به گزارش گروه آرشیو رکنا، شوهرم به خواستگاری پسر دوست قدیمی‌اش جواب مثبت داد و دخترم پروانه که 15 سال هم ندارد مجبور شد به حرف پدرش گوش بدهد. در همان جلسه خواستگاری‌، شوهرم را به داخل آشپزخانه صدا کردم و گفتم حساب‌ حساب است و کاکا برادر، و باید عقد دخترم و این پسر محضری و رسمی شود اما شریک زندگی‌ام اخم کرد و گفت: «بهتر است اندازه دهانت حرف بزنی. لازم نیست تو راه زندگی را نشانم بدهی.»

دخترم و این پسر کم‌‌‌‌‌‌ سن‌ و‌‌ سال شیرینی‌خورده هم شدند و صیغه محرمیت هم بینشان خوانده شد. قرار شد بعد از چند روز، به آزمایش بروند و عقدشان را ثبت رسمی کنند اما این اتفاق نیفتاد و هربار که از خانواده دامادم توضیح می‌خواستم، پرت و پلا تحویلم می‌دادند و طفره می‌‌رفتند.

دو ماه و نیم از این ماجرا گذشت. خبر ازدواج دخترم مثل توپ در بین اقوام و آشنایان صدا کرده بود. ما حتی او را به چند میهمانی خانوادگی هم بردیم اما بالاخره پدر و مادر دامادم آب پاکی را روی دستمان ریختند و گفتند پسرشان دختر ما را دوست ندارد. آن‌ها خودشان را عقب کشیدند و ما ماندیم با اسم بچه‌ام که سر زبان‌ها افتاده بود. بعد از این ماجرا دخترم دچار افسردگی شدید شد و من که طاقت دیدن اشک‌هایش را نداشتم تصمیم عجیبی گرفتم.

همراه دو دخترم از خانه بیرون زدیم. ما از شهر خودمان به مشهد آمدیم و چند روز اینجا بودیم. از دست خودخواهی و غرور همسرم خسته و درمانده شده‌ام. او اصلا مرا نمی‌بیند و هیچ احترامی برایم قائل نیست. حالا هم که دنبالمان آمده در کلانتری مثل برج زهر مار اخم‌هایش را درهم کشیده است و برایمان خط و نشان می‌کشد. آرزو‌ به‌ دل ماندم یک بار لبخند بزند و مثل مردهای دیگر با هم بازار Store برویم و قدم بزنیم. من پول نمی‌خواهم. محبت و توجهش را می‌خواهم. اگر در این ماجرای شیرینی‌خوران دخترم هم مشورت می‌کرد، چنین مشکلی درست نمی‌شد.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.