داستان خواندنی از ماجرای قتل عام کبوتران در فرودگاه قلعه مرغی
  1. در حدود 77 سال پیش دولت انگلیس دو هواپیمای نظامی را به ایران اهدا کرد، در حالی که فرودگاهی در کشور وجود نداشت تا این هواپیماها فرود بیایند. انگلیس هم با بخشیدن هواپیماها می‌خواست دولت ایران برای تحویل گرفتن آنها فرودگاهی دست و پا کند تا با ورود به ایران بر زمین بنشینند. در این زمان هیتلر با راه انداختن جنگ جهانی دوم تصمیم داشت با گسترش آتش این جنگ وحمله به روسیه به توسعه‌طلبی هایش در جهان ادامه بدهد و انگلیس که متحد اتحاد جماهیر شوروی بود می‌خواست با تحویل دو هواپیما ایران را تشویق به ساخت فرودگاهی در تهران کند تا با احداث این فرودگاه نظامی در تهران پلی هوایی بین شمال و جنوب کشورمان به وجود بیاورد تا در نقل و انتقال تجهیزات نظامی از آن‌سوی خلیج فارس به روسیه در شمال ایران به کار بیاید.

دولت ایران هم با اهدای دو هواپیمای انگلیسی‌ها به کشورمان همچون کودکی که از دریافت اسباب‌بازی تازه‌ای به شوق آمده باشد بسرعت فرودگاه قلعه مرغی را برای نشستن دو هواپیمای اهدایی ساخت.

در پایان جنگ کم کم در اطراف فرودگاه قلعه مرغی ساخت و ساز شروع شد و از شهر و روستا رو به قلعه مرغی آوردند. آجر روی آجر رفت، خانه‌ها ساخته شد و کوچه و خیابان‌ها شکل گرفت و طی چند سال دامنه شهر تهران در اطراف فرودگاه قلعه مرغی گسترش پیدا کرد و شهر کلی شکل گرفت. در میان مهاجران، افرادی معروف به عشق‌باز بودند که به پرورش و نگهداری کبوتر می‌پرداختند و محله به محله در سراسر این شهرک خانه‌هایی را می‌دیدی که هر روز موجی از کبوتران از بام این خانه‌ها به آسمان برمی‌خاستند. در این شهرک هر هفته مسابقاتی برای پرواز کبوتران برگزار می‌شد و عشق بازانی از نقاط مختلف شهر تهران حتی شهرها و روستاهای اطراف با دسته‌هایی از کبوتران شان به قلعه مرغی روی می‌آوردند تا در این مسابقات بزرگ شرکت کنند.

مسئولان فرودگاه قلعه‌مرغی برای جلوگیری از برگزاری چنین مسابقاتی که پرواز هواپیماها را هنگام نشست و برخاست در فرودگاه به خطر می‌انداخت از پاسگاه ژاندارمری محل می‌خواستند اقدام به مبارزه با کبوتربازی در این شهرک بکند اما مبارزه مأموران پاسگاه با کبوتربازان بی‌اثر بود و کبوتربازی در میان جوانان و نوجوانان ساکن قلعه‌ مرغی روز به روز بیشتر رونق می‌گرفت تا اینکه فاجعه‌ رخ داد. اواخر سال 1336 بود یک روز در جریان برگزاری مسابقات کبوتربازی، هنگام برخاستن یک هواپیمای نظامی، فوجی از کبوتران در آسمان با ملخ‌های هواپیما برخورد کردند و باعث سقوط Fall این هواپیما شدند. در این سانحه هواپیما پس از سقوط آتش گرفت و چند نظامی خارجی که سرنشین آن بودند کشته شدند. پس از این سانحه مرگبار فرمانداری نظامی کبوتربازی در تهران را ممنوع اعلام کرد و دستور داد کبوتربازان سه روز مهلت دارند همه کبوتران خود را معدوم کنند و پس از این مهلت به جرم Crime نگهداری این پرنده به دادگاه نظامی معرفی خواهند شد.

به دستور فرماندار نظامی مقرر شد در اطراف فرودگاه قلعه مرغی مبارزه با کبوتربازی با شدت بیشتری انجام شود.

در پاسگاه ژاندارمری شهرک قلعه مرغی یک استوار میانسال با سرپرستی یک گروه از مأموران پاسگاه برنامه مبارزه در این شهرک را شروع کرد. ابتدا قرار شد عشق‌بازهای شناخته شده در محل طی سه روز کبوتران‌شان را به پاسگاه بیاورند. همه آنها را در حضور مأموران سر ببرند و سپس تعهدنامه‌ای را امضا کنند که در پایان مهلت اگر اقدام به نگهداری کبوتر در خانه کنند با کشف حتی یک کبوتر دستگیر و به دادگاه نظامی تهران معرفی خواهند شد. در پایان این مهلت ژاندارم‌ها به عنوان گروه ضربت به تفتیش خانه به خانه در قلعه مرغی پرداختند تا کسانی که کبوتری در خانه پنهان کرده‌اند بازداشت شوند.

با گذشت حدود دو هفته از آغاز این مبارزه یک روز به عنوان دبیر سرویس حوادث Accidents روزنامه کیهان، در تحریریه سرگرم تنظیم خبرها بودم که دوست و همکارم نصر‌ت‌الله نوچیان (از خبرنگاران بخش شهرستان‌های روزنامه) به دیدنم آمد و گفت:

-یکی از آشنایانم که استوار ژاندارمری و مرد باخدایی است با مشکل بزرگی روبه‌رو شده و من تو را که در بخش حوادث تجربه داری به این استوار معرفی کرده‌ام شاید بتوانی کمکش کنی.

روز بعد استوار چاق و میانسالی را دیدم که وارد تحریریه شد و سراغم را گرفت. چهره مهربانی داشت و انگشتری نقره‌ای با نگین عقیق بر انگشت کوتاه و گوشت آلودش به چشم می‌خورد. تعارفش کردم که نشست و بدون مقدمه برایم تعریف کرد که مشکل چیست، گفت:

-‌ 30 سال است که در این لباس به مردم خدمت می‌کنم. من استوار پاسگاه ژاندارمری قلعه‌مرغی هستم و سعی کرده‌ام به وظیفه‌ام عمل کنم و در خدمت مردم باشم. چشمان درشتش را با نگاه نیایش‌آمیز رو به سقف گرداند و ادامه داد:

-‌ خدا گواه است در خدمت به مردم نگذاشته‌ام احدی از من برنجد.

لبخندی زد و گفت: اهالی قلعه‌مرغی به مزاح می‌گویند – استوار نایب شب‌هایی که نوبت گشت توهست، شبگردها به احترام تو برای دزدی theft از خانه‌هاشان پا بیرون نمی‌گذارند. اما با وظیفه‌ای که از طرف رئیس پاسگاه به من محول شده آبرو و حیثیتم را در خطر می‌بینم. حالا به خدمت شما آمده‌ام تا راه چاره‌ای پیش پایم بگذارید.

پرسیدم: مشکل‌تان چه هست؟

گفت: رئیس پاسگاه به من مأموریت داده همراه با چند ژاندارم همکارم، با کبوتر بازی مبارزه کنیم. از روزی که مجبور شده‌ام این وظیفه را انجام بدهم. می‌بینم، مردم محل چه زن و چه مرد بامن سرسنگین شده‌اند و بعضی‌ها حتی در کوچه و خیابان من را که می‌بینند به‌جای سلام و احوالپرسی سابق سرشان را به بهانه‌ای برمی‌گردانند و از کنارم رد می‌شوند و از اینکه به خاطر انجام وظیفه مردم را رنجیده خاطر کرده‌ام حتی شب سر نماز از خدا می‌خواهم، عمرم را تمام کند. یا این یک سالی که به بازنشستگی‌ام مانده هرچه زودتر به آخر می‌رسید و می‌رفتم گوشه‌ای می‌نشستم و چشمم به چشم مردم محل نمی‌افتاد.

پرسیدم: آیا مشکل‌تان فقط همین است؟

استوار غمگین آهی‌کشید و گفت:

-‌ مصیبتی که گرفتارش شده‌ام بدتر از این است.

عرض کنم قضیه مصیبت بارم از یک شب شروع شد که در خلوت اتاق مشغول نماز بودم.

وسط نماز صدای بغبغوی کبوتری را شنیدم که گاه به گاه به گوشم می‌خورد. متعجب بودم، کبوتر توی اتاقم چه می‌کند. تا آن زمان کبوترها از همه خانه‌ها جمع‌آوری شده یا سر بریده شده بودند. حتی مردم اگر کبوتر آواره‌ای را در حال نشستن روی بام خانه‌شان می‌دیدند، از ترس گرفتاری آن را با چوب و سنگ یا پاره آجر می‌پراندند که باعث گرفتاری‌شان نشود اما از خودم می‌پرسیدم کبوتر توی خانه‌ام چه می‌کند؟

نمازم که تمام شد همه جا را گشتم تا اینکه دیدم کبوتر آواره‌ای آمده لای پرده حصیری پنجره دو تخم گذاشته و روی تخم‌ها نشسته.رفتم سراغ عیال و پسر نوجوانم و سرشان داد زدم چرا گذاشتید این کبوتر وارد خانه من بشود. لای حصیر پنجره اتاق پناه بگیرد اگر بفهمند در خانه من که به گفته مردم سردسته گروه مبارزه با کبوترم و نسل کبوتر را در قلعه‌مرغی برانداخته‌‌ام اما خانه‌ام لانه کبوتر شده چه بلایی به سرم می‌آید؟ مردم هیچ، اگر رئیس پاسگاه بفهمد می‌دانید چه می‌شود؟ خلع‌لباس و درجه‌ام می‌کنند و دادگاهی می‌شوم. عیالم به التماس افتاد و گفت: چیزی به تو نگفتیم چون می‌ترسیدیم بلایی سر کبوتر بیاوری که شگون ندارد و خانه خراب می‌شویم. گفتیم از تو و در و همسایه پنهانش می‌کنیم تا جوجه‌هایش سراز تخم در بیاورند بعد همه‌شان را می‌بریم توی بیابان رها‌ می‌کردیم.

خلاصه پسرم ومادرش آنقدر زبان ریختند و التماس کردند تا رضایت دادم. جوجه‌ها که سر از تخم در بیاورند بعد فکری به‌حالشان می‌کنیم. با این قول و قرار، سعی کردیم هیچ‌کس از فامیل یا آشنا متوجه قضیه نشود خلاصه کنم پس از مدتی یک روز که خانه رسیدم دیدم جوجه‌ها توی ایوان جیک‌جیک می‌کنند و به‌دنبال مادرشان می‌دوند تا دانه‌ای را که با نوک‌اش اشاره می‌کند، از روی زمین برچینند. اماحقیقتش را بیان کنم این صحنه و دیدن معصومیت جوجه آدم را مجذوب می‌کرد و با خودم می‌گفتم وقتی ژاندارم‌ها در خانه‌های مردم کبوتری را که توی هر سوراخ سنبه‌ای پیدا می‌کردند چطور دل‌شان می‌آمد کله‌اش را بکنند و من که طاقت دیدن نداشتم سرم را بر می‌گرداندم تا جان کندن‌شان را نبینم. این تازه اول کشمکش من بین وظیفه و انسانیت بود. دو سه روز بعد از سرکار به خانه که برگشتم در ایوان منزل یک جفت کبوتر تازه وارد دیدم که بادیدن دو جوجه کفتر و مادرشان از روی دیوار پر زده‌اند و آمده‌اند قاطی آنها شده‌اند. چند روز که گذشت تعداد کبوترهای آواره بیشتر و بیشتر شد و مجبور شدم همه‌شان را در انباری زیر زمین منزل‌مان نگهداری کنم تا از چشم فامیل و آشنا پنهان بماند. من، سرگروه ژاندارم‌های شکارچی کبوتران حالا چنان به این پرنده‌های آواره که به خانه‌ام پناه آورده‌اند، انس پیدا کرده‌ام که تاب دل‌کندن از آنها را ندارم. هر روز که از پایگاه به خانه می‌آیم یکراست از پله‌های زیرزمین پایین می‌روم. آب و دانه‌شان را می‌دهم و به تماشایشان می‌نشینم و حالا روز‌به روز با رسیدن کبوترهای آواره دیگر به جمع کبوتران زیرزمین تعدادشان زیادتر می‌شود و مانده‌ام که با این سرگشتگی و اضطراب چه کنم، می‌ترسم روزی این راز من فاش شود... آن وقت هم آبرو و شغلم بر باد می‌رود و هم این کبوترهای بی‌زبان معصوم را می‌کشند.آمده‌ام پیش شما تا راه چاره‌ای نشانم بدهید و کمک‌مان کنید. شما که خبرنگار حوادث هستید اگر عشق باز‌های معتبر در دهات یا شهرهای اطراف سراغ دارید به من معرفی کنید تا تحویل‌شان بدهم، بروند خارج از شهر از این پرندگان بیگناه نگهداری کنند.

چند روز پس از دیدارمان خبر غم‌انگیزی درباره این استوار مهربان شنیدم. گفتند وقتی با خبر شده که عده‌ای از ولگردان محلات از وجود کبوترانی در خانه‌اش با خبر شده‌اند وممکن است به پاسگاه خبر بدهند شبانه همه کبوتران را داخل جعبه‌هایی ریخته تا با خودروی امانتی یکی از دوستانش آنها را به بیابانی دور ببرد و رهای شان‌کند تا به نقطه‌ای دور پرواز کنند. اما در جاده با یک کامیون تصادف Crash کرده و جانش را از دست داده.

یکی از ساکنان قلعه‌مرغی برایم تعریف کرد: صبح‌همان شب فوجی از کبوترانی را دیده‌ که به سوی قلعه مرغی به پرواز درآمده بودند و دسته دسته روی بام خانه‌ها می‌نشستند.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

708456

 

وبگردی