می گوید با برق گرفتگی و فوت یک سارق، ناگهان در زندگی اش تغییر مسیر داد و از تاریکی به سمت روشنایی به حرکت درآمد.پیشه اش کشاورزی است. محاسنش رو به سپیدی رفته و به گفته خودش جا افتاده و عاقل تر شده است اما روزگاری دوستان ناباب و بی خردی او را به سمت دره نابودی سوق دادند. عیال وار و صاحب سه فرزند است. در یک بزنگاه در پی از دست دادن پدرش غم دوری روی سرش آوار می شود و او را گوشه نشین و طاقتش را طاق می کند. اطرافیان و دوستان به اصطلاح خیرخواهش دست به کار می شوند و نسخه شفابخش برایش تجویز می کنند تا او روزی سه وعده پای بساط مواد بنشیند و با این راه حل بتواند غم سنگین فراق پدر را تحمل کند. مدتی با دست فرمان دوستان نابلدش پیش می رود تا این که در ایستگاه اعتیاد چپ می کند و دست تسلیم بالا می برد. تا به خودش می آید می بیند که پیچک مواد افیونی تمام بدن او را احاطه کرده است. می گوید: «راستش خیلی از ماجرای اعتیادم خجالت می کشیدم چون بچه هایم بزرگ شده بودند. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. مجبور بودم غرغرهای بحق همسر و فرزندانم را به جان بخرم تا تنم را از خماری در بیاورم». مرد محاسن سپید کرده با این دست فرمان جلو می رود تا این که در ظاهر با فشار خانواده تغییر رویه می دهد و به جای بساط مواد به مصرف متادون روی می آورد تا هم به قول خودش در وقتش صرفه جویی شود و هم دود و دم او در چشم خانواده نرود و بیش از آن نزد آن ها خوار نشود. در این بزنگاه با پسر داماد یکی از بستگان دست دوستی می دهد و روی زمین کشاورزی او مشغول به کار می شود.

اما پدر صاحب کارش یک سارق حرفه ای بود که به جای نان بازو، نان آماده دیگران را می خورد و شب ها به کابل های برق خانه باغ های مردم پاتک می زد و با سرقت و آتش زدن کابل ها سیم مسی نسبتاً گران قیمت آن ها را به یک مالخر می فروخت و از این طریق ارتزاق می کرد. این ماجرا مدتی ادامه پیدا می کند تا این که شبی او تاوان بیراهه رفتن و قانون گریزی اش را با جانش پس می دهد. سارق حین سرقت یک کابل فشار قوی دچار برق گرفتگی شدید می شود و در جا فوت می کند.

همین ماجرا باعث می شود پای کارگر پسرش به این ماجرا باز شود چون چند بار با او خوش و بش کرده بود و همین اتفاق و البته گزارش برخی افراد شک ماموران قانون را به سمت او سوق می دهد که شاید او در شب حادثه با متوفی همدست بوده است.

مرد فرو رفته در افکار پریشان خودش کمی سکوت می کند و دوباره می گوید: «بعد از این که داماد فامیل مان یا به عبارتی پدر صاحب کارم حین سرقت جانش را از دست داد انگشت اتهام همدستی با او به سویم نشانه رفت و سر این ماجرا مدتی بازداشت شدم چون برخی گفته بودند که به احتمال زیاد با او همدست بوده ام». کشاورز دیروز و معتاد امروز بعد از این اتفاق بی گناهی اش ثابت می شود که او اهل خلاف و قانون گریزی نبوده و نان بازوی خودش را می خورده است.

او از همدستی با سارق تبرئه شد اما نتوانست همدم بودن با مواد افیونی را انکار کند، برای همین به کمپ انتقال یافت. هم اکنون یک ماه است که او به دور از هر چه سیاهی دود و دم، شب را در کمپ به صبح می رساند و این را خواست خدا می داند و می گوید: «کنده شدن هر برگ از درخت حکمتی دارد و ماجرای به کمپ آمدن من قطعاً بی حکمت نبود».برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.