دانشجویان دانش به دانش اضافه می‌کنند که به کار مردم بیایند، اما متأسفانه طی سال‌های اخیر، با آفتی به‌نام تنبلی دانشجویان روبه‌رو بوده‌ایم و اینکه دانشجویان ما، دنبال اطلاعات و دانش واقعی نمی‌روند و دوست دارند سریع به کار بزنند و پولی به دست بیاورند و پستی و مقامی. دانش‌طلبان واقعی، تنها دنبال به‌دست آوردن دانش‌اند. برای این کار هم، سبک زندگی خاصی را باید رعایت کنند. وقتی زندگی دانشمندان حقیقی ایران و جهان را مطالعه می‌کنید، می‌بینید که قناعت، سختکوشی، ادب، دانش‌ورزی، احترام به استاد و بزرگان و... در آنها بیداد می‌کند. اینجا می‌توانید چند روایت متفاوت بخوانید درباره دوران جذاب دانشجویی.

طرح زدن به زندگی

محمد زینالی اناری / پژوهشگر فرهنگ عامه

دوران دانشجویی، هنگامه‌ای است برای پخته شدن یا ملموس تر بگویم، ورز خوردن برای زندگی. همان طور که نانوا خمیر را می‌گرداند و به آن شکل می‌دهد، در دوران دانشجویی هم جوان ایرانی چرخ می‌خورد و شکل می‌پذیرد. منتها تفاوتش آن است که آن کسی که به دانشجو شکل می‌دهد و او را از حالت بی‌شکل، هیجانی و حاضرجواب دوران نوجوانی به فردی دارای تمایز، آینده اندیش و سنجیده نگر تبدیل می‌کند، خود وی است. خود دانشجو است که رشته خود را انتخاب می‌کند و در بافت دانش آن فرو می‌رود تا به یک آرکی تایپ اجتماعی در ذیل یک تشخص حرفه‌ای آکادمیک درآید.

پیشتر، در جامعه ما نوآموزها توسط والدین، یا بزرگ‌ترهای دیگری که در جامعه بود، در مناسک‌های‌ گذار شرکت می‌کردند تا در پایان نوجوانی به چوپان، دهقان روستایی یا شاگرد صنف تبدیل شوند. نوآموز، تحت دستورهای کارکردی و اطاعت‌های پی‌در‌پی یاد می‌گرفت تا چگونه نسخه‌ای تکراری از همانی باشد که پیشتر در پدر، آقا یا اوستایش بوده است.

اما دانشجو در دانشگاه می‌آموزد تا با توجه به کتاب‌ها و مسأله‌ها، بی‌شکلی، هیجان و نقادی خود را به نیرویی برای تبدیل شدن به فردی خلاق به کار گیرد. از آن رو، او نه خمیری که به ناخن می‌زیبد، بلکه در حال طرح افکنی خویشتن خود است. به جای آنکه تکرار و تقلید را بیاموزد، دنبال پیمودن بخشی از راه بی‌پایان زندگی است.

اما این یک معنای آرمانی است و بسیاری شاید دوست داشته باشند به شکل مریدوار یا نه چندان ریاضت کشانه راه بپیمایند، اما این کنه معنایی است که یک دانشجو در ذهن می‌پرورد. دانشجو به‌دنبال تمایز خود، داشتن نگاهی به آینده و جستن فرصت‌های خلاقیت یا سنجشگری در زندگی است. اما در واقع نسبت به آنکه آیا واقعاً این کار را می‌تواند بخوبی انجام دهد یا نه، دودل است و از امکانات و شرایطی که برای تحقق این معنا در مسیر زندگی او مهیاست گله‌مند است.

به‌عنوان یک سنخ از آتیه این دانشجویان؛ پرستاران بیمارستان به جای دانش و نظریه‌های رشته‌ای خودشان، در سفارش‌های علم پزشکی نامرئی می‌شدند. شاید یکی از دلایل گلایه دانشجو و تردیدش از پایان‌بندی حضور و وجودش در دانشگاه این است که راه خلاقیتی که تصویر او از آینده و شکل دادن به خود بوده، بسته است. از این روست که ناخن‌های طرح افکنی او به خود و کسب تمایزش کند می‌شود. با این حال، دانشجویان این معنا را در ذهن دارند و به حقیقت آن ایمان دارند، هر چند تردیدهای زیادی برای سست شدن عمل ورزی آنان وجود دارد و از ایشان می‌خواهد درس‌ها را به شب امتحان بیندازند و پایان نامه را جدی نگیرند، چرا که جدیتی برای خلاقیت در آینده‌شان نیست.

اما این روح پرشور و هیجان دوران نوجوانی است که هر سال به دانشگاه می‌آید و دامن آن را پر از سؤال می‌کند و پیش از آنکه در کرختی بی‌معنایی فرو رود، فرصتی تازه برای طرح زدن به زندگی می‌آفریند. از این رو، زندگی روزمره دانشجویی، همواره پر از سؤال، برای کسب مهارت، نگاه به پیش رو و فهم مقولات است که بتدریج او را به فردی متمایز، آینده اندیش و سنجیده نگر تبدیل می‌کند.

دور شدن برای نزدیک شدن

جواد رسولی / روزنامه‌نگار

در کافه‌ای توی کوچه پس کوچه‌های محله گوتیکو در بارسلونا، پشت میز نشسته‌ایم. کمی آن طرف‌تر یک جمع جوان و پر انرژی دارند آخرین صحنه‌های فیلمی از وودی آلن را روی دیوار پر از نقش و نگار کافه تماشا می‌کنند. فیلم نامش هست «زلیگ» و یک ماکیومنتری محسوب می‌شود. ماکیومنتری یعنی یک داکیومنتری قلابی. داستانی که تعمداً ادای مستند بودن را در می‌آورد. دوست مکزیکی که روبه‌رویم نشسته را تازه دو روز است که می‌شناسم. از وقتی که کلاس هایمان در دانشگاه شروع شده. داریم سعی می‌کنیم با هم آشنا شویم و این کار خیلی کند پیش می‌رود. به خاطر دانش کم من از زبان اسپانیایی و دانش کم او از انگلیسی.

این بار اول نیست که چنین لحظه‌ای را تجربه می‌کنم. زندگی دانشجویی برای من، بار پیش هم یک همچین چیزی بوده. مهاجرت از یک محیط آشنا به جایی تازه با ویژگی‌های متفاوت و آدم‌های جدید. جایی که درس و استاد و امتحان و تکلیف، فقط یک قسمت آن است و نه مهم‌ترین قسمت آن. دفعه قبل از کنار خانواده و دوستان و آشنایان در مشهد به تهران آمده بودم. پیدا کردن و تعریف کردن دوباره خودم در یک جای جدید، از نو ساختن شبکه ارتباطی و آشنا شدن با آدم‌هایی از دیگر نقاط ایران با فرهنگ‌ها و لهجه‌ها و رفتارهای مختلف اساسی‌ترین قسمت این تجربه بود. در واقع پررنگ‌ترین بخش زندگی دانشجویی، به نظرم آن چیزی نیست که در محیط کلاس و آموزش می‌گذرد. اصل ماجرا پس زمینه داستانی است که ما در نقش دانشجو در آن قرار می‌گیریم. برای من دانشگاه اصلی همیشه آن بیرون بوده، جایی که در شهری جدید، باید با مردم جدید ارتباط گرفت. خوابگاه و آدم‌هایش را شناخت، با هم اتاقی‌ها یا هم خانه‌ای‌های جدید، قرار زندگی مشترک گذاشت و برایش قواعدی تعریف کرد. گوشه و کنار محله جدید را کشف کرد، دوستی‌های تازه بنا کرد، پاتوق‌هایی برای گعده و معاشرت دست و پا کرد و برای مسائل پیچیده جهان دنبال راه حل گشت. دانشگاه قرار نیست چنین چیزهایی را به شما یاد بدهد (و برای همین هم هیچوقت دوست نداشتم در شهر خودم دانشگاه بروم) اما زندگی دانشجویی چرا. چونکه زندگی است و اصل ماجراست و مستندی است که ما نقش اولش هستیم.

بار دوم و در اسپانیا این تجربه دشوارتر اما شیرین‌تر بود. دشوارتر چون پس زمینه داستانی ناگهان خیلی تغییر می‌کند و شوک مواجهه با فرهنگی یک سر متفاوت می‌تواند تا مدت‌ها آدم را درگیر خودش کند و شیرین‌تر چون اگر اهل چالش باشید و دوست داشته باشید مدام چیزهای جدید یاد بگیرید، وارد جشنواره‌ای از سؤالات تازه و تغییرات شدید می‌شوید که لازم است جواب هایشان را پیدا کرد و موضع مناسب در نسبت با آنها گرفت. درست مثل یک فیلم مستند که در آن شما سوژه ماجرایید. کسی که باید زندگی‌اش را یک بار دیگر از اول تعریف کند. کسی که همه ارتباطات و دوستی‌هایش هزاران کیلومتر دورتر‌اند و حالا باید همه چیز را از اول بسازد.

زندگی دانشجویی برای من همیشه مثل نشستن پشت همان میز کافه در یک جای جدید و غریبه با یک آدم غریبه که زبانت را هم درست نمی‌داند بوده. شوق ایجاد ارتباطی تازه با جهانی تازه. دور شدن از آدم‌های نزدیک برای نزدیک شدن به آدم‌های دور. و تبدیل کردن زندگی روزمره و ملال آور از یک ماکیومنتری به یک مستند جذاب و پراتفاق. درس را که همه می‌خوانند، آن چیزی که مهم است، زندگی کردن و مدام یاد گرفتن و دانشجو ماندن است.

من دوران دانشجویی نداشتم

اسماعیل امینی / شاعر و استاد دانشگاه

من با آنکه سالیان زیادی دانشجو بودم، دوران دانشجویی نداشتم. سی‌ و‌ دو سه ساله بودم که به دانشگاه رفتم و چون در تهران درس می‌خواندم و خانه‌ام در تهران است، نیازی به خوابگاه نداشتم. یعنی نه جوان بودم که همراه همکلاسی‌های جوانم به دورهمی‌های جوان پسند بروم و نه در خوابگاه بودم که با دوستان همدوره‌ام محافل دانشجویی داشته باشم. شاغل بودم و وقت سرخاراندن نداشتم.

دانشجویی من همزمان بود با التهابات و یارکشی‌های اهل سیاست در دانشگاه‌ها؛ عده‌ای طرفدار این طرفی‌ها بودند و عده‌ای طرفدار آن طرفی‌ها و با خوش خیالی ایام جوانی خیال می‌کردند این سوی و آن سوی سیاست لابد خیلی باهم فرق دارد و الان صف‌بندی حق و باطل شکل گرفته است مثلاً!

با هم بحث می‌کردند و دعوا می‌کردند و به‌جان هم می‌افتادند، بعد قوای قهریه می‌آمد به دانشگاه و به جان همه‌شان می‌افتاد فضای دانشگاه پر می‌شد از داد و فریاد و اخطار و دود و گاز اشک آور.

بعد روزنامه‌ها خوش به حال‌شان می‌شد و نفت بر این آتش می‌ریختند و معرکه‌گردانی می‌کردند از هر دو سوی ماجرا.

بعد معرکه گردان‌ها می‌نشستند دورهم و با هم مذاکره می‌کردند و دوست می‌شدند و غنایم و مناصب را بالمناصفه تقسیم می‌کردند و اسمش را گذاشته بودند: فشار از پایین، چانه زنی در بالا!

این وسط، عده‌ای دانشجوی زخمی و کتک خورده و بازداشتی و ستاره دار، روی دست آسمان بی‌ستاره آرمانگرایی دانشجویی باقی می‌ماند.زمانی که من سال آخر دبیرستان بودم؛ یعنی سال 1360هنوز کنکوربازی این قدر رونق نداشت که به دانش‌آموزان سال آخر بگویند: کنکوری.

از یک کلاس سی نفری، حداکثر چهار پنج نفر، حال و هوای دانشگاه در سر داشتند و برای آزمون‌های ورودی دانشگاه مطالعه می‌کردند. بقیه بچه‌ها خیلی معقول و منطقی به فکر خدمت سربازی و کار و ازدواج بودند.

اما انقلاب فرهنگی آمد و به حساب دانشگاه رسید و حق استاد و دانشجو و پژوهشگر را گذاشت کف دست خیابان.

در روزهای انقلاب فرهنگی آن قدر کتاب و نشریه از کتابخانه‌ها و آرشیوهای دانشگاه تهران پاره کرده بودند و در کف خیابان انقلاب روبه‌روی سر در دانشگاه ریخته بودند که بی‌اغراق، عابران روی کوهی از کاغذ پاره راه می‌رفتند. از اول خیابان شانزده آذر، که روز دانشجوست، تا اول خیابان قدس، کاغذ پاره‌ها روی خیابان را سفید کرده بودند.

پس دانشگاه تعطیل شد، تا انقلابی و اسلامی بشود. دانش‌آموزان آماده ورود به دانشگاه هم رفتند پی کار و زندگی و قید درس و دانشگاه را زدند.

سال‌ها بعد که دانشگاه باز شد، برای ورود به دانشگاه، فقط قبولی در کنکور کافی نبود. مرحله دیگری داشت شامل مصاحبه عقیدتی و تحقیقات محلی، تا معلوم بشود که این جوان از نظر پندار و گفتار و رفتار، شایستگی دانشجویی دارد یا نه؟

باید معلوم می‌شد که شلوار لی می‌پوشد یا شلوار پارچه‌ای؟ پیراهن آستین کوتاه می‌پوشد یا آستین بلند؟ تازه همان پیراهن آستین بلند را روی شلوارش می‌اندازد یا مثل قرتی‌های غربزده داخل شلوارش می‌برد؟

اگر داوطلب دانشگاه، دختر بود که پناه بر خدا! از زن‌های سر کوچه می‌پرسیدند و تا آمار تک تک تارهای موی سر و روی و ابروی دختر جوان را درنمی‌آوردند، خیال‌شان راحت نمی‌شد.

موسیقی هم خیلی مهم بود، آیا از خانه این جوان داوطلب دانشگاه، صدای موسیقی می‌آید؟

بقیه تحقیقات هم چیزهایی بود از همین قبیل. تا بدان جا که بودن کبوتر در حیاط و پشت بام منزل، نشانگر ناصالح بودن جوان جویای علم بود.این‌ها را که نوشتم نه برای مرور خاطرات قدیم است بلکه برای آن است که بگویم چرا آن همه شور و هیجانِ تشکل‌های دانشجویی این جناح و آن جناح را در دهه‌ هفتاد، جدی نمی‌گرفتم چون یک بار تبعات وارد شدن سیاسیون به دانشگاه را دیده بودم.

از نظر سیاسیون، هر کتابی که حرف دلخواه آنان را بیان نکند، کاغذ پاره است. هر استادی که کارمند گوش به فرمان آنان نباشد، ناصالح است. هر دانشجویی که پیاده نظام مجادلات جناحی نباشد، منفعل است و از آن عجیب‌تر هر دانشجویی که طرفدار جناح رقیب باشد، اخراج باید گردد.

سیاسیون خود را محق می‌دانند که با تعویض ادواری جناحین، مدیران دانشگاه‌ را از میان همفکران خود منصوب کنند. آنها خیال می‌کنند که ریاست دانشگاه و مدیریت علمی و حتی کرسی‌های استادی، مناصب اداری است و با یک حکم انتصاب، می‌توان از یک بازیگر Actor سیاسی، یک استاد صاحب کرسی تدریس و پژوهش، خلق کرد. جل الخالق

بار دیگر دانشگاهی که دوست می‌داشتم

احسان رضایی / نویسنده

ویل دورانت، جایی در «تاریخ تمدن»ش آورده که «سرزمینی که جوانی انسان در آن می‌گذرد، درست به اندازه خود جوانی باشکوه است» و در این گفته، حقیقتی است. الان یک دهه و اندی از پایان دوران دانشجویی من می‌گذرد و خودم دارم تدریس می‌کنم، ولی هر بار اول مهر که می‌رسد دلشوره رسیدن سر وقت به کلاس درس می‌افتد توی جانم و دیگر رهایم نمی‌کند، رهایم نمی‌کند، رهایم نمی‌کند مگر بروم جلوی آن سردر سیمانی و یک مدت بایستم و به رفت و آمد جوانترها زل بزنم و بداخلاقی‌های نگهبانی را که اصرار دارد به فرموده خواجه شیرازعمل کند و ما را که پیر شده‌ایم «از میکده بیرون» کند، طاقت بیاورم. هرچند عاقبت جلسه‌ای، کلاسی، همایشی، سخنرانی‌ای، چیزی پیدا می‌شود که باز بتوانم بروم و با آن ساختمان‌های خاکستری آشنایم، از نزدیک حال و احوال بکنم.

اما حتی نگاه کردن به رفت‌وآمد جوانترها و دیدن شور و حال آنها هم می‌تواند حال من را خوش بکند. می‌دانید؟ تجربه دانشجویی، آنگونه که ما تجربه‌اش کردیم، حادثه‌ای یگانه و منحصر به فرد است. آن روزها، اوج ماجراهای سیاسی بود و شلوغی‌های آن؛ ما بودیم و سر پرشور و خاممان؛ و همان سردر سیمانی که عکسش توی جیب هر کداممان به‌راحتی پیدا می‌شد. جوان بودیم و بی‌مسئولیت. یک ترکیب رؤیایی. به اندازه کافی هم چیز برای دیدن و خواندن و سرک کشیدن و یاد گرفتن بود. «صالح و طالح متاع خویش» می‌نمودند و هر کسی فقط باید ظرفش را می‌آورد جلو تا به اندازه گنجایش ظرفش، گیرش بیاید. بعضی‌هایمان زیادتر تجربه کردند و بیشتر بردند.

بعضی هم مثل من کاهلی کردند و حالا نصیبمان شده است دلتنگی. اینها که می‌گویم گمان نکنید که قصد نصیحت و توصیه‌ای به جوانترها در کار است. نخیر، نه من در مقامی هستم که مقام نصیحت باشد و نه اصلاً این موضوع چیزی است که موضوع نصیحت باشد. حالا دیگر کنکور آن غول بی‌شاخ و دمی نیست که در عهد ما بود و فقط کافی است کسی در آزمون ثبت‌نام کند و سر جلسه حاضر بشود و کیک و ساندیسش را بخورد و دوسه تا علامت هم در صفحۀ پاسخنامه بزند تا بالاخره یک جایی قبول شود. اما هنوز هم آن چندتایی دانشگاه قدیمی و معروف که زندگی دانشجویی، یعنی استادان معروف و دانشجویانی از شهرهای مختلف و خوابگاه و فعالیت فوق برنامه و خارج از برنامۀ درسی مصوب دارند، یک چیز دیگر است. علی الخصوص آن قسمت خارج از درسش؛ چون راستش را بخواهید، درس را که بدون دانشگاه هم می‌شود خواند. کافی است کتاب‌های مرجع هر رشته‌ای را بگیری و بخوانی و بعد هم چند ماهی وردست یک متخصص بایستی یا فیلم‌هایش را از اینترنت ببینی. همین برای آموختن تئوری آن علم کافی است.

چیزی که دانشگاه و استادان باید به دانشجو یاد بدهند، تجربه و مهارت در آن رشته است که الحمدلله، تکلیف این قسمت هم در دانشگاه‌های ما به‌طور بنیادی حل شده و خیالمان از این بابت راحت است.

اما چیزی که دانشگاه دارد و جای دیگر ندارد این است که در کشور ما متأسفانه امکان آزمون و خطا بسیار کم است. شما نمی‌توانی چیزی را تجربه بکنی و بعد اگر خوشت نیامد، دوباره بروی سراغ یک تجربه دیگر. به‌عنوان مثال، امکان دنبال کردن یک رشته ورزشی به‌طور مرتب و جدی، برای افراد معمول جامعه، فقط با زدن از ساعات کار و طبیعتاً درآمد دست می‌دهد.

در مورد چیزهایی مثل ادبیات و کتابخوانی و اموری از این دست که ماجرا غریب‌تر هم می‌شود و مشمول آن کنایه «کی داده و کی گرفته». هر جور فکرش را بکنید، فقط یک راه‌حل هست: دانشگاه. تنها توی دانشگاه است که شما فرصت دارید (حداقل برای چهار ترم، زمان مجاز برای تعداد مشروطی‌های قابل قبول) همه چیز را بگذارید کنار و با دل خوش، تجربه‌های متعدد و متنوع بکنید.

تازه اگر این شانس را داشته باشید که توی یکی از دانشگاه‌های اسم و رسم‌دار و قدیمی قبول بشوید، جایی که تراکم نخبه‌هایش خیلی بالا باشد، که دیگر نانتان توی روغن است. می‌توانید چنان تجربه‌های هیجان‌انگیزی را امتحان بکنید که دیگر جایی گیرتان نیاید. باز هم بخصوص اگر شانستان بزند و در یک دوره اجتماعی شلوغ و پلوغ، که بحمدالله در مملکت ما کم هم نیست، دانشگاه رفته باشید: اعتصاب، اعتراض، تحصن، امتحان عقب انداختن، نشریه دانشجویی، شب شعر، کتابخانه فرهنگی، اردو، جشنواره، ... درست مثل دوره‌ای که ما دانشگاه می‌رفتیم و به قول رضا براهنی در آن شعر بلند: «و چه زندگی‌هایی داشتیم برادر!/ تنها دیوانگان می‌دانند که چه زندگی‌هایی داشتیم...» اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید