا سازی مناسب دارد، از خانه کاراکترها گرفته تا رستوران و خیابان، همگی کمک می‌کنند تا در اتمسفر مورد نظر کارگردان قرار بگیریم و حس درست را دریابیم مثلا کسی که فقیر است از کسی که مرفه است تمیز داده می‌شود.

به طراحی لباس دقت کنید، جدا از انتخاب پوشش مناسب برای هر کاراکتر که نشان دهنده شغل و یا طبقه اجتماعی هرکدام است در انتخاب رنگ هوشمندانه عمل کرده است و در جاهایی که باید آن را در نظر گرفته، برای مثال  صحنه قتل سامر را به خاطر بیاورید، نکته قابل توجه در این‌جا این است که در همین ابتدا کاراکترهای مثبت و منفی را با رنگ لباسشان تفکیک می‌کند، مقتول هنگام مرگ پیراهن مشکی به تن دارد، گروهی که در قتل دست دارند همگی آبی روشن و گروهی که مقابل آن‌ها هستند مشکی پوش‌ می‌باشند یعنی شبیه به مقتول، در نگاهی دیگر تام نیز در تمام جاهایی که باید تصمیم‌های سخت بگیرد و یا به تنهایی اقدامی کند لباس‌های مشکی می‌پوشد، این قدرت روحی و استقلالش را به رخ می‌کشد، بد نیست نگاهی هم به مادر ویل گریدی که از گردانندگان اصلی مافیاست بیندازیم، در سراسر فیلم لباس طوسی روشن به تن دارد این نشان از کنترل‌گری و جدیت اوست، همان چیزی که از او می‌بینیم.

نور صحنه نیز بر زیبایی فضا می‌افزاید، انتخاب کارگردان این بوده که رنگ آبی تیره نشان دهنده حس ترس و وحشت باشد، از آن در صحنه‌هایی نظیر صحنه قتل استفاده کرده است، از طرفی نور زرد را برای منفی نشان دادن کاراکترها استفاده می‌کند، مثلا جایی که ویل گریدی در کلیسا به دنبال شخصی ناشناس می‌رود او را در دو نمای متفاوت می‌بینیم، نور صحنه در نمای اول سفید و در دیگری زرد می‌شود، این یعنی هنوز ماهیت شخصیت او مشخص نیست، می‌تواند گناهکار باشد یا نباشد، یا در جایی در میانه مادر ویل را در خانه با نوری کاملا زرد می‌بینیم که بر منفی بودن نقشش تاکید دارد، انتخاب‌های هوشمندانه از این دست باز هم در فیلم دیده می‌شود.

گرانت سینگر در اولین تجربه کارگردانی خود ریسک بزرگی را به جان خریده و فرض را بر این گذاشته تا با کمک بازیگران بزرگ یک اثر حرفه ای بسازد اما موفق نشده، اولین ایراد وارد بر کار او متنی است که بازخوانی درستی روی آن صورت نگرفته و ناپخته به تصویر کشیده شده، دیگری تدوین است، شاید در این مرحله می‌توانستند با حذف صحنه‌های اضافی و جابه‌جایی آن‌ها، کیفیت اثر را بالا برند اما آن را هم دریغ کرده اند، درست است از قاب‌های درست و زاویه های اصولی برای تصویربرداری استفاده شده است و البته که سابقه‌اش در ساخت موزیک ویدیو به انتخاب موسیقی مناسب با فضا کمک کرده است اما این مساله هم نتوانسته کمکی به ازهم گسیختگی ماجرا بکند، به طور کل کارگردان موفق به ساخت اثری منسجم که هم‌سو با پیوند اصلی باشد نشده و کم نیستند فیلم‌هایی از این دست که صرفا به سبب تبلیغات پلتفرم‌ها مورد استقبال قرار می‌گیرند.