وقتی وارد دانشگاه شدم با دختران زیادی همکلاس شدم به خاطر روابط عمومی بسیار قوی که داشتم در انجمن دانشجویی عضویت پیدا کردم و به واسطه همین کارم با دختران زیادی برخورد داشتم و همه برای من احترام خاصی قائل بودند.

در فضای دوستی و صمیمیت می دیدم که پسران دانشجو به دنبال دختران هم دانشگاهی هستند که با هم تفاهماتی دارند و با رعایت کردن همه اصول شرعی خواستگاری های سریالی شروع می شد و گاهی دختر و پسری دیده می شدند که قبل از فارغ التحصیلی با هم سر سفره عقد نشسته بودند و ما در مراسم جشن عروسی شان شرکت داشتیم.

این گروه دختر و پسرها کم نبودند و دوستان دانشجویم با توجه به برخوردهای زیادی که من با گروه دختران دانشجو داشتم همیشه از من گلایه داشتند چرا دختری را برای زندگی ام انتخاب نمی کنم اما من هیچ وقت تصور این را که با یکی از این دختران رابطه عاشقانه برقرار و برای زندگی آینده ام انتخاب کنم، نداشتم وهمه را عین دوستانم می دانستم و در راه این دوستان حاضر بودم خیلی کارها انجام دهم.

بارها شنیده بودم که بین دختران دانشجو شایعاتی در خصوص من پخش شده است گاهی هم بعضی ها ادعا می کنند که من به آنان پیشنهاد ازدواج داده ام در حالی که روحم نیز خبر نداشت و واقعاً شانس داشتم که اختلاف بین این دختران باعث می شد من این شایعات را بشنوم و سریع آن را جمع و جور کنم.

دوران دانشگاه که تمام شد من در یک مهمانی بزرگ از هم دانشگاهی هایم خداحافظی کردم و این در حالی بود که برخی از دختران وقتی پیشنهادهایی برای ازدواج داشتند به طور غیر مستقیم برای من پیغام می فرستادند و می پرسیدند اگر علاقه مند به ازدواج با آنان هستم به نوعی تکلیف شان را روشن کنم و من در یک جمله مشترک که همه را به خاطر فقط آشنا بودن دوست دارم اعلام می کردم که هیچ آمادگی برای ازدواج با آنان ندارم.

همین اخلاقم باعث شده بود که بسیاری از دختران هم دانشگاهی ام برای من احترام خاصی قائل شوند و در بیشتر مراسم عروسی شان من پای ثابت دعوت به مهمانی ها بودم و در این مجالس سعی می کردم برای همه سنگ تمام بگذارم.

دوستانم همه یکی پس از دیگری ازدواج می کردند و من شاهد بودم که با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم می کنند اما همه راضی بودند، می خواستم وقتی آماده ازدواج می شوم همه چیز داشته باشم، از این که وقتی خانواده دختر مورد علاقه ام من را به دلیل مسائل مالی سوال پیچ می کنند خجل سر به زیر بیندازم، فراری بودم و این صحنه را دردناک ترین سناریوی زندگی ام می دانستم.

با این تفکر بود که تصمیم جدی گرفته بودم، می دانستم پدرم که کارگری ساده است نمی تواند پشتوانه ای خوب برای من باشد به خاطر همین پا در کارهای بزرگ گذاشتم تا پس از پیشرفت علمی ومالی روزی برسد که از هر کسی خواستگاری کردم خانواده اش با احترام به من و خانواده ام من را به دامادی بپذیرند.

در آشفته بازاری که پیش رویم بود رسیدن به این هدف خیلی سخت به نظر می رسید اما شدنی بود سال ها می گذشت و من با کار کردن در شرکت های تخصصی سعی می کردم نیازهای مالی ام را برطرف کنم، تازه می دانستم چرا بیشتر دوستانم مستاجر هستند یا ماشین ندارند اما دل و جرئت زیادی برای ازدواج داشته اند.

هر بار با این سری از دوستانم مواجه می شدم با وجود این که از مسائل اقتصادی می نالیدند اما همدلی خوبی برای یک زندگی شیرین با همسران شان داشتند و از این که زود ازدواج کرده اند راضی به نظر می رسیدند.

همه این زندگی ها زیبا بودند اما من می خواستم زیباترین زندگی را برای همسر خودم آماده کنم، هر لحظه که تصور می کردم به جایی رسیده ام که می توانم آستین بالا بزنم باز کمبودهایی می دیدم که باید برطرف می شد.

رفته رفته بچه ها به من دوست پا به سن گذاشته یعنی پیر پسر لقب داده بودند اما من روحیه بالایی داشتم و امیدوار بودم، به 36 سالگی رسیده بودم وقتی توانستم پله های ترقی را در یک شرکت سرشناس طی کنم و پشت میز مدیر عامل بنشینم، احساس کردم به دختر 22 ساله ای دلباخته ام، رومینا در شرکت کار می کرد و دختر خیلی خوبی بود، از ظاهر و رفتارهایش مشخص بود که خانواده درست وحسابی دارد و خودش بسیار نجیب و باسواد بود.

احساس کردم می توانم او را خوشبخت کنم، خانه بزرگی در شمال تهران داشتم، خودروی آخرین مدل و پس اندازی چشمگیر با شغل مناسب، حتی در برخی صنایع سرمایه گذاری کرده بودم و خیالم راحت بود.

رومینا را مدیر یک بخش کردم و به دلیل همین کار با او برخورد زیادی داشتم، در همه رفت و آمدهای این دختر به دفتر کارم سعی داشتم به نوعی ابراز علاقه کنم اما به اندازه ای برخوردهای متینی داشت که به خودم نمی توانستم جرئت بدهم.

کاسه صبرم لبریز شده بود برای همین تصمیم گرفتم او را به دفتر کارم دعوت کنم و از رومینا خواستگاری کنم، مطمئن بودم که جواب مثبت خواهم شنید، این دختر وقتی روی مبلمان نشست، صدایم می لرزید، حتی انگشتانم نیز تحمل نگه داشتن خودکار را نداشتند تا این که دل به دریا زدم و از او خواستگاری کردم.

رومینا با گونه های سرخ و صدایی لرزان وقتی شروع به حرف زدن کرد همه کاخ زندگی ام را فرو ریخت، خیلی شمرده و با طمانینه کلمات را بیان می کرد.

او جواب منفی داد، هاج و واج مانده بودم خیلی سریع ایده اصلی ام را به زبان آوردم: « رومینا من پول دارم، خانه دارم، ماشین دارم، می توانم خوشبختت کنم، چرا نمی پذیری!»

رومینا، جوابی داد که هنوز هم مثل ناقوس در گوشم می پیچد:« آقای مهندس موهایتان را دیده اید، سفید ومقدار زیادی کم پشت شده است، من 22 ساله ام ، پول خوشبختی نمی آورد نمی توانم با مرد 36 ساله ای ازدواج کنم، شما مرد خوبی هستید و به عنوان یک همکار دوستتان دارم اما انتظار نداشته باشید بیشتر از این به شما فکر کنم.»

وقتی از اتاقم رفت جلوی آینه رفتم واقعاً وحشت کردم او راست می گفت چهره ام تکیده، موهایم جوگندمی و مقداری از سرم کچل شده بود، لباس شیک در بین این نارسایی ها گم شده بود.

فهمیدم که همه تصوراتم اشتباه بود در سوی دیگر دوستانم را می دیدم که کوچولویی در کنارشان بازی می کند و جالب این که بسیاری از آنان به موقعیتی که من از آن بهره مند بودم رسیده بودند و از نظر مالی دیگر مشکلی نداشتند.

دانستم که پیر پسری بیش نیستم و باید دنبال دختری باشم که افکاری مشابه من یا نزدیک به من دارد، سه سال دیگر طول کشید تا با دختری 33 ساله ازدواج کردم خوشبختانه او زن خیلی خوبی از آب در آمد اما همیشه افسوس فرصت های از دست رفته را می خوردم به ویژه این که دخترم با زبان کودکانه از من پرسید که چرا دور چشم هایم چروکیده است و هیچ مویی بر سر ندارم!برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.