شوهرم گفت برو چون زن دیگری را دوست دارم!/ میهمانان اتاق پیرزن چه کسانی بودند؟!
رکنا: با بچهها رفته بود. گفته بود که دیگر عشقی میانشان نیست. گفته بود که باید همه چیز تمام شود. گفته بود که پای زنی دیگر در میان است. با ناباوری به دهان مرد چشم دوخته بود. یعنی او همان شریک زندگیاش بود؛ همان مردی که میگفت عاشقانه دوستش دارد، همان کسی که میگفت حاضر است عمری به پایش بنشیند؟
باورش نمیشد. مرد گفته بود که بچهها را میبرد تا رفتن او را نبینند. گفته بود که یک هفته وقت دارد برای خودش جایی کرایه کند و وسایل شخصیاش را با هرچه که میخواست ببرد. تا یک روز گیج بود. اشکهایش خشک نمیشدند. آن همه دروغ و فریب این همه سال را به جای حقیقت باور کرده بود.
از جا که بلند شد، دنیا دور سرش گیج میرفت. راهی نداشت جز اینکه روی پاهایش بایستد. راهی نداشت جز اینکه حقیقت را بپذیرد.
سه روز بعد بود که اتاقی در یک خانه قدیمی کرایه کرده بود. باید کنار پیرزنی از پا افتاده زندگی میکرد. اگرچه به یاد مادرش میافتاد، اما حس دلپذیر سایه او آرامش میکرد. به خانه که رسید به همه وسایل زندگی 10 سالهشان نگاه کرد. با هر کدام خاطرهای داشت، از هر کدام یادی داشت. بیآنکه چیزی بخواهد بیرون زده بود.
پیرزن افتاده حال و ناتوان بود، آنقدر که توان انجام کاری را نداشت. حال و حوصله نداشت ولی هر طور بود باید خودش را سرگرم میکرد. باید کاری میکرد. تمام خانه پیرزن را تمیز کرده بود. ملحفهها را شسته و کنار حوض که آرام آرام در آن آب جمع میشد نشسته بود و به صدای باد گوش میداد.
صدای پیرزن را به آرامی میشنید. اذان غروب نزدیک بود و دل او گرفتهتر از آن بود که بشود تصورش کرد.
ـ خدایا دست مرا گرفت، دستهایش را بگیر. خدایا گرد و غبار از زندگیام پاک کرد، گرد و غبار اندوه از دلش پاک کن. خدایا تنهاییام را پر کرد، تنهاییاش را پر کن به شادی و لبخند.
آن روز عصر بود که خودش را از محل کار به خانه پیرزن رسانید. میدانست که او منتظر روی پلههای ایوان نشسته است. میخواست برای شب اشکنه بپزد و با نان سنگک بخورند.
وارد حیاط که شد، برخلاف همیشه پیرزن منتظرش نبود. در اتاقش را بسته بود و چند جفت کفش پشت در اتاق بود.
شاید بچههایش آمده بودند. شاید از راه رسیده و میخواستند راحت باشند. به طرف اتاقش رفت. در را بست و لباسهایش را عوض کرد.
اشکهایش میریختند. حتی پیرزن هم از تنهایی بیرون آمده بود، ولی او... یک ساعتی بیشتر طول نکشیده بود که صدای عصای زن را شنید.
ـ کجایی مادر؟
به طرف در رفت.
ـ بیا با تو کار دارم.
وارد اتاق پیرزن که شد یکه خورده بود.
ـ شوهرت آمده و پشیمان است. حرفهایمان را زدهایم. شرط و شروطم را برای برگشتنات گذاشتهام. حالا از تو میخواهم به خاطر بچهها برگردی و این خطای بزرگ را ببخشی.
آغوش زن وقتی با حضور دو کودکش آرام گرفت به چشمهای مادر نگاه کرد؛ چشمهایی که از شوق استجابت دعاهای نیمهشب بارانی شده بودند. خواندنی های رکنا را در اینستاگرام دنبال کنید
الحمدالله