تلخ ترین سرنوشت برای مهشید / وقتی مرد کلید را در قفل خانه چرخاند !
رکنا: مهشید راه افتاد به طرف اتاق بچهها و از نو تمام آنها را تمیز کرد. دلش میخواست همه چیز تمیز باشد و برق بزند.
به گزارش اختصاصی رکنا، دلش میخواست همه چیز سر جای خودش باشد. چند وقتی بود که میدانست سرطان در وجودش ریشه دوانیده است. روز گذشته پیش دکتر که رفته بود آخرین پاسخ را شنیده بود.
ـ دیگر راهی نیست.
به زور خودش را سر پا نگه داشته بود. به زور روی پاهایش میایستاد. به زور نفس میکشید.
هیچکس از این بیماری خبر نداشت. حتی به شوهرش هم حرفی نزده بود. حالا که باید میرفت، حالا که راهی برایش نبود چرا باید عرصه را بر بچهها و مرد تنگ میکرد. خانهاش مثل یک دسته گل شده بود.
به سختی به آشپزخانه رفت. زودپز را روی شعله گذاشت. مرد عاشق قورمهسبزیهایش بود.
به یاد بچهها افتاد وقتی که لازانیا را با اشتیاق میخوردند. یک ساعت بعد غذای دلخواه همه آماده بود.
دیگر درد توانی برایش باقی نگذاشته بود. به سختی خودش را به تختخواب رسانید و روی آن رها شد.
چشمهایش از درد پر از اشک شده بود. نفسهایش به سختی بالا میآمد. به یاد کودکیها و تولدهای بچههایش افتاده بود. به یاد روز تولدش و آخرین هدیهای که مرد برایش خریده بود. بغض گلویش را میفشرد. برای یک لحظه نبودنش را تصور کرد. چقدر برای بچههایش سخت و تلخ بود. چقدر باید به دشواری قدم برمیداشتند. مرد بدون او چطور میخواست از بچهها نگهداری کند. چه کسی غروبها کنار بچهها مینشست و به آنها املا میگفت. چه کسی...
آرام چشمهایش را بست. قرصهایش را خورده بود. شاید درد را کمتر حس میکرد. مرد کلید را در قفل در چرخانیده و وارد شده بود.
ـ بچهها! چه بوی غذایی میآید. انگار مامان سنگ تمام گذاشته است.
مرد به اطراف نگاه کرد. از زن خبری نبود. روی تخت را که دید، به بچهها گفت:
ـ مامان خوابیده. میز را چیده. آرام بیایید تا شام بخوریم.
مرد آخر شب بود که پا به اتاق گذاشت. از دیدن چهره رنگ پریده و بیروح زن قلبش لرزید. زن برای همیشه تنهایش گذاشته بود و چه تلخ و مهربان آخرین شام را برایشان پخته بود.
خدا یا نیاور روزی را که مادر بچه ها بمیرند