افسران پلیس زن درحال گشت‌زنی زن جوانی را درحالی‌که در خیابان‌ها پرسه می‌زد، دستگیر کردند و به کلانتری بانوان مشهد انتقال دادند.

او که خود را سارا معرفی کرده بود، در گفتگوی اولیه حاضر به همکاری نبود و ادعا می‌کرد هیچ کس‌وکاری ندارد و یادش نمی‌آید خانه‌شان کجاست؛ اما دراین‌میان لحن و لهجه او حاکی از آن بود اهل مشهد نیست و این احتمال قوت گرفت که شاید از خانه فرار کرده است.

او به پلیس گفت که دو هفته قبل زایمان کرده و بچه‌اش را گذاشته و از خانه فرار کرده است. با هماهنگی‌های به‌عمل‌آمده زن جوان که پس از تحمل یک راه دور برای رسیدن به مشهد با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کرد، به مرکز درمانی انتقال یافت و تحت مراقبت‌های ویژه پزشکی قرار گرفت.

اسم واقعی این زن هانیه است، او را وقتی می‌بینم که حالش در بیمارستان بهتر شده و پس از کمی استراحت حاضر به همکاری با مشاوران کلانتری شده است. او گفت: «هفده ‌سال دارم و در یکی از شهرستان‌های استان آذربایجان زندگی می‌کنم. حدود دو سال قبل با پسر همسایه‌مان آشنا شدم. تنهاکسی که از این ماجرا خبر داشت، هم‌کلاسی‌ام بود. دوستی مخفیانه من و برزو، چهار ماه و یک روز به طول انجامید تا اینکه یک روز سوار بر موتور‌سیکلت برزو در راه خانه خواهرم بودیم که پدرم ما را دید. بعد از آن، پدرم برایم خط‌ونشان می‌کشید و من هم از ترس، چندروزی خانه خواهرم پنهان شدم و سرانجام با وساطت مادرم به خانه برگشتم.

هانیه ادامه داد: یک هفته بعد از این ماجرا برزو به‌همراه پدرومادرش به خواستگاری‌ام آمدند. خانواده من جواب منفی دادند؛ اما من و برزو تهدید می‌کردیم اگر به خواسته دلمان نرسیم، دست به خودکشی خواهیم زد.

او تصریح کرد: «پدرم خیلی سعی کرد تا بلکه مرا از تصمیم احمقانه‌ام منصرف کند، اما بی‌فایده بود تا اینکه پس از رضایت هر دو خانواده، این ازدواج شکل گرفت. ابتدا قرار بود که چهار سال در دوران عقد بمانیم تا هم درس من تمام شود و هم برزو سربازی‌اش را پشت‌سر بگذارند؛ اما همان سال اول دوران عقد باردار شدم.

زن جوان افزود: من در خانه پدرم بودم و برزو در خانه پدرش. بیچاره مادرم یکی از اتاق‌های خانه را آماده کرده بود و هروقت مهمانی می‌آمد، می‌گفت هانیه و شوهرش اینجا زندگی می‌کنند. در ماه هفتم حاملگی واقعیت تلخی برایم نمایان شد. برزو که از این ازدواج پشیمان شده بود، با هم‌کلاسی‌ام رابطه برقرار کرده بود؛ حتی خبردار شدم خاطرخواه دخترعموی مطلقه‌اش هم شده است. صبر کردم تا بچه‌ام را به دنیا بیاورم. بعد از تولد فرزندم برزو و خانواده‌اش حتی به دیدنم هم نیامدند. حدود ده روز گذشت. بچه را برداشتم و به خانه پدرشوهرم رفتم. برزو به‌ صورت بچه‌ نگاه هم نمی‌کرد. او می‌گفت اصلا از کجا معلوم این بچه من است. شنیدن این حرف‌ها برایم سنگین و تحمل‌ناپذیر بود. بچه را به بهانه‌ای در خانه پدر برزو رها کردم و بی‌آنکه بدانم مرتکب چه عملی می‌شوم، خودم را به مشهد ساندم.

هانیه افزود: «حالم خیلی بد بود و نمی‌دانستم کجا بروم. به چشمم هم نمی‌دیدم که به پایانه مسافربری بروم و این‌همه راه را برگردم. نا امید شده بودم که ماموران پلیس به دادم رسیدند. برزو بچه است و اصلا نمی‌فهمد زن و بچه یعنی چه. او خودش هر کاری دلش می‌خواهد، انجام می‌دهد و به‌راحتی مرا متهم می‌کند که چون با هم قبل از ازدواج ارتباط داشته‌ایم، حتما با پسرهای دیگر هم ارتباط داشته‌ام.