ماجرای درخواست سید آزادگان از سرباز عراقی چه بود؟+عکس

حجت الاسلام مرحوم ابوترابی را هرکسی به عنوان یک عنصر تأثیرگذار در زمان اسارت رزمندگان ایرانی می‌شناسد. کسی که حضورش باعث افزایش روحیه مقاومت میان رزمندگان در بند عراق می‌شد. حضور او در میان اسرا تسکین‌دهنده بسیاری از درد‌هایی بود که شاید بی‌حضور وی حل و فصل اش ممکن نبود. این شخصیت نقطه اشتراک خاطرات شیرین همه آزادگانی است که روزگاری در بند عراق اسارت را پشت سر گذاشته‌اند.

سید علی اکبر ابوترابی (زاده ۱۳۱۸ قزوین - درگذشته ۱۲ خرداد ۱۳۷۹) نماینده تهران در مجلس چهارم و پنجم و از اعضای مؤسس جمعیت ایثارگران انقلاب اسلامی بود که به سبب تحمل اسارت در جریان جنگ ایران و عراق به «سیدالاسرا» مشهور بود. پس از ۱۴ سال از درگذشت وی، به علت فعالیت‌های فرهنگی و تبلیغی او در زمان اسارتش، نشان افتخار جهادگر عرصه فرهنگ و هنر به خانواده وی اهدا شد.

وی در جنگ ایران و عراق در کنار «مهدی چمران» حضور داشت و در نهایت به اسارت درآمد. وی نقش عمده‌ای در اردوگاه‌های اسرای ایرانی در عراق داشت. وی در دوازدهم خرداد ۱۳۷۹ در مسیر زیارت حرم علی بن موسی الرضا (ع) به همراه پدرش آیت الله سیدعباس ابوترابی‌فرد بر اثر سانحه رانندگی درگذشت و پیکر هر دو در صحن آزادی حرم امام رضا (ره) به خاک سپرده شد.

ماجرای درخواست سید آزادگان از سرباز عراقی

اسرای هشت سال دوران دفاع مقدس همگی خاطرات خاص و منحصر به فردی از مرحوم ابوترابی دارند که در سخت‌ترین شرایط اسارت دنبال بهبود فضای اسارت برای اسرای ایرانی و ارشاد سربازان عراقی بود. چند خاطره از آزادگان سرافراز دفاع مقدس در مورد مرحوم ابوترابی به نقل از کتاب حجت اسلام در ادامه می‌آید:

گریه بلند درجه‌دار عراقی

مرداد ۶۸ بود. توی اردوگاه تکریت ۵ بودیم. یک روز صبح، عراقی‌ها به حاج‌آقا گفتند برای رفتن به اردوگاه تکریتِ ۱۷ آماده شود. یک ساعت وقت داشت. وقتی حاج‌آقا داشت وسایلش را جمع می‌کرد، بچه‌ها دورش جمع شده بودند و گریه می‌کردند. نگهبان‌های عراقی مات‌ومبهوت نگاه می‌کردند. در میان همهمه و گریه زاری بچه‌ها، حاج‌آقا بلند شد و با صدای بلند سخنی از امیرمؤمنان برایمان خواند: «با مردمان به گونه‌ای رفتار کنید که اگر مُردید بر شما بگریند و اگر زندگی کردید با اشتیاق به سوی شما آیند» بعد رفت سمت درِ اردوگاه. احسان، درجه‌دار عراقی، داشت با ناراحتی بیرون‌رفتن او را نگاه می‌کرد. به طرفش رفت. احسان را بغل کرد؛ و گفت: «برادر احسان، من خدمات صادقانه شما را فراموش نخواهم کرد» احسان هم با صدای بلند گریه می‌کرد.

عبدالمجید رحمانیان

تبریک درجه به سرهنگ عراقی

افسر بی‌رحمی بود که هر وقت می‌آمد اردوگاه، اسرا را به باد کتک می‌گرفت. یک روز فهمیدیم درجه سرهنگی بهش دادن. حاج‌آقا به ارشد‌ها گفت: «یه هدیه‌ای براش آماده کنین و برین پیشش. خدا بخواد، تأثیر بذاره و دیگه کسی رو اذیت نکنه.» با آرد خمیر‌های نان کیک کوچکی درست کردیم. بچه‌ها هم تزئینش کردند. بعد پارچه تمیزی رویش کشیدیم و رفتیم پیش آقای سرهنگ. وارد شدیم و نشستیم. با اخم پرسید: «برا چی اومدین، چیزی می‌خواین؟» یکی گفت: «شنیدیم درجه گرفتی، اومدیم به نمایندگی از اسرا بِهِت تبریک بگیم و این هدیه رو تقدیم کنیم». با تعجب پرسید: «چی برام آوردین». پارچه را برداشتیم. لبخند زد. ازمان تشکر کرد. بلند شدیم که برگردیم، صدامان کرد، گفت: «بنشینید، حالا که اومدین خواسته‌ای ندارین؟» گفتیم: «نه، فقط برا تبریک اومد‌یم». دستور داد مقداری وسایل و امکانات بهمان بدهند. از آن به بعد هم، رفتارش بهتر شد.

فیروز عباسی

سپر اسرا در مقابل کابل‌های بعثی

سرباز‌های عراقی دو طرف راهرو ایستاده بودند. بچه‌ها که می‌خواستند رد شوند با کابل می‌زدندشان. حاج‌آقا هم بود. موقع رد‌شدن از بین عراقی‌ها، خودش را سپر بقیه می‌کرد. برای همین، بیشتر کابل‌ها به او خورد. همان وقت، کابل یکی از سرباز‌ها از دستش افتاد. حاج‌آقا ایستاد، خم شد، کابل را برداشت و به سرباز داد. سرباز عراقی چند لحظه حاج‌آقا را نگاه کرد. بعد کابل را زمین انداخت و رفت. بعد از آن، هیچ وقت با کابل به اردوگاه نیامد.

فیروز عباسی

سروان بولدوزر تحت تأثیر ابوترابی

یکی از افسران عراقی یک روز دستور داد با بلدوزر گودالی بکنند و چند اسیر را داخل آن کنند و روی بدنشان تا گردن خاک بریزند. (اسرا به خاطر این کارش بهش لقب سروان بلدوزر دادند.) یک روز موقع آمار آمد و شروع کرد به تهدید. حاج‌آقا توی صف نبود و ما همه نگرانش بودیم. ناگهان با لباس خیس از حمام بیرون آمد. سروان از نگهبان پرسید «این کیه؟» گفت: «ابوترابیه، شیخ اسراست» همه فکر می‌کردیم الان که حاج‌آقا برسه افسر بِهِش توهین میکنه. با غضب داشت به حاج‌آقا نگاه می‌کرد. وقتی حاج‌آقا نزدیکش رسید چند جمله به عربی باهاش حرف زد. جاذبة کلامش طوری بود که آن افسر خشن را تحت تأثیر قرار داد و در اوج ناباوری همه برگشت و به ما گفت: «همه تون از این شیخ نظم رو یاد بگیرین» بعد به درجه‌دار تحت امرش گفت: «هر چی ابوترابی بگه انگار من گفتم، ازش حرف‌شنوی داشته باش»برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی