ناخداهای کشتی زندگی

درخت، درخت، درخت. چشم‌هایم را می‌بندم. با ساکنان سالخورده زمین نشستن و همکلام شدن،‌یک جور تفاوت دارد.

دردها،‌رنگ‌ها، بغض‌ها و لبخندهای این آدم‌ها از جنس رنگ و درد و بغض ما نیست.

واژه «پدر» اینجا انگار نقش دیگری بازی می‌کند. به درخت کهنسالی تکیه می‌دهم و واژه‌ها را دوباره با خودم مرور می‌کنم:

ـ دخترم، 93 سال دارم. براساس ضرورت به اینجا ـ خانه سالمندان ـ پای گذاشته‌ام. بعد از مرگ زنم بیست سال تنها بودم و یک سال است که...

دخترم، هر کس نسبت به هر موضوعی برداشت‌های مختلف و گوناگونی دارد. این برداشت شاید درست یا نادرست باشد. اما برداشت من از روز « عید » این است که بچه‌ها دیگر مثل سابق پدر و مادرشان را دوست ندارند. شاید این به خاطر مسائل معیشت باشد. گرداندن چرخ زندگی باعث شده است بچه‌ها نتوانند به گرفتاری‌های پدر و مادرشان برسند.

دخترم اینجا من از نظر رفاه و آسایش مشکل ندارم. پرستار ها فداکاری می‌کنند. اما قبلاً بچه‌ها برای پدر و مادرشان جان می‌دادند. چه معنا دارد که یک روز بروند و برای پدر و مادرشان یک قواره پارچه، یک جفت کفش یا ... بخرند.

پیرمرد می‌گوید: هیچ آرزویی ندارم. تمام آرزوهایم را در جوانی برآورده‌کرده‌ام.

در پشت جملاتش غم تنهایی پنهان است. می‌گویم: پدرجان مگر نه این است که آدمی به آرزوهایش زنده است.

خنده تلخی می‌کند:

ـ من منطقی فکر می‌کنم. منتظر مرگ هستم.

یک لحظه به پیرمرد ساوه‌ای که کنارش نشسته است، نگاه می‌کنم. پیرمردی که اگرچه 96 سال دارد اما تلاش می‌کند همان غرور جوانی خود را حفظ کند.

ـ سه سال است اینجا هستم. به خاطر تنهایی اینجا آمدم. نوه زیاد دارم ولی حتی اسم‌هایشان را نمی‌دانم.

لبخند تلخش روی لب‌هایش می‌نشیند و چانه چروکیده‌اش در هم می‌رود. به روز «پدر» دیگر کاری ندارم. از اولش هم نداشتم. آن سال‌ها بچه‌ها می‌آمدند و کادو می‌آوردند.

سکوت روی لب‌هایش می‌نشیند. تلخی پرواز یک پرنده انتظار و بازگشت بی‌انتها در چشمانش نشسته است.

ـ بچه‌ها دنبال کار خودشان رفتند و من که برای خودم کسی بودم ـ رئیس اداره کارگزینی مجلس سنا بودم ـ تنها شدم و آمدم اینجا بین کسانی که مثل خود من هستند. کتاب می‌خوانم. دلم نمی‌خواهد به دنیا اهمیت بدهم. در جوانی به مردم خدمت کردم و حالا با وجود 89 سال سن، دیگر آرزویی ندارم.

دلم می‌خواهد پنجره‌ای به سوی تمام خوشی‌ها، لبخندها و آرزوها برایش باز کنم. دلم می‌خواهد حتی اگر شده لحظه‌ای به مرگ فکر نکند. دلم می‌خواهد...

در تنهایی به من خوش می‌گذرد

ـ اینجا دور از بچه‌هایم هستم. دو پسرم کانادا هستند و دلم برایشان تنگ می‌شود. دلم نمی‌خواهد محتاج کسی شوم. دلم نمی‌خواهد پیش کسی باشم. من تنهایی را دوست دارم. اصلاً در تنهایی به من خوش می‌گذرد،‌گاهی رفقایم اینجا می‌آیند و به من سر می‌زنند.

پیرمرد صبور نگاهم می‌کند. این تنها کسی است که هنوز هم با وجود 72 سال سن می‌خواهد آرزو کند، آرزویی که رسیدن به آن لااقل اینجا محال است.

ـ می‌دانم دخترم قدردان من است. می‌دانم روز پدر برایم کادویی می‌گیرد. اما ای کاش همسرم زنده بود که با مرگ او من بی‌خانمان شدم. نمی‌گویم اینجا بد است، نه اینجا ما رفاه داریم، آسایش داریم ولی اینجا همه مثل ما پیر و خسته‌اند.

این پیرمردها هر کدام پدر، پدربزرگ و ناخدای کشتی زندگی‌اند. اینها هر کدام زمانی در اوج بوده‌اند. اوج قدرت، اوج علم،‌اوج ثروت و ... ، حال این پدرها طوفان‌زده‌اند. «ضرورت» آنان را از کسانی که عمری به آنان عشق ورزیده‌اند، دور کرده است.

آرامش در چهره پدرهای سالخورده

در چهره هر کدام از این پدرهای سالخورده،‌تنها می‌توان زمانی آرامش را دید که به همان اقتداری که از آن دورمانده‌اند، نزدیک شود.

حالا من ساعت‌ها است از آنان جدا شده‌ام. می‌دانم که روزها خواهد گذشت. می‌دانم سال‌های بعد نیز زمان اقتدار را از ما خواهدگرفت و ما که ناخدایان امروز زمین هستیم،‌کشتی زندگی‌مان طوفان‌زده سالخوردگی خواهدشد.

دلم می‌خواهد از پس این همه غرور،‌از پس این همه اقتدار شکست خورده،‌از پس این خطوط شکست‌خورده آنچه را که پنهان دیدم،‌با خودم فریاد کنم.

این مردان پیر، این مردان سالخورده، این مردان با تجربه هنوز که هنوز است مثل آن سال‌های جوانی غرور خود را حفظ کرده‌اند. این مردان خوب می‌دانند واژه مرد و مردانگی مرد به غرورشان بستگی دارد و من از پشت نگاه‌های غمناک‌شان، از پشت لبخندهای تلخ‌شان، از پشت لرزش کلامشان، از پشت دست‌های چروکیده‌شان و از پشت تمام خاطراتشان هنوز که هنوز است غرور و پایمردی را می‌بینم. هرچند که تمام سلول‌های بدن این مردان از تنهایی فریاد می‌زند اما لب به گلایه باز نمی‌کنند که خاصیت مرد،‌که معنای مرد همین است.

به میز خالی‌ام پناه می‌برم. پر از تنهایی مردانی هستم که دوست دارند مثل یک مرد سر بر بالین بگذارند و هیچ شمعی برایشان نگرید.

حالا من شده‌ام پیام‌آور آنچه که پنهانی دیده‌ام. می‌دانم که می‌شود سبد سبد مهربانی، سبد سبد آرزو و امید و بغل بغل عشق نثار پدرانی کرد که به‌خاطر ما ذره‌ذره پیر شده‌اند و حالا نیز به‌خاطر ما تنها مانده‌اند.

حیف است بگذاریم کشتی زندگی‌شان به گل بنشیند زیرا که فردا نوبت کشتی ما خواهدشد.آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.